اینکه تو نیایی یک سر داستان است

و اینکه من تا کی منتظرت خواهم ماند داستان دیگری

میدانی؛

من همیشه سخت دل میکندم از هرچیزی

از شکلاتهایم

از مامان وقتی مرا میگذاشت مدرسه

از پارک وقتی موقع برگشتن میشد

حتی از خانه

وقتی میرفتم مسافرت

اینبار من زیاد منتظر نخواهم ماند

مثلا آنقدر که دیگر هیچ وقت توی خیابانهایی که با تو خاطره دارم راه نروم

یا آن غذایی که تو دوست داشتی را نتوانم بخورم

یا بوی عطر آدمها توی خیابان هوایی ام کند

من درست به اندازه کافی منتظرت میمانم

آنقدر که مطمئن شوم بیشتر از آن فقط وقت تلف شده ی بین دو نیمه سرنوشتمان است

و وقتی زمانش برسد تو را توی قلبم نگه میدارم

و قلبم را از سینه بیرون میکنم

و بعد از آن فقط با منطق ام عاشق میشوم

همانجور که تو عاشق میشدی

و بعد هم اگر نشد

خیلی منطقی ولش میکنم

بگذار تمام مردم شهر یاد بگیرند 

کی و کجا

باید دست از انتظار بردارند...


نوشته از دلارام_انگورانی

آقای ربات - یه جورایی منم حس همین نویسنده رو دارم الان

۰ موافق نظرات شما ( ۰ )