لباسی که با هم ست خریده بودیم، یه لکه رنگ داشت که مایع سفید کننده ریختم روش پاک بشه، وقتی پاک شد، خیلی گذشته بود ازش. آبجیم گفت باید بشوری که مایع سفید کننده توش نمونه اسیدیه. برداشت بشوره و چون خیلی ازش گذشته بود لباسه پاره شد... من که نمیدونستم نباید زیاد نذارم توی سفید کننده... کسی هم نبود بهم بگه... منتظرم لباسه خشک بشه و تا کنم بذارم کنار بقیه چیزایی که ازت دارم... دلم گرفت یکم...

خب اگر تو بودی، قطعا اینطوری نمیشد...

دلم برات تنگ شد بعد از کلاس بهت پیام دادم... بازم تهش قشنگ شد... بهم یه حرفی زدی... امیدوارم کرد...

نمیدونم حالم بده یا خوب، نمیدونم هیچی... فقط میدونم امشب میخوام قرص بخورم... از همونا که نمیذاشتی بخورم :)

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۱۶ مهر ، ۰۰:۱۴ ق.ظ
  • بازدید : ۴۲
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

دو هفته گذشت! یکم دارم از درس دور میشم، این هفته جبرانش میکنم... قول میدم... راستی! الان فهمیدم دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه. حتی پول و درآمد! نمیدونم چرا اینطوری ام! شاید فکر کنی دیوونم اما دلم میخواد یه جاییم درد کنه! حداقل بدونم درد اونه که نمیذاره کار کنم! نمیذاره درس بخونم! میدونی این دردی که دردش فیزیکی نیست خیلی بد دردیه...! میدونی که چی میگم...

  • آقای ربات
  • شنبه ۱۵ مهر ، ۰۰:۰۶ ق.ظ
  • بازدید : ۳۹
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

تا تو باشی، همه چی هست... انقدر روی این سیاره غبار نشسته که شاید حرفای منو باور نکنی چون هیچوقتِ هیچوقت از دلم خبردار نمیشی که چقدر توش عزیزی! چقدر فقط تویی! من امروز رو با لبخند گذروندم چون با چند کلمه حرف زدن با تو شروع شد...

البته به نظرم نباید وجود یه آدم برات مهم و سرنوشت ساز باشه! این خیلی خوبه ها... اما این قدرتی که بهش میده تا اگر نباشه تو نباشی، یا اگر خبردار بشه چقدر بهش وابسته ای، خب... تجربه ثابت کرده که از این احساسات سواستفاده میشه... بیا تو اینطوری نباش (لااقل تو ذهن من که اینطوری نیستی.)

همین... امروز با لبخند سر شد...

  • آقای ربات
  • جمعه ۱۴ مهر ، ۰۰:۰۱ ق.ظ
  • بازدید : ۲۶
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

سه روزه که ننوشتم! سه روزه که البته دارم یکم بهتر کار میکنم... تا امروز... که دلم خیلی یهویی برات تنگ شد. اما دیگه طاقت نیاوردم و بهت زنگ زدم و چقدر خوب با هم حرف زدیم... من حواسم به تک تک کلماتی که استفاده میکردی بود! چی بگم.. شاید تو هم پشیمونی.. شاید حس میکنم اگر یه بار دیگه بگم برگرد و به هر دومون یه فرصت بده، برگردی! ولی میدونی... من از جوابی که میدی میترسم! پس اگر میخوای برگردی شاید بهتره خودت بیای... همونطور که خودت رفتی... یه هفته دیگه تقریبا میشه 20 مهر و ... نمیدونم... نمیدونم قراره چی بشه...

 

اما به آینده امیدوارم...یعنی اگر این روزا از من امیدواری رو بگیری دیگه چیزی باقی نمیمونه! همه چی رو دارم با امید میبرم جلو...

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۱۳ مهر ، ۰۱:۰۱ ق.ظ
  • بازدید : ۳۶
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

امروز اولین روز دانشگاه بود، از ترم آخرِ آخر... تو مسیر و توی کلاس کلی زبان خوندم... بعدش اومدم و روی اینستاگرامم کار کردم، بعدش کلی دلم برات تنگ شد و تنگ شد و تنگ شد... میترسم آخر وسط یکی از همین دلتنگی های شدید یهویی بمیرم!

راستی من همش فکر میکنم این موقعا که یهویی و بی دلیل، دلم برات تنگ میشه، یعنی تو هم داری به من فکر میکنی...از این هم خوشحالم هم...

نمیدونم برای چندمین باره میگم ولی، کاش بودی. این روزا روزای خوبی نیست. اما دارم ادامه میدم... به امید روزای خوب (بهتر نه!)

الانم دارم میرم ویدیو یوتوب بگیرم... اها یه سوالی یادم رفت ازت بپرسم... "کاری هست که من انجام بدم و یاد تو نیوفتم؟" خیلی سخته!

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۹ مهر ، ۲۳:۴۶ ب.ظ
  • بازدید : ۳۰
۱ موافق نظرات شما ( ۱ )

امروز بهترم...دیشب خیلی حالم بد بود...امروز با تموم بدیا، بهترم... درس خوندم، کار کردم.. کلی برای آینده مون رویا پردازی کردم. من نمیذارم اینا رو از دست بدم. نمیذارم...میفهمی؟ نمیذارم... پس برای همین هر بار بخورم زمین، هی پامیشم... فقط میخام ته این راه، تو باشی............

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۹ مهر ، ۰۰:۲۵ ق.ظ
  • بازدید : ۳۳
۰ موافق نظرات شما ( ۲ )

امروز از اون روزای بد و سخت بود... از اون روزا که دلم خیلی و زود به زود برات تنگ میشد... حالم بده... کاش بودی... بودی خیلی چیزا آسون میشد... واقعا چرا نیستی؟ ... یه صدای آزار دهنده ای مدام اینو تو سرم تکرار میکنه: "توی ناراحتی هم انجامش بده، وقتی خسته ای هم انجامش بده.. وقتی..." دِ لامصب دو دقیقه واستا ببینم من دارم چیکار میکنم...

بعد یادم افتاد که امروز جمعه بوده... اه.. لعنت بهش... عصبانی ام ازت.. میدونی؟ تو میدونستی ممکنه اینطوری بشه و بازم اومدی منو رسوندی به این حال... کاش تا دیر نشده درست شه...

 

...

  • آقای ربات
  • شنبه ۸ مهر ، ۰۰:۲۱ ق.ظ
  • بازدید : ۲۷
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

دارم یه خورده از برنامه فاصله میگیرم..باید درستش کنم..باید درستش کنم... فردا درستش میکنم... فردا برمیگردم به برنامه...

امروز کلی ایده به سرم زد که همشون میتونن به جاهای خوبی برسن! وقتی رسیدم همینجا مکتوب میکنم... امروز از دستت عصبانی بودم... ناراحت بودم... نمیدونم... کاش بودی خلاصه :))

 

امروز داشتم سریال میدیدم، یه جا گفت: "اگه ازم میخوای که تسلیم بشم، پس ازم میخوای کسی بشم که نیستم!" و دیدم چقدر منه :) اگه تو هم ازم میخوای تسلیم بشم، متاسفم... من دست نمیکشم تا به دست بیارم... حالا میبینی... بلند میشم... امسال همه چی نتیجه میده... حالا میبینی.

  • آقای ربات
  • جمعه ۷ مهر ، ۰۰:۵۹ ق.ظ
  • بازدید : ۲۳
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

امروز رفتم مشاوره، حرفای خیلی خوبی زد. به زندگی حس خوبی پیدا کردم... کلا مشاوره رفتن رو دوس دارم، حتی وقتی تراپی تموم بشه هم میخوام بهش بگم اگر بشه بازم هر ماه حداقل یه بار برم پیشش... به نظرم همه آدما نیاز دارن یکی اونا رو بشنوهه... (حتی فیک!)

بعدش رفتم بانک و موبایل بانک اون یکی کارتمو فعال کردم! بعدش رفتم نخ بخیه های دندونم که جراحی کرده بودم رو درآورد دکتر.. خلاصه تا ظهر درگیر این کارا بودم... ظهر رسیدم یکم استراحت کردم و بعدش خبردار شدم که بابای مغازه دار سر کوچه مون فوت شده...

----------------------------------

صاحب مغازه سر کوچه مون یه پیرمرد حدود 60-70 ساله بود، عصرا انقدر تنها بود تو مغازه که حوصله اش سر میرفت و هر کسی رو که میرفت پیشش نگه میداشت و حرف میزد، منم همینطور! اون روزا شاید خیلی به حرفاش گوش نمیکردم! یعنی همش منتظر بودم که یه جایی استوپ بشه و من بیام خونه و برم پشت سیستم...

امروز مُرد... مرد خوبی بود! دلم براش تنگ میشه! الان با خودم میگم کاش بود و میموندم بیشتر حرفاشو گوش میکردم! تا که به این فکر باشم کِی میتونم بیام اتاقم!

امیدوارم در آرامش باشی | GHM 🖤

----------------------------------

 

هوم... و یه ویدیو یوتوب ضبط کردم... امروز اولین رقم درآمدی توی یوتوبم نمایش داده شد! میخوام اونقدری بشه که یه تضمینی برای آینده باشه...

نتونستم درس بخونم به خاطر حس و حالم ولی خب اشکال نداره... این بهترین نسخه از من توی چنین روزی بود... فردا بهتر میشم...

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۶ مهر ، ۰۰:۱۷ ق.ظ
  • بازدید : ۳۱
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

امروز دیر بیدار شدم! شبا دیر میخوابم... باید اینو درستش کنم... باید یادم بمونه که درستش کنم... باید فردا خواب نمونم! چون باید برم پیش تراپیستم... امیدوارم که خواب نمونم! تکالیفمم انجام ندادم امیدوارم که بد نشه! اما قول میدم به اینم رسیدگی کنم...

امروز توی صف نونوایی یهو دیدم ساعت شده 17:17، معنیشو که نگاه کردم نوشته بود:

"لحظه تولد دوباره شما..! شما در حال تبدیل شدن به قدرتمندترین نسخه خودتون هستین!"

نمیدونم به این چیزا اعتقاد داری یا نه، ولی خب برای من تو این روزا خیلی درسته :)))

 

کامل نیستم، اما هر روز دارم بهتر میشم... برای خودم، برای تو، برای مایی که وجودیتش رو ازش گرفتی ولی دارم دوباره میسازمش...

  • آقای ربات
  • سه شنبه ۴ مهر ، ۲۳:۳۳ ب.ظ
  • بازدید : ۲۴
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )