چند روزی که گذشت ازت عصبانی و دلخور و ناراحت بودم! یه چیزی هم شبیه نفرت قاطی همینا بود...

اما الان نه... یعنی دیگه میخوام سعی کنم اون کارایی که باعث میشه این حس ها درونم به وجود بیاد رو انجام ندم. یه سری فکرا هنوزم عصبانیم میکنن، بهمم میریزن و کاش سر این فکرا من به یه اطمینان نسبی میرسیدم.. ولی خب چه میشه کرد...

میخوام تمرکز کنم بیشتر روی زندگی خودم. اینکه خودمو رشد بدم. آدم بهتری باشم، نه برای تو... برای خودم... چرا که من غیر تو، دلایل دیگه ای هم برای رشد دارم. از همین امشب و بعد از همین پست میرم و تکالیف تراپیستم گفته رو انجام میدم... روزای خوبی میرسن. خیلی زود. روزای خوبی، با تو.

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۳۰ مهر ، ۲۲:۵۱ ب.ظ
  • بازدید : ۳۶
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

دیشب یادم نرفته بود که وبلاگ بنویسم! خودم نخواستم... یعنی اصلا حوصله هیچی نداشتم. خوابیدم. خواب تو رو دیدم... بهم بگو چند بار دیگه خوابت رو ببینم برمیگردی؟ بعد اصلا تو چرا توی خواب هات عوض نشدی؟ چرا اونجا همیشه خوش اخلاقی؟ چی میشه من توی یکی از همین خواب ها بمونم و دیگه بیدار نشم؟ صبحش خودمو باز جمع و جور کردم و شروع کردم...

از فردا دوباره درس میخونم، دوباره با قدرت کار میکنم، ادامه میدم... اما

اما اگه سنگ شدم چی؟ اگه تو منو یادت رفت چی؟ اگه قشنگ ترین حس دنیامون خراب شد چی؟ من دارم میجنگم براش اما تو چی؟

زیر همین فکر و خیالا له شدم و الان توی مرحله ای هستم که همه چی و همه کس از همین جنازه له شده، توقع و انتظار دارن...

کاش بودی.

یا

کاش از اول نبودی.

  • آقای ربات
  • شنبه ۲۹ مهر ، ۰۰:۳۷ ق.ظ
  • بازدید : ۳۳
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

اگه یه روزی رفتم جنگ، برات نامه مینویسم و برای تمام لحظاتی که برای من ساختی، ازت تشکر میکنم.

برای اینکه هیجانی ترین روزها رو برام رقم زدی. برای اینکه یه مدتی (حتی محدود) منو طوری دوست داشتی که تو این دنیا خیلی کمیابه و همینطور برای اینکه بودی تا بی نهایت بی نهایت دوسِت داشته باشم... برای اینکه تو باعث شدی من خودمو هر روز یه پله ببرم بالا تر. برای اینکه کاری کردی من پا روی ترس هام بذارم. برای اینکه بهم بال دادی تا پرواز کنم. ازت تشکر میکنم بابت اینکه همیشه حواست بود، همیشه به موقع بودی...

اره... اگر رفتم جنگ...

جنگ البته چیز خوبی نیست... اما اگر مجبور شدی باید بری تا خاتمه اش بدی.

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۲۶ مهر ، ۲۳:۳۶ ب.ظ
  • بازدید : ۳۴
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

اتفاقی یاد یه چیزی افتادم! یکی از دوستای قدیمیم یه بار یه استوری گذاشته بود و گفته بود که ریپلای کن تا حسم در موردت رو بهت بگم. و در مورد گفته بود "جنگجوی واقعی!" و من این روزا جز جنگیدن کار دیگه ای بلد نیستم...کار دیگه ای انجام نمیدم... تراپیستم میگه بعضی وقتا جنگیدن یعنی توی تله زندگی افتادی و این بده اما من 26 ساله دارم میجنگم...

 

این چند روزه دلم تنگ شد برات، دلت تنگ شد برام و دلم گرمه بهت...نمیدونم چرا ولی من هنوز دلم گرمه بهت...

انقدر روزای بد داشتم که این روزا، روزای خوب محسوب میشه برام.

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۲۶ مهر ، ۰۰:۲۷ ق.ظ
  • بازدید : ۳۲
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

روز 22 رو با قدرت شروع کردم. با حس اینکه من امسال باید به هر چیزی که میخوام برسم. این اون ذهنیت پرتوقعی که تراپیستم میگه نیست. چون قرار نیست من یک ساله به همه چی برسم! خیلی چیزا رو از خیلی وقت پیش کاشتم و الان وقت برداشته... فقط میدونی... کاش تو هم یکم باورم داشتی و بودی :)

 

ای بابا :) نزول انگیزه و حس مثبت توی نوشته رو حس کردین؟!

 

امروز توی اسنپ یه سرهنگ بازنشسته ای بود، که رفتیم اول پسرش رو برد یه جا... یکم حسودیم شد به اینکه من این حس حمایت کننده رو هیچوقت حس نکردم و نمیکنم متاسفانه! ولش..

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۲۳ مهر ، ۰۰:۰۶ ق.ظ
  • بازدید : ۳۳
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

از فردا مشاورم بهم برنامه داده و طبق اون میرم جلو... از فردا قراره من هر روز یه قدم به تو خیلی خیلی نزدیک تر بشم... حالا ببین...

 

اما الان

عصبانی و دلتنگ و ناراحت و غمگینم.

  • آقای ربات
  • جمعه ۲۱ مهر ، ۲۳:۴۹ ب.ظ
  • بازدید : ۳۴
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

این دو روز خیلی بد گذشت. به شدت دلتنگت بودم و این دلتنگی تیز شد زد خیلی چیزا رو برید! کشیده شد رو قلبم. کشیده شد رو مغزم... امروز جلسه تراپی داشتم.. دیگه کم کم با تراپیستم راحت شدم! براش در مورد اون قلعه سیاه گفتم! چقدر امروز باهاش در مورد تو حرف زدیم. میدونی اخه امروز... امروز 20 امه... سال قبل این موقع خیلی چیزا فرق میکرد...

از تراپی برگشتم، بهم زنگ زدی... یادم رفته بود چقدر صدات درمانه................... دلم بیشتر از اون حدی که فکرشو میکنی تنگ شده برات. کاش بودی... کاش بیای حداقل این چند ماه من بتونم با تمرکز کار کنم و تلاش کنم تا بتونم باقی عمرم با تو باشم. اینطوری تنهایی و با فکر و خیال های بی رحم تو خیلی سخت میگذره...

 

وبلاگ گلی یاس یه چالش دعوتم کرده که توش گفته اگر یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی دیگه بیناییت رو از دست دادی، دلت برای چی تنگ میشه... من غیرِ تو چیز دیگه ای به ذهنم نرسید! اینطوری نیست که مثلا اول به تو فکر کنم بعد به چیز دیگه ای! تو اولین و آخرین فکرِ توی سرِ منی... دلم میگیره که دیگه نتونم یه روزی ببینمت. الان اگر زنده ام اگر دارم کار میکنم تلاش میکنم اگر روزامو با امید میگذرونم به خاطر اینه که امید دارم یه روزی دوباره تو رو از نزدیک ببینمت.. تو که نمیدونی من چقدر عکساتو نگاه کردم! نمیدونی که خبر دارم چند تا مژه داری! از این گوشه لبت تا اون گوشه چند سانته! تو که نمیدونی من خط های روی لباتو شمردم! نمیدونی من چقدر غرق شدم در تو...! یه جا نوشته بود هر پلکی که تو این دنیا میزنی یه عکس گرفته میشه که اون دنیا ببینی! فارغ از اینکه این حرف راسته یا نه، اما اگر راست باشه من اون دنیا از تو هیچ عکسی ندارم چون موقع دیدن پلک نزدم تا بیشتر ببینمت. پس با من از دنیای بدون دیدنِ تو حرف نزن.. من چشم هایم رو برای بوسیدن چشم هایت "فعلا" نیاز دارم...

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۲۰ مهر ، ۲۳:۴۱ ب.ظ
  • بازدید : ۵۷
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

امروز داشتم به این فکر میکردم که اگر قرار باشه هر روز دلم برات تنگ باشه و این دلتنگی اجازه نده به کارهام برسم، هیچوقت نمیتونم بهت برسم! هیچوقت نمیتونم پیشرفتی توی کارم داشته باشم... و بیشتر که فکر کردم دیدم من علاوه بر اینکه باید برای رسیدن به تو تلاش کنم، باید حواسم به خیلی چیزای دیگه باشه.. این دلتنگی رو که نمیشه کاریش کرد... همیشه هست چون همیشه تو قلبمی! ولی حداقل باید یه کاری کنم نذارم این دلتنگی حالمو بد کنه... محکم باید باشم.. مگه نه؟

فعلا همین..ولی...کاش بودی!

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۱۹ مهر ، ۰۱:۴۲ ق.ظ
  • بازدید : ۴۱
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

این روزا خیلی ناعادلانه اس! میدونی چرا؟ چون حالم به هر نحوی که بد میشه، من دلم برای تو تنگ میشه! با خودم میگم آره! اگر اینجا بود الان حالم به هر نحوی بد نمیشد! یا اگر هم میشد میگفتم تو هستی! دلم قرصه...

امروز حالم از گذشته ام بد شد... میدونی یه وقتایی خودمو میذارم جای آدمای رنج دیده و دقیقا همون رنج رو متحمل میشم! یکی نیست بگه رنج های خودت بس نیست؟! جای بقیه هم توی لحظات بد زندگی میکنی؟ ....

چند شب پیش قرص خوردم... با خودم میگفتم فقط همین... فقط یه قرص میخورم اما... به خودم اومدم و دیدم غرق شدم توی دنیای مولکول های شیمیایی...

 

ولش!

فردا همه چیو دوباره درست میکنم.

  • آقای ربات
  • سه شنبه ۱۸ مهر ، ۰۰:۲۷ ق.ظ
  • بازدید : ۲۷
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

 همین که چشمامو میبندم، تو کوچه پس کوچه های بارسلونا، موقع غروب خورشید، دست توی دست هم داریم قدم میزنیم و لبخندِ لامصب از رو صورتمون پاک نمیشه. همین که چشمامو باز میکنم خودمو وسط یه سیاهی غلیظ پیدا میکنم... موزیک داره میخونه: "آهای ای گل شب بود، آهای گل هیاهو، آهای طعنه زده چشمای تو به چشمای آهو..." (آره، تا اونجایی برو که اسمتو میشنوی!)

میدونی، دارم تلاش میکنم که هیچ چیزی از الان رو نپذیرم. میدونی چرا؟ چون اگر بپذیرم، اگر قبول کنم، خب دیگه چه نیازیه به تو...

 

- wish you were here -

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۱۶ مهر ، ۲۲:۵۹ ب.ظ
  • بازدید : ۵۲
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

صفحات دیگر