+ نه .. نه تو رو خدا دیگه تو تنهام نذار .. همه رفتن تو نرو سارا .. ما هنوز نباختیم ...

- تو باختی علی ... منم اگه با تو بمونم بازنده ام ... باید ببخشی مجبورم :( تو که منو میشناسی 

+ اخه .... ... 

- خداحافظ

در را محکم میبندد و من از خواب میپرم ... پریشان و آشفته 

وزیر (سارا) را کنار تختم میبینم ... دستمال خیس میکند و روی پیشانی ام میگذارد 

چیزی نمیگوید .. .. از خط چشم بهم ریخته شده اش معلوم است گریه کرده 

چیزی نمیگویم ... از جسم بی حرکتم هیچ چیزی حس نمیکنم

جز یک درد خفیف در دستم ..

آخ لعنتی .. هنوز شب است ... 

دستش را کنار میزنم ... بلند میشوم و کنار تخت میشینم ...

صدای اذان صبح سکوت را میشکند

آرام و بی صدا گریه میکنم ... طوری که نفهمد .. بغض کرده ام .. 

از بی رحمی ها متنفرم ... از کسانی که ما را به این روزگار انداختند متنفرم 

بلند میشوم ، دستم را مشت میکنم و میکوبم به دیوار اتاق

ترک بر میدارد .. از ناگهانی بودن حرکت دلش میریزد .. میترسد ..

برمیگردم و نگاهش میکنم .. نگاهش پر است از بغض .. از اشک ... اما وا نمیدهد 

- علی ... یه چیزی بوده اتفاق افتاده تموم شده دیگه..بیخیالش شو .. بیا یه زندگی جدید شکل بده 

+ زندگی ؟ ؟؟؟ زندگی ؟؟؟ من همه زندگی ام را پای این کار گذاشتم.. من دیگه زندگی ای ندارم .. نمیبینی ؟؟ تو به این میگی زندگی ؟ 

- نمیگم حالا زندگی داری .. از نو بساز . یه چیزی شکل بده .. از صفر ... 

+ برا تو آسونه ... تو خودت رو میتونی محدود کنی به یه داروخونه .. اما من به کم قانع نیمشم سارا .. نمیشم .. گفته بودم قبلا اینو .. باور نکرده بودی ..

-محدودیت داروخونه نیست . محدودیت فکر های توهه که همش خلاصه شده به خودزنی و کم حرفی و تاریکی .. محدودیت این روزگار کوفتیته که مقصرش خودتی .. این اتفاق ها همش تقصیر توهه .. محدودیت این قبول نکردن هاته .. این کابوس هاییه که میبینی و هیچوقت راجع بهشون حرف نمیزنی .. محدودیت تویی .. اینو هیچوقت قبول نکردی.. 

 

عصبانی است ... آنقدر نزدیک شده که هرم نفس هایش را حس میکنم .. چشمانش قرمز شده .. عصبانی است .. خوب میدانم . خوب میشناسمش .. 

در آغوشش میگیرم .. حتی شده به زوری .. گریه میکند .. آری ایندفعه داغی اشک هایش را حس میکنم روی پیراهنم 

آرام زیر گوشش زمزمه میکنم .. 

+ببخشید .. نباید اینطوری میگفتم ... اما من گفته بودم .. یا هیچ چیز .. یا همه چیز 

 

مرا پس میزند .. دور میشود و پشتش را به من میکند و مثلا وسایلش را جمع میکند ... 

-فکر میکنی برای منم آسون بود دل بکنم ؟ فکر میکنی راحت بود از اون همه آرزو های بزرگ دست کشیدن ؟ فکر میکنی برای من سخت نبود وقتی آن همه نزدیک شده بودیم که امپراطوری صنعت داروی کشور رو به دست بگیریم بعد همه چی رو از دست دادیم ؟؟؟ 

 

وسایلش را برمیدارد .. نزدیک در میشود 

-مراقب خودت باش .. بازم بهت سر میزنم .. اما ایندفعه نمیخام اونطوری ببینمت... سربرمیگرداند و نگاهم میکند 

 

چشمانم میگوید نرو اما زبانم میگوید 

+خداحافظ :(

در را میبندد و باز تنها میشوم .. باز همه فکر ها به سراغم می آید 

باز راه این نفس تنگ میشود .. باز این درد این قلب شروع میشود .. باز صورتم را فرو میکنم به بالشتم و داد میزنم 

داد میزنم .. داد میزنم 

چهره پدرم رو به رویم می آید که میگوید قوی باش 

داد میزنم 

چهره عمه ام رو به رویم می آید که میگوید مرد که گریه نمیکنه ...

داد میزنم ..

اشک ها خود به خود می آیند

باید این تاریکی ها تمام شود 

باید کمی هوا روشن شود تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم 

این فکر ها را دور کنم 

باید اشک هایم را پاک کنم 

باید دوباره مورفین تزریق کنم

دو عدد قرص آسپرین بخورم

خودم را سرپا کنم 

و آخرین تیر خودم را رها کنم 

یا همه چیز 

یا هیچ چیز...

 

ربات.

۱ موافق نظرات شما ( ۱ )

بدن سرد و بی حسم را محکم در آغوش گرفته .. زیر دوش آب سرد 

چشمانم نای باز شدن ندارد ... لبانم نیز هم ...

حتی آنقدر هم توان ندارم که این دختر لاغر را کنار بزنم و از این دوش آب سرد خلاص شوم ..

به دستم نیم نگاهی میکنم .. باند پیچی شده 

به صورتش نگاه میکنم .. آشناس ..

چهره اش زیر نگرانی ها محو شده

اما اشک ؟؟ نه نمیریزد ..

او مثل خودم است .. به هم قول داده بودیم اشک نریزیم ..

حداقل در جلوی چشمان کسی ..

حوله را دور بدنم میپیچد و مرا روی مبل سلطنتی کهنه خانه ام مینشاند

لیوان شیر داغ را به دستان سردم میدهد و با اخم نگاهم میکند

 

-قرارمون این بود ؟؟ اگه اتفاقی به یادت نمیوفتادم و نیومده بودم تلف شده بودی ... داری چیکار میکنی با خودت ؟؟ حواست هست ؟؟

 

خسته ام از توضیح دادن .. از حرف زدن .. از قانع کردن آدم ها .. از بحث کردن .. 

اصلا من کی خوابیدم ؟؟ یادم نمی آید ... دلم میخواهد باز بخوابم .. طولانی .. آنقدر که وقتی بیدار شدم باز یادم نیاید کی خوابیدم

 

-د یه چیزی بگو .. داری نگرانم میکنی ..

 

+تو چطوری اومدی تو ؟؟

 

به دسته کلیدی که هنوز بعد از آن شب رفتن داشته اشاره میکند 

-هنوز تو کیفم مونده بود ..

 

بررسی اش میکنم .. پالتوی چرمی سیاه .. شال سیاه .. لاک سیاه بر روی ناخن هایش .. چکمه های تمام بوت سیاه

و عطر تلخ اش .. مثل همیشه روحیه خشمگینانه دارد ! 

و چشمانش ... برق میزند .. این چشم ها را خوب میشناسم .. هیچوقت کاری را بی دلیل انجام نمیدهد 

او وزیر من است 

حتی وقتی دید من دارم میبازم با من نماند .. چون نمیخواست بازنده محسوب شود ..

حال چرا اینجاست و من را نجات داده ؟؟؟

 

به خودم می آیم و او را نمیبینم .. اطراف را نگاه میکنم .. آن طرف مشغول تمیز کردن و مرتب کردن پذیرایی شده 

با یک صدای خفیف میگویم : زحمت نکش .. خودم جمع میکنم ..

 

و وزیر پرحرف من شروع میکند ...

-لازم نکرده .. تو باید استراحت کنی .. امشب هم اینجا میمونم .. نمیتونم تنهات بذارم .. مگه اینکه تو بیرونم کنی 

و نگاهم میکند و منتظر یک حرف میماند .. 

 

و برق چشم هایش که پر از نقشه است رگ های قلبم را روشن میکند ! 

 

نمیتوانم بگویم بمان .. دلم تنهایی میخواهد 

نمیتوانم بگویم برو .. دلم برایش تنگ شده 

آخ که چقدر این مهره ها با من وفادار بودند و هستند 

از پیاده ها بگیر تا رخ ها و فیل ها و اسب ها 

و البته وزیر بزرگ و پر اباهتم

چقدر ما قدرتمند بودیم ... اما حال چه ؟؟؟

من همه چیزم را از دست دادم و گوشه نشین شدم

وزیر بزرگ هم که کنار کشید و ... خبرش آمده .. یک داروخانه تاسیس کرده و مشغول کار شده 

از بقیه هم .. فکر نکنم چیزی مانده باشد ...

ما کیش و مات شدیم .. درست وقتی که قرار بود کیش و مات کنیم ! 

صدای اذان می آید ... آخ چقدر زود شب شد ...

 

وزیر شام مختصری آماده میکند و با شوق مرا فرا میخواند 

با بی میلی روی صندلی مخصوصم حاضر میشوم 

دست چپم .. روی اولین صندلی مینشیند 

همه صندلی ها به جز ما خالی است .. همه رفته اند .. نیستند .. چقدر غریبانه اس ...

برایم تعریف میکند 

از روزمرگی هایش .. 

من هم نگاهش میکنم .. فقط نگاهش میکنم و گوش نمیدهم 

انگار یادش رفته همین چند هفته پیش با بی رحمی تمام گذاشت و رفت و حال برای من لبخند میزند 

ناگهان دستم را میگیرد ..

-دستت بهتره ؟ 

درد دارد اما میگویم آره بهتره مرسی . 

سرد است اما میگویم ممنون که آمدی اگر نبودی خدا میداند چه میشد 

بی حس است اما میگویم خوب شده ..

 

باران شدت گرفته و نور رعد و برق ها کل خانه را روشن میکند

خانه ایی که با چند شمع فقط روشن شده 

بالای سرم مینشید و میگوید بخواب من مراقب هستم

از این ترحم ها متنفرم

+خوبم .. کاری نمیکنم مطمئن باش . تو هم برو بخواب.

اصرار میکنم . 

و بالاخره میرود 

دلم نمیخواهد نیمه شب از کابوس بپرم و او را ناراحت کنم

دلم نمیخواهد کسی این چیز ها را ببند 

از این شب ها متنفرم

کاش زودتر صبح شود 

از این شب ها متنفرم ... از کارهایی که در این شب ها اتفاق افتاد متنفرم 

از اتفاق هایی که شب ها افتاد متنفرم

...

...

...

۰ موافق نظرات شما ( ۲ )

بذار ایندفعه یه جور دیگه بنویسم 

جوری که خیلی ها دوست ندارن

میخوام چشمامو ببندم 

تورنیکت رو ببندم به بازوم

سرنگ غم و غصه رو تزریق کنم به شاهرگم

بهشون بگو .. به غم و غصه ها بگو 

مثل مورفین تو رگ هام برقصن

دیوونه بشن

دیوونه بشم 

قید همه چی رو بزنن 

قید همه چی رو بزنم 

هوا تاریک و ابری 

اتاق خاموش

یه نور خفیف از بیرون افتاده باشه به دیوار رو به روم 

من .. تنها 

بذار همینطوری چشمامو باز کنم 

بطری ممنوعه رو بردارم و سر بکشم 

از خشم دندونامو بهم فشار بدم 

آها نه .. شاید هم از درد سرنگی باشه که هنوز تو بدنمه 

آخ ... یادم رفته درش بیارم ... 

درش میارم .. خون میاد .. بند نمیاد .. 

نفسم به سختی میاد و میره 

چشمام کاسه خونه 

ازت عصبانی ام ؟؟ خیلی 

جوری که میتونم همین الان بیام و بکشمت

خیلی دردناک .. 

تورنیکت رو باز میکنم 

رقص غم و غصه ها همه جای بدن پهن میشه 

داره یه شخصیت دیگه شکل میگیره 

یه ایده و انگیزه جدید 

یه انتقام 

یه خشم 

یه رقص بی وقفه از درد ..

بارون گرفته .. میرم بیرون

رقص همراه با خونی که بند نمیاد 

قشنگ رگم رو جر دادم ... حالم خوش نبوده :(

خون بارون رو قرمز کرده 

ابرها فریاد میزنن

من بیشتر 

حس عذاب وجدان و گناه با خنده هام یکی میشن 

میخندم و اشک سرازیر شده 

شایدم قطره های بارونه .. کسی چه میدونه..

من هیچی نمیدونم

فقط میدونم که دارم دیوانه وار زیر یک بارون سرد میرقصم 

آره سرده ... 

عشق من به تو داره به جنون تبدیل میشه .. میگفتی جنون بده .. یادته ؟ 

کاش بودی و .. بودی و بارون گرم میشد 

ایییی ... نه لعنتی .. تو نباید باشی و این وضعیت رو ببینی ... 

...

...

خودمو به زور میکشم و میندازم تو خونه

نای حرکت ندارم 

خوابم میاد .. درد دارم .. دستم بی حس شده 

سرد شده 

سرد تر از اعضای بدنم 

خوابم میاد 

میترسم باز بخوابم ... باز بیایی به خوابم و باز خوشبختی رو به رخ من بکشی 

اره .. میترسم 

رقص غم و غصه ها داره تموم میشه 

لرز بدنم داره کم میشه 

کاش تموم نمیشد 

کاش تا همیشه میرقصیدن و منم پا به پاشون میرقصیدم

بارون هم حتی بند اومد 

همه جا رو سکوت گرفت

من تو قلعه تاریک و سیاهم 

تو اتاقم

تنهام 

من یک شاه بازنده ام 

یک شاه مات شده 

مات شده نگاه تو ....

پلک هایم بی اختیار روی هم میخوابند 

و من ...

من .. ای کاش تمام میشد 

تمام این ماجرا ها و قصه هایی که هیچوقت به تو نرسیدم

کاش مثل کلاغ قصه ها به خانه ام نمیرسیدم اما به تو میرسیدم 

کاش کسی بود و حداقل یک پتو برای من می آورد ... سردم شده ...

اما میخوابم

غرق در خون

غرق در آرزو

در فکر 

در تو 

در تو 

در تو

...

 

ربات.حال بد

۱ موافق نظرات شما ( ۲ )

صفحات دیگر