برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آقای ربات
  • يكشنبه ۲۶ آذر ، ۲۱:۲۴ ب.ظ
  • مورفین..
  • بازدید : ۲۰۰
نظرات شما ( ۱ )

دو ماه بعد ...

سلام .. خنده داره نه ؟ دارم از روزام یادداشت برداری میکنم .. مثل بچگی ها .. 

آخه اینو دکتر روانشناسم تجویز کرده 

دو ماه از تاسیس داروخونه ام گذشته 

چند نفر تکنسین استخدام کردم .. کارم خوب رونق پیدا کرده

مخصوصا با این کرمی که یکی از ابداع های خودمه .. :)

اها یادم رفت بگم .. تو این دو ماه من بیشتر وقت هام رو توی آزمایشگاهم گذروندم .. 

و یه کرم معجزه آسا درست کردم برای پوست ..

از یه شرکت تولید پلاستیک سفارش گرفتم برای شروع چند هزارتایی قوطی درست کنه ..

و خلاصه .. خیلی ها خوششون اومده :)

اهان یادم رفت اینم بگم که اسم اکسیر سیاه خیلی قشنگ دلبری میکنه رو قوطی کرم هاا :))

داره همه شون فروش میره ... هر روز صبح میشینم رو میز مخصوصم و اکثر خانوم هایی که میان رو میبینم چقدر راضی ان از کرم 

و همه تشکر میکنن ازم ..

من این روزا مدام یا تو آزمایشگام و در حال ترکیب و سنتز برای ساخت داروهای ترکیبی جدید تر 

یا پشت میزم و دارم مینویسم .. 

خیلی فراموش کار هم شدم .. یادم رفت بگم که افسردگیم برگشته ... خب طبیعیه .. 

من از همه چی پل میسازم واسه رسیدن بهش .. واسه شعر ساختن واسش .. من این روزا نزدیک میشم به دوران دانشجوییم .. ! 

یه دانشجوی داروسازی عاشق ! 

ته ریش گذاشتم ! اما ایندفعه کمی سفید شدن .. همه شون رو رنگ کردم .. مشکی .. 

موهامم بلند شده .. اونا هم سفید شدن کمی .. اونارم رنگ کردم .. اما یه ذره شو از جلو سمت چپ سفید رنگ کردم

خودم که خیلی خوشم میاد ازش ! 

هممم....بذار بگم ...چند روز پیش اومد تو داروخونه...

اشتباهی اومده بود یا نه رو نمیدونم ! اتفاقی بود یا با برنامه قبلی رو نمیدونم.. اما میدونم 

سر جاش میخکوب شد وقتی من رو دید ... منم همینطور .. باز دست و دلم لرزید 

کمی نگاه کرد

به من .. به داروخونه ام 

و بی هیچ عکس العملی رفت .. نمیدونم .. نمیدونم فرار کرد یا هر چی ... 

اما باز مات نگاهش شدم ... ملکه من .. ملکه من چرا اینقدر به من کیش میدی خب .. 

هوای این چند روز و چند هفته همش ابری بود .. خیلی زیبا ..

چند باری با وزیر ملاقات کردم .. از داروخونه اش .. از دارخونه ام ! 

من دلم میگیره وقتی از اون مینویسم .. ولش کن .. دلم میگیره وقتی از مهره های بهم ریخته ارتش سیاهم حرف میزنم 

که هر کدوم یه جا دارن کار میکنن .. دلم نمیخواست این اتحاد شکسته بشه .. اما خب .. شد دیگه ... 

همم...دارم مینویسم .. از چند ماهی که گذشت 

چون دکتر روانپزشکم گفته نوت برداری کن از روز هات .. و منم مشق چند روزم یادم رفته :)

افسردگیم برگشته 

و کنترلی روی عاشق نبودن خودم ندارم .. 

کاش دوباره برگرده .. کاش شده اتفاقی دوباره بیاد این طرف ها ! 

کاش برای یه مدت هم که شده 

با ای کاش ها زندگی نمیکردم ...

 

ربات.

۲ موافق نظرات شما ( ۱ )

من خوبم

من آرامم

فقط کمی ذوق زده ام 

ساعت 5 صبح .. من در حال پیدا کردن اتو :)

باید امروز بهترین کت و شلوارم را بپوشم .. اما از بس لباس ها بهم ریخته بوده چروک شده.. .. باید خیلی سریع آماده بشم .. 

ای وای .. نباید دیر برسم .. 

لعنتی ! همینجا گذاشته بودمش هاا ... آهان پیدا کردم ! با عجله اتو میکشم به کت و شلوارم

بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن با موهایم همانگونه که هستند رها میکنم .. 

کراواتم را سفت میکنم و صاف می ایستم .. 

من خوبم .. من آرامم 

فقط کمی هیجان زده ام .. 

درست مثل همان روزی که قرار بود برای دیدن محل تاسیس شرکت داروسازی ام بروم ..

امروز قرار است برای خرید زمین داروخانه جدیدم اقدام کنم .. 

من خوبم .. من آرامم .. فقط یک بمبم .. که در هر لحظه ممکن است بترکد ...

گوشی . مدارک . کارت بانکی . 

همین ها کافیست ..

بیرون هوا کمی سرد است .. طوری که آدم را شاداب میکند .. 

ساعت 5:30 صبح .. سوار ماشین میشوم و ریموت در را میزنم .. باز میشود .. خیلی آرام 
من آرامم .. مثل عملکرد یک ربات با استوارم .. همیشگی 
من قوی ام .. این بار باتجربه تر .. اینبار با انگیزه تر 
گوشی را چک میکنم 
"خوشحال شدم .. " از وزیر ..
":) " از میم ..
...
چقدر آن تایم .. لبخند میزند .. بنگاه املاکی را میگویم ..
من هم لبخند میزنم ..
+همیشه عادت دارم آن تایم باشم ! 
دست میدهیم و دوباره سوار ماشین میشویم .. به سمت داروخانه جدیدم حرکت میکنیم ..
شروع میکند .. تعریف میکند 
از قیمت های بالا میگوید .. از این میگوید که این زمین مربوط به یک سالن زیبایی بوده که صاحبش رفته خارج و .. 
من گوش نمیدهم .. 
من فقط میخواهم قرار داد را ببندم و شروع به کار های طراحی داروخانه بکنم ..
اسمش را هم از اسم کارخانه ام برمیدارم .. کارخانه ایی که درش در 9 ماه تخته شد :) یک افتخار بزرگ ! 
هنوز تعریف میکند .. اما رسیدیم دیگر .. 
جای خوبی است .. 
بزرگ و شیک است .. 
زیر زمینی هم دارد .. یک زیر زمین که جان میدهد برای آزمایشگاه ...
همه جایش را بررسی میکنم
رو برمیگردانم طرفش و میگویم 
میخرمش .. ! 
هر چند قیمتش زیاد است .. 
نقد میخرم و قرارداد بسته میشود و کارهاس سند را خودش پیگیری خواهد کرد .. 
حالا من مانده ام و یک سالن صورتی رنگ ! 
باید همه جایش سیاه و سفید شود .. 
کار های طراحی را به شرکت طراحی دوست قدیمی ام میسپرم و خودم به دنبال دستگاه های آزمایشگاهی میگردم .. 
یک آزمایشگاه کامل درست میکنم .. کلی ایده برای ساخت داروهای ترکیبی دارم .. 
پیامک می آید .. 
"جای خوبیه .. رقیب بزرگ :) "
لبخند میزنم .. رقیب  ! .. 
مگر من خواستم ؟؟ ... روزی در کنار من .. قدم به قدم من میجنگید ... 
خودش کنار کشید ... 
 
چشم هایم به آسمان خیره میشوند ... 
گرفته .. پر از ابر ... 
از نو شروع میکنم ... ایندفعه بدون باخت .. بدون سقوط ..
دوباره شروع میکنم ... چون این شغل تمام زندگی من است .. 
"داروسازی و تجارت دارو ....."
 
ربات.
۱ موافق نظرات شما ( ۲ )

صدای افتادن و شکسته شدن جام شراب ، مرا از خواب میپراند

بدنم خشک شده و درد دارد .. کل دیشب را در همین کاناپه قدیمی خوابیده بودم ! 

به زور از جایم بلند میشوم و با چند حرکت کششی سعی میکنم سرحال تر شوم

آخر میدانی .. اولین روز از سی و یک سالگی ام باید بهتر باشد .. کمی متفاوت تر از سه ماه تاریکی که گذشت .. 

تیکه های شکسته جام را جمع میکنم .. خانه را مرتب میکنم .. نگاهی به مبل ها می اندازم .. خیلی کهنه شده اند 

و کلی هم گرد و غبار روی آنها نشسته .. باید عوض شوند .. پرده های خانه باید شسته شوند .. تزئینی ها باید گردگیری شوند 

میروم به اتاقم و از کشوی اول دفترچه یادداشت مشکی ام را برمیدارم با یک خودکار مشکی ! مینویسم .. 

روز اول : 

"امروز خیلی عجیب است .. درصد خلوص هوا بیشتر شده و به خاطر همین من احساس سرزندگی بیشتری دارم .. 

آسمان نسبتا صاف و آفتابی و خبری از باران نیست .. باید کمی حساب و کتاب کنم و با همین سرمایه اندکی که 

برایم مانده یک داروخانه و یک آزمایشگاه برپا کنم .. من در عرض 9 ماه کل صنعت داروی کشور را در دست گرفتم نباید این کار سختی باشد ! 

باید کمی به خودم بیایم .. خود اصلی و تلاشگرم .. هنوز کلی ایده در سرم است که رشد نکرده اند .. من نباید به این راحتی بمیرم."

 

حساب کتاب میکنم .. همه این مبل های کهنه باید دور ریخته شوند .. پوسیده شده اند و دیگر قابل استفاده نیستند ...

چند کارگر باید استخدام کنم که همین امروز کل خانه را تمیز کنند  .. در طی این مدت من هم شاید بتوانم در حیاط خانه آفتاب بگیرم 

و به فکر یک مکان خوب برای تاسیس داروخانه باشم .. در شلوغ ترین مکان شهر .. در گران ترین منطقه و شیک ترینش .. 

هنوز آنقدر سرمایه دارم که بتوانم به این گزینه فکر کنم ! 

کارگر ها می آیند .. کارشان را شروع میکنند .. نزدیک ظهر شده .. باید ناهار سفارش بدهم .. 

اما نه .. این بار میخواهم خودم پا به بیرون بگذارم و کمی قدم بزنم .. بدون ماشین و رانندگی .. 

از خانه میزنم بیرون .. 

من برای یک بازی جدید آماده ام .. برای سروصدای بزرگ .. برای یک اخطار دوباره 

من آماده ام .. برای هر آنچه در سرم هست .. برای واقعی کردنشان 

آنقدر آماده ام که به هرسو نگاه میکنم پیروزی میبینم .. 

آدم ها مدام روی سرم رژه میروند .. روی اعصابند .. اما ملالی نیست ! .. عادت میکنم 

هر قدم که برمیدارم جایش در خیابان میماند .. خیلی وقت است قدم نزده ام . اینقدر طولانی .. اینقدر واقعی .. 

من برای یک بازی جدید آماده ام .. اما این بار تن به باختن نمیدهم ..

 

غذا سفارش میدهم و منتظر میمانم .. 

به صفحه گوشی ام خیره میشوم .. به وزیر بگویم ؟ .. نه بگذار خودش بفهمد .. 

به او بگویم ؟؟ دیشب به من پیام داد .. یعنی هنوز در فکرش جای دارم .. حتی اگر در قلبش نباشم .. نمیدانم ..

غذا ها را میگیرم و به سمت خانه حرکت میکنم 

میرسم .. غذا ها را پخش میکنم بین کارگران و آنها را به سمت میز غذا خوری دعوت میکنم .. 

از زندگیشان میپرسم .. از اینکه چقدر زحمت میکشند و چقدر آرزوهای معمولی دارند .. 

از اینکه میبینم حال من آرزوی آینده خیلی از آدم هاست خدا را شکر میکنم و قدر لحظه هایم را میدانم 

و کارشان را زود تمام میکنند .. دستمزدشان را دوبرابر میدهم و خنده را روی لب هایشان میکارم و میروند .. 

حالا قلعه من شد عالی ..  فقط مبل کم دارد .. 

جلو میروم و رو به روی مجسمه شاه سیاه شطرنج می ایستم ... انگار همین دیشب بود که کادو گرفتمش از بهترین فرد زندگی ام ... 

به ساعت نگاه میکنم .. 4 بعد از ظهر .. 

میزنم بیرون و نگاهی به ماشینم می اندازم .. خیلی وقت است سوارش نشده ام و خیلی هم کثیف شده .. 

باید سری به کارواش بزنم و بعد دنبال یک دست مبل سلطنتی و شیک باشم ! 

 

حالا درست شد ... قلعه کامل شد .. :)

بهش پیام دادم : "شاید برات مهم نباشه ، اما من دوباره شروع کردم .. "

به وزیر هم گفتم : "زمان بیداری فرا رسید.."

و گوشی رو خاموش میکنم و میندازم روی تخت .. 

جعبه ایی رو از توی کشوی آخر در میارم .. یک جعبه دراز .. 

با دقت گرد و خاک های روش رو تمیز میکنم و به نماد تاج روی جعبه خیره میشم .. 

بازش میکنم 

شمشیر بزرگ و برنده پادشاه .... 

که جد من به پدربزرگم داده و پدربزرگم به پدرم و در نهایت به دست های من رسیده 

پدرم شمشیر رو داد به دستم و گفت بجنگ

بجنگ تا وقتی که پیروز نشدی ..

من این سه ماه این جمله رو یادم رفته بود .. 

کوتاهی کردم .. به عکسش خیره میشم .. به عکس پدرم .. به پادشاه بزرگ .. 

و زیر لب زمزمه میکنم .. منو ببخش پدر ...

 

ربات.

۱ موافق نظرات شما ( ۲ )

با خستگی فراوان کلید میندازم به در و میام تو 

چراغ ها همه خاموش و من مطمئن میشم هیچکس نیست

اما یهو چراغ ها روشن میشه و صدای سوت و هورا و تولدت مبارک بلند میشه رو هوا 

من با تعجب میمونم و نگاش میکنم 

کار خودشه ! میدونم .. کسی به غیر از اون کلید نداشت که ! 

همه خوشحالن و منم خوشحال میشم 

از اون همه روشنی و شادی توی این خونه .. توی این قلعه .. قلعه شاه سیاه شطرنج ! 

آرزوها دوباره یاد میشه 

شمع 30 روی کیک فوت میشه 

کادو ها باز میشه 

کادوی اون یه مجسه شاه سیاه ... وای خدای من ! 

از همه تشکر میکنم

همه کارمند های شرکتن 

امیر .. سارا .. پیاده ها .. رخ ها .. فیل ها .. 

و ملکه من در مقابل همه این مهره ها در کنار من ایستاده 

چقدر باشکوه ! 

سر میز شام همه نگاهشون به منه 

شاید یه چیزی مثل یه دعا .. یه شعار نیازه 

بلند میشم 

جام خوش رنگ شراب رو بالا میگیرم 

"به امید اینکه سال بعدی کل صنعت دارو توی دست های ما باشه و این شب رو باشکوه تر از همیشه جشن بگیریم..."

همه جام هاشون رو میارن بالا و وای ... 

وای چقدر که خوبه .. قدرت و دوست های خوب و شادی .. چقدر خوبه ..

موقع خداحافظی هم از همه آخر تر وامیسته 

میاد جلو 

و گونه منو میبوسه 

چهره اش سرشار از خجالت میشه .. منم همینطور ! .. اما عشق بین ما جاری میشه .. و بی خداحافظی میره 

و چقدر خوبه این تنهایی .. چقدر خوبه این شب رویایی .. وای .. چقدر رنگیه امشب ..

چشمامو باز میکنم و کل اون شب تموم میشه .. اون شب رنگی و لعنتی سال قبل 

حالا چی داریم ؟ 

اممم...یه خونه خالی .. کلا خالی هاا .. یه موش و یا یه مورچه هم نیست .. و مجسمه ایی که از پارسال مونده

خیره میشم بهش .. حواسم پرت میشه 

پیام میاد واسم 

تولدت مبارک .. از خودش .. هنوز منو یادشه ...

:) ... تولدم مبارک شد ! ..

وزیر پیام میده ..

امیر پیام میده .. 

همه پیام میدن .. اما کجان خودشون ؟ هیچکس نیست .. 

برای هزارمین بار پیتزا سفارش دادم .. میرسه و شام میخورم و با کلی فکر و آه و حسرت میخوابم 

کجاست به دست گرفتن صنعت داروی کشور ؟ کجاست امپراطوریم ؟ کجاست عمر بلند شرکتمون ؟ 

کجاست اکسیر سیاهی که قرار بود حالم رو خوب کنه نه اینکه منو هر روز بکشه ... 

تولدم مبارک ... خیلی مبارک ... 

شمعی نیست فوت کنم 

شام هم که تموم شد 

از بار شیشه قرمز رنگ رو برمیدارم 

میریزم

بالا میبرم

به امید بقا ....

هنوز امیدی هست .. 

به امید یه خواب راحت

به امید بلند شدن دوباره

به امید سی و یک سالگی بهتر

و همه آرزوهای سال قبلم یه جورایی فوت میشه ...

میخوام تموم کنم .. میخوام یه جور دیگه شروع کنم .. میخوام بس کنم 

بسه دیگه .. از شروع دوباره خوشم نمیاد .. چون یه بار شروع کرده بودم برای همیشه اما انگار نشد .. 

میخوام دوباره شروع کنم .. 

سر میکشم و رو همون کاناپه به خواب میرم .. 

با چراغ های روشن 

با سردی خونه

با یک تنهای محض

با یک آرزوی نرسیده ....

 

 

ربات.

۲ موافق نظرات شما ( ۲ )

سه ماهه که پامو از خونه بیرون نذاشتم

باید خیلی چیزا عوض شده باشه !

من بعد از اون اتفاق همه چیو ارزون فروختم ... هر چیزی که داشتم رو 

زندگی .. دوباره شروع کردن .. قدرت .. اعتبار .. خودم رو ... من ناپدید شدم

تو این سه ماه این خونه برام خیلی تکراری شده 

همش میگردم چیزای جدید توش پیدا کنم .. امروز تصادفی کتاب های دوران دانشکده رو پیدا کردم .. 

هنوز همه کتاب های شیمی رو داشتم .. شیمی ... چقدر این درس رو دوستش داشتم و چقدر تو این درس ماهر بودم .. 

دوست داشتم همه چیز رو به شیمی ربط بدم .. شطرنج رو .. دلیل عاشق شدنم رو .. کل زندگیم رو .. 

نشستم اینجا ... وسط اتاقم و ورقه به ورقه کتاب هام رو چک میکنم .. اول هر صفحه شون اول اسم تو به صورت زیبایی خودنمایی میکنه .. میم...

ته دلم خالی شده .. هوا امروز آفتابیه .. خونه ساکته .. من دلم اینطوری نمیخاد .. بغض کردم دوباره یه بغض پاییزی .. 

چقدر تعداد این بغض ها زیاد شده این روزا 

دارم یه حس نفرت پیدا میکنم به همه چیز .. به فردا . به اینکه نیای . به اینکه هیچ خبری از هیچکس نشه اخه میدونی من فردا تولدمه ... :(

من تنهایی رو دوست ندارم .. من تنهایی با تو تولد گرفتن رو دوست دارم .. 

اصلا میدونی .. مقصر خودم بودم .. با این حبس کردن های خودم .. حالا همه من رو به عنوان یه آدم پاک شده میشناسن .. یه مُرده ...

من پاک شدم .. چون خودم خواستم .. 

چون به کم قانع نبودم .. یا باید میبردم یا پاک میشدم .. و با نامردی تمام پاک شدم..

ورق میزنم .. کتاب ها رو ورق میزنم ... انگار دارم دنبال یه چیزی میگردم .. 

دنبال تو .. دنبال اون روزای با تو شروع کردن ...با تو خوب شدن .. با تو شاد شدن .. 

یه برگه روزنامه پیدا میکنم ... آخی .. یادش بخیر ... 

برگه نیازمندی های روزنامه ... اون روزایی که دنبال کار بودم .. دنبال خونه میگشتم واسه اجاره .. 

کتاب رو میبندم و پرت میکنم .. پرت میکنم میخوره به دیوار و گل برگ های اون گلی که بهم داده بودی و لای کتابم گذاشته بودم خشک بشه 

میریزه کف اتاق و من باز یاد خاطره های تو میوفتم ..

ولی من که نباید گریه کنم نه ؟؟ نه .. نباید گریه کنم .. اشک هم نه .. بغض هم نه .. .

اما مگه میشه آخه .. مگه تو این روز مزخرف لعنتی مگه میشه یاد خاطره ها نیوفتم و باز .....

کاش یکی بود حداقل باهاش حرف میزدم اما امروز شنبه اس و همه سرشون گرم کاره ....

نمیخوام .. زندگی اینطوری رو نمیخوام .. این که زندگی نیس ... 

دلم میلرزه ... مثل روزایی که تو رو میدیدم .. دلم میلرزه .. دستم رو مشت میکنم و میکوبم بهش شاید از لرزشش کم شه اما نه ...

پامیشم همه کتاب ها رو جمع میکنم یه گوشه و دور میشم از اونجا 

چشمم میخوره به خودم تو آینه .. شبیه .... هر چی هستم شبیه آدم فک نکنم باشم ! 

قلبم تیر میکشه ... این بود ته اون همه آرزوهای بزرگت دکتر ؟؟ دکتر حیدری ؟؟؟ تو درس خوندی این بشی ؟

قلبم تیر میکشه .. زیاد .. بیشتر از هر وقتی .. باز اون درد های خفیف برگشتن و هر لحظه بیشتر میشن

رد میشم .. میخوام برم حموم .. ریش هامو مرتب کنم .. موهامو بشورم و بیام خشک کنم و حالت بدم بهشون .. به خودم برسم 

یه زندگی تازه رو با این سرمایه اندکی که مونده شروع کنم .. اما انگار .. انگار یه چیزی کمه ... من هیچ دلیلی واسه ادامه ندارم ..

دیوونه شدم .. میخوام بمیرم زودتر .. اونقدر تو این تنهایی ها حرف زدم دیوونه شدم .. 

نمیخوام این زندگی رو ... 

نمیخوام ........

 

 

ربات.

۲ موافق نظرات شما ( ۵ )

قسمت اول مورفین 6 از اینجا...

سکوت بینمون رو آهنگ توی ماشین شکست ..

'با تو بهترین دقیقه ها رو دارم 

جز تماشای چشات کاری ندارم 

کاشکی دریای نگات برای من بود 

عطر خوشبوی تو در هوای من بود 

اگه تنهام و کسی دور و برم نیست 

واسه اینه جز تو فکری در سرم نیست ..

کاشکی این دقیقه ها همیشگی بود 

این دقیقه ها تمام زندگیم بود 

کاشکی پلکات راه چشمات رو نمیبست 

آخه چشمای تو دیوونه کنندس .... '

آره .. خیلی دیوونه کننده اس ......

آخ که چقدر میخواستم این لحظه ها تموم نشه .. زمان واسته ...

بارون شدید تر شده بود ... شیشه ماشین رو دادم پایین و سرم رو از ماشین آوردم بیرون تا بارون صورتم رو بشوره 

این بغض لعنتی رو بشوره و ببره تا بتونم حرف بزنم و بگم 

بگم ببین .. ببین عزیزم ... من دلم بند غیر تو نمیشه .. نمیشه که فراموشت کنم 

گفته بودی میشه .. زندگی سخته اما با همین سختی میشه زندگی کرد .. گفتی میپره از سرم 

گفتی فراموش میشم .. من جایی برای عشق تو ندارم...

نمیتونم یه رابطه رو شروع کنم ...میفهمی ؟؟ تموم دغدغه ام کارمه ... 

یه لبخند خشک شد رو لبام اما هنوز بود 

هنوز داشتمت ... هنوز نگرانم بودی .. اگه جایی تو دلش نداشتم چطور میتونست نگرانم شه ؟ 

خستگی داد میزد تو چشماش ..چشماشو که بست گفتم حواسم به چشمات نبود که زود درد رو میگه ..

خندید .. میدونست چطور خوشحالم کنه .. اگه تو دلش نبودم چطور هنوز میدونست دیوونه وار بستنی دوست دارم  ! 

مزه اش کنار اون و بارون بینظیر بود ... 

تو راه برگشت که شب که شد رو گذاشت... یعنی تموم حرفش به من همین بود ؟؟؟ شاید ... 

' آدم بودم دلم رو شیدا کردی .. 

وای تو منو رسوا کردی ..

حوا بودی دلم رو رسوا کردی ..

وای تو منو پیدا کردی ! '

هه....

وقتی رسیدیم دوست نداشتم ازش خداحافظی کنم ولی مجبور بودم ..چون به اون ساعت لعنتیش خیره بود ...

در و باز کردم و پیاده شدم و برگشتم دیدم داره نگام میکنه ...

گفتم دوستت دارم .. 

در و بستم 

نخواستم صورتش رو ببینم که رنگ آه و پوزخند و نخواستن داره ...

دلم میخاست نره .. اما رفتنش رو دیدم .... 

سرم رو میگیرم بالا .. به ساعت لعنتی و بزرگ خونه ام خیره میشم .. دو ساعت گذشت یعنی ؟؟؟؟

اشکام رو پاک میکنم و میگم ... 

عشقه دیگه ... عذابش هم همینقدر شیرینه ... !

من شیدا میکنم قلب زخمیش رو ... با همون تیکه های شکسته قلبم که هیچوقت دیگه مثل سابق نشد ... نشد که نشد ....

شب که شد .... شب که شد عزیزم .. .

همش بیا به خاطرم .. :(

شاه مجنون و عاشق .. وای که دیدن داره ! ... بیا و ببین ... 

بیا و ببین ....

 

ببین ...

 

 

ربات.

۰ موافق نظرات شما ( ۵ )

مهره ها را میچینم 

بهم میزنم 

میچینم 

بهم میزنم 

فکر میکنم از صبح تا حالا هزار بار چیده ام و یک قدم مانده به پیروزی ام را دیده ام

اما بهم زده ام ..مثل همان هایی که ما را بهم زدند 

شاید این بازی شطرنج نبود ... شاید من در این بازی یک شاه بیگانه بودم .. نمیدانم ...

سرم را میگذارم روی صفحه بازی

چه ظهر پاییزی دلگیری .. بغض کرده ام ...

به آخرین باری فکر میکنم که اینگونه بغض کردم 

آخرین بار کی بود ؟؟؟ میروم عقب تر .. عقب تر ... خیلی عقب 

دوران دانشجویی .. دورانی که عاشقش بودم ... هم عاشق آن دوران و هم ...

یادم می آید .. بغض کرده بودم .. یک بغض پاییزی

سر کلاس شیمی دارویی .. 

بغض کرده بودم .. استاد فهمید ... هی میومد جلو و میدید جزوه ام پر شده از شعر و نقاشی های از چشم و ...

و میدید همش تو فکرم ... شاگرد خوبی بودم ... کاری بامن نداشت .. 

یهو دید دارم میمیرم ... بغض گلوم رو داشت پاره میکرد گفت .. گفت میخوای بری هوا بخوری ؟؟ 

نگاش کردم و گفتم آره .... دیگه چیزی نگفتم .. همه ساکت به من نگاه میکردن 

وسایلم رو جمع کردم و ریختم تو کوله ام و زدم بیرون ...

دقیق یادم نیس .. دی ماه بود .. اره .. یادمه یه بارون شدید گرفته بود ... انگار تمومی نداشت .. 

نشسته بودم رو نیمکت وسط دانشگاه و همش گوشیم رو چک میکردم .. انگار منتظر بودم 

ادای آدم های منتظر رو در میاوردم ... 

اما من بلد نبودم .. بازیگر خوبی نبودم .. نمیتونستم واستم .. نمیتونستم منتظر بمونم 

همش بهش فکر میکردم .. هی میخواستم بهش زنگ بزنم اما دلم میگفت نه .. هی میخواستم بهش پیام بدم اما دستام نمینوشتن

چشامو میبستم و بهترین لحظه هام باهاش تو مغزم پلی میشد و اشک هام با بارون یه هماهنگی خاصی داشتن ... 

میدونستم الان شیفتش هست تو بیمارستان و کلی مریض کنارش ....

نمیدونم چی شد ... فقط یهو دلو به دریا زدم و شماره اش رو گرفتم 

بوق ... بوق .... بوق .... 

یهو گفت : جانم ؟ 

خیلی تلاش کردم دست و دلم نلرزه ... از آخرین باری که گفته بودم دوستت دارم و گفته بود مرسی خیلی میگذشت 

خیلی تلاش میکردم که همه حرفایی که تو دلمه رو نشه .... 

تو دل برو گفت جانم ... دست و دلم لرزید :(

قلبم یادش رفت قول و قرارهاش با من رو ... اصلا یادش رفته بود تپیدن رو .. یه لحظه واستاد 

+جانت بی بلا...دلم دور دور میخاد و هیشکی نیست و منم تنهایی نمیتونم ...

دیگه نگفتم دلم تنگت شده .. دلم هوای تو رو داره .. دلم پر میکشه برات .. گوشش پر بود از این چیزا ... خیلی گفته بودم .. تکراری شده بود 

منتظر بودم بگه نه .. بگه کار دارم .. بگه خستم ... بگه بذار یه روز دیگه ...اصلا بگه حوصله ات رو ندارم ... بگه فراموشم کن دیگه ...

اما گفت باشه .... بمون میام دنبالت ...

مردم نمیدیدن .. اما من میخندیدم .. چشمام میخندید .. گوشام میخندید .. دلم میخندید ... دستم میخندید ....

اومد ... نگاش قفل بود به رو به روش ... حالش رو پرسیدم .. جوابی نداد 

بهم خیره نمیشد .. میدونست نگام خیره به چشماشه و نگاه نمیکرد ... نکنه یه وقت بند دلش پاره بشه ... 

یهو همه خنده ها تموم شد ... به دلم گفتم آروم باش .. همین که اینجاس کافیه .. همین که هست ... آروم باش ..

بغضم داشت میترکید .. اما نذاشتم

اونقدری با دستاش فرمون رو سفت گرفته بود که آرزو کردم کاش دستای منو اینطوری سفت گرفته بود ...

هرچقدر جلوتر میرفت محکم تر میگرفت ... عصبانی بود ؟؟ نمیدونم شاید .. 

شاید فکر میکرد که من دیگه عاشقش نیستم که اینطوری کنارش نشستم .. 

با یه حالتی گفت : هیشکی نبود باهاش بری بیرون دیگه آره ؟!؟؟...

تو دلم خندیدم ... به این حسودیش خندیدم و گفتم آره ....

سرعتش رو بیشتر کرد .. هی به ساعتش نگاه میکرد .. دلم با هر بار نگاه به ساعتش از جاش کنده میشد 

یعنی اینقدر عذابه بودنم کنارش ؟؟؟؟ 

 

 

ادامه را از اینجا بخوانید...

۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

باران شدیدی میبارد 

من پاهایم را مچاله کردم .. روی تختم نشسته ام 

چشمانم بسته 

گذشته را مرور میکنم 

گاهی رعد و برق میزند و همه چیز از سرم میپرد 

اما دوباره همه چیز را کنار هم میذارم 

مهره ها را میچینم

هر چقدر حساب کتاب میکنم باز هم من باید برنده میشدم 

چرا نشد ؟ 

سرم گیج میرود از این همه فکر و خیال 

بی حال میشوم روی تختم و فقط گوش میکنم .. به صدای باران ... به دلیل عاشق شدنم ...

عاشق شدنم ....

عاشق شدنم ...

...

 

به ساعت نگاه میکنم .. دیر نشده میرسیم ! 

امیر و سارا  اضطراب دارند .. خیلی زیاد ... این را میشود از نگاهشان فهمید ..

ساکتیم .. همه .. تا محل برگزاری جلسه هم ساکت میمانیم .. محل جلسه در سالن بزرگ شرکت کیمیاس ! شرکت بزرگ داروسازی کیمیا !

وارد سالن میشویم .. خیلی شلوغ است .. سرو صدای زیادی در سالن پیچیده 

در ردیف اول جایی پیدا میکنیم و مینشینیم .. لپ تاپم را از کیف در می آوردم و فایل های مربوط به داروهای جدید را باز میکنم 

و برای ارائه آماده میشوم

دست امیر را لمس میکنم .. 

+خوبی ؟؟

-آره آره .. 

سرد است .. خوب نیست ..

دست های سارا میلرزد ! 

+ چته تو ؟؟؟ مگه داریم چیکار میکنیم ؟!!؟! 

- حس بدی دارم به این ماجرا ...

اما من حس خوبی دارم .

دارو ها یکی یکی معرفی میشوند 

فرمول های جدید 

هیچکدام چنگی به دل نمیزند .. 

رئیس پیر و سالخورده کیمیا صدا میزند :

- شرکت اکسیر سیاه ..

نوبت ما شد ... 

بدون معطلی بلند میشوم و میروم روی سن و لپ تاپم را به دیتا وصل میکنم ..

من مضطربم ؟؟ نه اصلا .. من خوبم من آرامم ... 

+سلام .. دکتر علی حیدری هستم از شرکت اکسیر سیاه .. میخوام سریع برم سر اصل مطلب 

چند تا عکس رو با آرومی رد میکنم و میذارم همه سکوت کنن

همونطوری که میدونید در این چند سال اخیر تعداد افرادی که به بیماری سرطان ریه دچار میشن خیلی افزایش یافته 

امروز من میتونم به جرات بگم که فرمول اولین داروی درمان کامل بیماری سرطان ریه رو در کل جهان اختراع کردیم 

و این دارو در مورد موش های آزمایشگاهیمون کاملا جواب دادن و اونا بهبود کامل یافتن

از حضار یکی از مسخره ها و یکی از ضعیف ترین رقیب ها و البته پرچانه ترین هایش با صدای بلند و حالت تمسخر میگوید : 

- دارویی که روی موش اثر گذاشته رو انتظار دارین قبول کنن بدون تست رو انسان هم تست کنن ؟؟

کمی نگاهش میکنم ! سر تا پایش را بررسی میکنم ... کل قد و هیکلش دو هزار نیست ! با کاپشن آمده جلسه :/

ادامه میدهم ...

+من و همکارانم نیازی به هرگونه حمایت و پشتیبانی از شرکت بزرگ کیمیا رو نداشتیم چون مدارک و اسناد و قرارداد های فرستاده شده از 

چند تا کشور اروپایی و یه کشور آسیایی الان آماده اس و من فقط میتونم انتخاب کنم اما خودم ترجیح دادم این دارو برای اولین بار

تو کشور خودم به خط تولید برسه .

از همه تشکر میکنم و امیر را برای توضیحات بیشتر و علمی تر دعوت میکنم به روی سن و خودم کنار می ایستم ..

برایم مهم نیس ... همین که توجه جلب کردم اولین حرکت بزرگ بود .. همین که کل نگاه ها به من و شرکت تازه تاسیسم افتاده ! 

بقیه توضیحات را امیر و سارا میدهند و دو داروی دیگر را هم آن ها معرفی میکنند .. انگار مهره برنده این جلسه ماییم ! 

پیرمرد سالخورده کیمیا اعلام نتیجه را که امسال از کدام شرکت ها حمایت کنند به یک هفته بعد موکول میکند و جلسه تمام میشود ..

در بیرون سالن احتشام را میبینم .. احتشام بزرگ .. احتشام قدرتمند ! .. احتشام پر از سابقه کاری و پرتجربه 

هیچ چیزی نیست ... شاه سفید شطرنج رو به رویم هیچ برایم جذبه ندارد ! 

لبخندی میزنم و آتشش را شعله ور تر میکنم و سوار میشویم و راه می افتیم .. همه خسته .. 

امیر و سارا را به خانه هایشان میرسانم .. اما خودم خانه نمیروم .. 

میروم به پارکی که پدرم همیشه مرا آنجا بازی میداد .. میروم آنجا .. روی نیمکت های سردش مینشینم  .. غروب تابستانی رنگ خورشید چقدر از این منظره جذاب است ... چقدر دلم میخواست امروز پدرم بود و میدید دارم دنیا را به زانو در می آورم .... چقدر دلم میخواست بود و هنوز به من انگیزه میداد ... هنوز وقتی بغض میکردم بود و مرا دلداری میداد ... بغض کرده ام .. اما اشک نه .. اشک نمیریزم .. 

فقط چشمانم را میبندم و فکر میکنم .. 

مهره ها را میچینم و به حرکت بعدی فکر میکنم .. 

به خانه نمیروم ... تنهایی خانه از همه چیز این شب ها وحشتناک تر است ... من از خودم در تنهایی ها میترسم .. 

خصوصا این روزها ...

به خواب میروم 

و باز از این خواب لعنتی میپرم ..

تابستان بود .. ناگهان وسط پاییز شد ... 

باز خواب بودم :( 

باز مرور گذشته ها بود ... 

میروم جلوی آینه .. خودم را میبینم و میترسم .. داد میزنم 

خانه را پر از سر و صدا میکنم 

داد میزنم 

لعنتییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

دیگر نا ندارم .... می افتم و در کف اتاق غلت میخورم ... 

کاش بود و کمی خودم را جمع و جور میکردم ... ! کاش بود و حداقل از او خجالت میکشیدم ... 

کاش امیر بود و مثل یک برادر مینشستیم حرف میزدیم ..

کاش این ای کاش ها یکیشان برآورده میشد ....

کاش....

...

..

..

ربات.

۱ موافق نظرات شما ( ۴ )

این منم 

علی 30 ساله ، دکتر داروساز و یکی از موسسان کارخانه داروسازی اکسیر سیاه

موهای مشکی و خوش حالت ام رو با دستم میدم بالا .. دلم نمیخاد درستشون کنم همینطوری قشنگ ترن 

گره کراواتم رو محکم تر میکنم 

صاف جلوی آینه وامیستم

این منم ... 

شاه سیاه شطرنج

تو دلم زمزمه میکنم امروز من برنده ام .. دلم آروم میشه

امروز هوا کاملا صاف و آفتابیه ... راستش الان تو وسط تابستونیم 

کیف چرمی و مشکی رنگم رو باز میکنم .. پوشه ها و پرونده ها رو میذارم توش و راه میوفتم

تو آسانسور تماس های از دست رفته ام رو چک میکنم .. بیست و دو تا !!! 

بیست و یک تماس از سارا ! و یک تماس هم از امیر ! 

بیخیال همه گوشی را در جیبم رها میکنم و از آسانسور بیرون می آیم و سوار ماشین میشوم

یک مازراتی سیاه براق ! حاصل آخرین پس انداز از کار در داروخانه های این و آن ! 

در راه فقط یک آهنگ بی کلام کل فضای ماشین را پر کرده ... 

خیلی تند میرانم و خیلی سریع میرسم و از بیرون براندازش میکنم ! 

باشکوه و پراباهات ... "اکسیر سیاه" ... با رنگ سفید نوشته شده در یک قاب سیاه

دکور همانطوری هست که من میخواستم .. مخلوطی از سیاه و سفید ... 

وارد که میشوم همه جیغ و هورا میکشند و جشن گرفته اند ! 

به همه شان لبخند میزنم ... یک لبخند بزرگ و شاد ! 

رو به رویم وزیر ایستاده .. او هم لبخند میزند .. امیر هم به ما ملحق میشود ... رخ دیوانه من !! 

آنقدر قشنگ لبخند میزنم که همه دلواپسی های دیشبشان یادشان برود ! 

زود از دست همه خلاص میشوم و وارد دفتر کارم میشوم 

کنار در ... یک مجسمه بزرگ و هم قد خودم .. یک شاه سیاه شطرنج :)

چقدر با شکوه ! 

چیدمان مبل ها .. سیاه و سفید ... همه چیز سیاه و سفید ...

پشت میز مینشینم و از پنجره بزرگ اتاقم به بیرون نگاه میکنم ... از پنجره ام فضای کل شهر پیداست ...

صدای باز شدن در حواسم را پرت میکند و برمیگردم ... سارا و امیر وارد میشوند 

-معلوم هست کجایی ؟؟؟؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟؟

+فکر نمیکنم عیبی داشته باشه یکم به خودم خوش بگذرونم ! 

-دقیقا درست روز به این مهمی باید خوش گذرونی کنی ؟؟؟ دقیقا روز جلسه به این مهمی ؟!!؟ 

+اره ! ما برنده این جلسه ایم ! نگران نباش ..

به امیر هم چشمکی میزنم و وقتی که سارا پشتش به ماست با دستش اشاره میکند که کلافه ام کرده !! و منم پوزخندی میزنم 

 

امروز جلسه معرفی داروهای جدید است .. ما قطعا امروز کولاک خواهیم کرد ! سه داروی جدید کشف شده که در جهان لنگه ندارد

این یعنی آقای احتشام بزرگ .... کیش ! 

 

آخ .... لعنتی اسمش که می آید بیدار میشوم ...

کِی خوابیدم ؟؟؟ مورفین ها مرا به خواب برده بود ؟؟؟؟ چقدر خواب شیرینی بود .. 

به تقویم نگاه میکنم ... دقیقا 15 سال و دوماه پیش .. چنین روزی بود که من اولین زنگ خطر را برای شاه سفید شطرنج به صدا در آوردم ...

آخ .... قلبم تیر میکشد .... دوباره هوا ابری شده ... خیلی مواظبم که کار احمقانه دیگری نکنم ! 

خودم را مچاله میکنم به پتویم و ساکت زل میزنم به دیوار های اتاق 

چه کار کنم آخر ؟؟؟ 

مگر کار دیگری در این دنیا مانده که من نکرده باشم ؟؟؟

کار کردم .. بزرگ شدم .. قدرت به دست آوردم .. با اعتبار شدم .. و دست آخر باختم ! 

عیب ندارد که ... چه چیزی بهتر از این ... 

آری .. حالا فقط یک خواب طولانی میخواهم ... این تنهایی ها آزارم میدهد .. این مرور گذشته ها آزارم میدهد 

این تاریکی ها ...

کاش دوباره بیاید ... کاش کسی وارد این قلعه احمقانه من بشود تا با او صحبت کنم .. دلم حرف میخواهد 

این سکوت من را انگار هر ثانیه دار میزند ....

کاش این مورفین این درد را هم ساکت میکرد ....

کاش ....

...

 

ربات

۱ موافق نظرات شما ( ۹ )

صفحات دیگر