قدم میزنم

باید برگردم اما راه برگشت را نمیدانم

باید برگردم اینجا جای من نیست

هوایش، هوای من نیست

رنگ آسمانش، رنگ دل من نیست

قدم میزنم در کوچه پس کوچه های عشق

در خیابان های یک طرفه که هزار بار رفته ام ولی ته همه آنها بن بست است

باید برگردم

اگر نه، فکر و خیال ها مرا به جنونی میرسانند که یک شب راس ساعت 7 خودم را در میدان شهر به دار میکشم

خیال دست هایم لای گیسوانت

خیال لرزان شالت قرمزت، مثل قلب قرم..... نه نه .. قلب من سیاه شده ...

دیگر خیال قلب قرمز را نمیتوانم بکنم

آشفته و بی خبر از همه کس

ملقبم به کسی که هر که او را دید فلسفه بافت

از پیچیدگی عشق گفت و در همان زمان کسی را بی دلیل دوست داشت

قدم میزنم

باید برگردم

از کدام راه را نمیدانم

اما مطمئنم دوباره گذرم به این شهر نخواهد افتاد.

 

آقای ربات.

۲ موافق نظرات شما ( ۰ )