حس میکنم تمامِ زندگیم از وقتی تو نیستی، واستاده. عمیقا نیاز دارم باشی. عمیقا نیاز دارم به حرکت کردن. عمیقا میدونم اگر کاری نکنم برای خودم، چی پیش رومه و این خیلی ترسناکه که بدون تو من توانایی حرکت کردن رو از دست دادم. یعنی پا میشم حرکت کنم یه چیزی منو یاد تو میندازه و باز میوفتم. عمیقا کاش میدونستی این حال چطوریه و امشب من عمیقا به بی معرفت بودن تو دارم فکر میکنم.

 

چند شب دیگه تولدم نزدیکه. میترسم...

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۱۱ آبان ، ۲۲:۱۳ ب.ظ
  • بازدید : ۶۳
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

اوکی...

باید خودمو جمع و جور کنم...

و تصمیم درستی بگیرم. تصمیم درست اینه که هر طور شده، امسال من باید کنکورم رو قبول بشم. برای میم، برای خودم، برای ادامه آینده، برای زندگی بهتر، برای دور شدن از شهری که ازش متنفرم، برای تموم شدن حسرت های الانم، برای اینکه زندگی کردن دیر نشه. نباید یادم بره. توی بدترین حالت های افسردگی هم نباید یادم بره.

  • آقای ربات
  • دوشنبه ۸ آبان ، ۲۱:۴۹ ب.ظ
  • بازدید : ۵۶
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

هستم.

نمیخوام بنویسم.

هیچی نمیخوام.

 

یه زمانی اول دبستان که بودم معلم میگفت "و" خواهر رو چرا نمیذاری؟ میگفتم وقتی خونده نمیشه چرا بذارم؟

و...

  • آقای ربات
  • شنبه ۶ آبان ، ۲۳:۲۴ ب.ظ
  • بازدید : ۳۸
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

یه دوست وبلاگی داشتم خیلی قدیما... امیدوارم هر جا که هست حالش خوب باشه...

یه نوشته داشت که اینطوری شروع شده بود "به یک معجزه نیازمندیم..." الان یهویی یادش افتادم و دارم به این فکر میکنم چقدر منم این روزا شدیدا به یه معجزه نیاز دارم... یه قدم... فقط یه کار... فقط یه چیزی خود به خود درست بشه... این روزا خستگی تمام این سالها مونده به جونم... حس و حال هیچی نیست... میدونم بازم باید از فردا شروع کنم ولی برای چی...؟ هنوز دیر نیست؟ این سوال مدام داره تو ذهنم تکرار میشه و من، این روزا، حوالی نزدیک به تولدم، دارم یه جای ناشناخته ای دفن میشم.

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۳ آبان ، ۲۳:۲۴ ب.ظ
  • بازدید : ۴۱
۰ موافق نظرات شما ( ۲ )

قرار بود که زور ما از همه چی بیشتر باشه... ببین به کجا رسید..

افتادم پشت سیستم، له و مرده... کمی زنده البته.. اما نه... کاملا مرده... دلم از همه چی پره.

چقدر روزای بدیه...

چقدر امروز روز بدی بود...

چقدر...

  • آقای ربات
  • سه شنبه ۲ آبان ، ۲۲:۲۶ ب.ظ
  • بازدید : ۴۷
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

من یه آدمم و یه دنیا مسئولیت...

قبلنا تصور میکردم من و تو، رو به روی این کره خاکی واستادیم. فکر میکردم هر چی هم پیش بیاد با همیم ولی الان انگار تو هم قاطی اون کره خاکی شدی. و چقدر خسته ام... از این همه به دوش کشیدن این همه باری که شاید خیلیاش هم به من مربوط نباشه... شاید خیلیاش از سر بدشانسی افتاده رو دوش من! شاید خیلیاش از سر بی عدالتی دنیاس... من خسته ام. کاش بودی و توی تحمل این چیزا کمکم میکردی. کاش بودی تا من تنهایی زندگی کردن رو یاد نگیرم... آخ این فکر تلخیه... ادامه اش نمیدم.

  • آقای ربات
  • دوشنبه ۱ آبان ، ۲۳:۲۹ ب.ظ
  • بازدید : ۴۰
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )