زور من فقط به نوشته هام رسید.

به زودی همه چی از اینجا پاک میشه.

  • آقای ربات
  • سه شنبه ۷ آذر ، ۲۱:۵۱ ب.ظ
  • بازدید : ۴۰
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

حس میکنم تمامِ زندگیم از وقتی تو نیستی، واستاده. عمیقا نیاز دارم باشی. عمیقا نیاز دارم به حرکت کردن. عمیقا میدونم اگر کاری نکنم برای خودم، چی پیش رومه و این خیلی ترسناکه که بدون تو من توانایی حرکت کردن رو از دست دادم. یعنی پا میشم حرکت کنم یه چیزی منو یاد تو میندازه و باز میوفتم. عمیقا کاش میدونستی این حال چطوریه و امشب من عمیقا به بی معرفت بودن تو دارم فکر میکنم.

 

چند شب دیگه تولدم نزدیکه. میترسم...

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۱۱ آبان ، ۲۲:۱۳ ب.ظ
  • بازدید : ۴۹
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

اوکی...

باید خودمو جمع و جور کنم...

و تصمیم درستی بگیرم. تصمیم درست اینه که هر طور شده، امسال من باید کنکورم رو قبول بشم. برای میم، برای خودم، برای ادامه آینده، برای زندگی بهتر، برای دور شدن از شهری که ازش متنفرم، برای تموم شدن حسرت های الانم، برای اینکه زندگی کردن دیر نشه. نباید یادم بره. توی بدترین حالت های افسردگی هم نباید یادم بره.

  • آقای ربات
  • دوشنبه ۸ آبان ، ۲۱:۴۹ ب.ظ
  • بازدید : ۴۵
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

هستم.

نمیخوام بنویسم.

هیچی نمیخوام.

 

یه زمانی اول دبستان که بودم معلم میگفت "و" خواهر رو چرا نمیذاری؟ میگفتم وقتی خونده نمیشه چرا بذارم؟

و...

  • آقای ربات
  • شنبه ۶ آبان ، ۲۳:۲۴ ب.ظ
  • بازدید : ۲۸
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

یه دوست وبلاگی داشتم خیلی قدیما... امیدوارم هر جا که هست حالش خوب باشه...

یه نوشته داشت که اینطوری شروع شده بود "به یک معجزه نیازمندیم..." الان یهویی یادش افتادم و دارم به این فکر میکنم چقدر منم این روزا شدیدا به یه معجزه نیاز دارم... یه قدم... فقط یه کار... فقط یه چیزی خود به خود درست بشه... این روزا خستگی تمام این سالها مونده به جونم... حس و حال هیچی نیست... میدونم بازم باید از فردا شروع کنم ولی برای چی...؟ هنوز دیر نیست؟ این سوال مدام داره تو ذهنم تکرار میشه و من، این روزا، حوالی نزدیک به تولدم، دارم یه جای ناشناخته ای دفن میشم.

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۳ آبان ، ۲۳:۲۴ ب.ظ
  • بازدید : ۳۲
۰ موافق نظرات شما ( ۲ )

قرار بود که زور ما از همه چی بیشتر باشه... ببین به کجا رسید..

افتادم پشت سیستم، له و مرده... کمی زنده البته.. اما نه... کاملا مرده... دلم از همه چی پره.

چقدر روزای بدیه...

چقدر امروز روز بدی بود...

چقدر...

  • آقای ربات
  • سه شنبه ۲ آبان ، ۲۲:۲۶ ب.ظ
  • بازدید : ۳۹
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

من یه آدمم و یه دنیا مسئولیت...

قبلنا تصور میکردم من و تو، رو به روی این کره خاکی واستادیم. فکر میکردم هر چی هم پیش بیاد با همیم ولی الان انگار تو هم قاطی اون کره خاکی شدی. و چقدر خسته ام... از این همه به دوش کشیدن این همه باری که شاید خیلیاش هم به من مربوط نباشه... شاید خیلیاش از سر بدشانسی افتاده رو دوش من! شاید خیلیاش از سر بی عدالتی دنیاس... من خسته ام. کاش بودی و توی تحمل این چیزا کمکم میکردی. کاش بودی تا من تنهایی زندگی کردن رو یاد نگیرم... آخ این فکر تلخیه... ادامه اش نمیدم.

  • آقای ربات
  • دوشنبه ۱ آبان ، ۲۳:۲۹ ب.ظ
  • بازدید : ۳۳
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

چند روزی که گذشت ازت عصبانی و دلخور و ناراحت بودم! یه چیزی هم شبیه نفرت قاطی همینا بود...

اما الان نه... یعنی دیگه میخوام سعی کنم اون کارایی که باعث میشه این حس ها درونم به وجود بیاد رو انجام ندم. یه سری فکرا هنوزم عصبانیم میکنن، بهمم میریزن و کاش سر این فکرا من به یه اطمینان نسبی میرسیدم.. ولی خب چه میشه کرد...

میخوام تمرکز کنم بیشتر روی زندگی خودم. اینکه خودمو رشد بدم. آدم بهتری باشم، نه برای تو... برای خودم... چرا که من غیر تو، دلایل دیگه ای هم برای رشد دارم. از همین امشب و بعد از همین پست میرم و تکالیف تراپیستم گفته رو انجام میدم... روزای خوبی میرسن. خیلی زود. روزای خوبی، با تو.

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۳۰ مهر ، ۲۲:۵۱ ب.ظ
  • بازدید : ۲۷
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

دیشب یادم نرفته بود که وبلاگ بنویسم! خودم نخواستم... یعنی اصلا حوصله هیچی نداشتم. خوابیدم. خواب تو رو دیدم... بهم بگو چند بار دیگه خوابت رو ببینم برمیگردی؟ بعد اصلا تو چرا توی خواب هات عوض نشدی؟ چرا اونجا همیشه خوش اخلاقی؟ چی میشه من توی یکی از همین خواب ها بمونم و دیگه بیدار نشم؟ صبحش خودمو باز جمع و جور کردم و شروع کردم...

از فردا دوباره درس میخونم، دوباره با قدرت کار میکنم، ادامه میدم... اما

اما اگه سنگ شدم چی؟ اگه تو منو یادت رفت چی؟ اگه قشنگ ترین حس دنیامون خراب شد چی؟ من دارم میجنگم براش اما تو چی؟

زیر همین فکر و خیالا له شدم و الان توی مرحله ای هستم که همه چی و همه کس از همین جنازه له شده، توقع و انتظار دارن...

کاش بودی.

یا

کاش از اول نبودی.

  • آقای ربات
  • شنبه ۲۹ مهر ، ۰۰:۳۷ ق.ظ
  • بازدید : ۲۵
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

اگه یه روزی رفتم جنگ، برات نامه مینویسم و برای تمام لحظاتی که برای من ساختی، ازت تشکر میکنم.

برای اینکه هیجانی ترین روزها رو برام رقم زدی. برای اینکه یه مدتی (حتی محدود) منو طوری دوست داشتی که تو این دنیا خیلی کمیابه و همینطور برای اینکه بودی تا بی نهایت بی نهایت دوسِت داشته باشم... برای اینکه تو باعث شدی من خودمو هر روز یه پله ببرم بالا تر. برای اینکه کاری کردی من پا روی ترس هام بذارم. برای اینکه بهم بال دادی تا پرواز کنم. ازت تشکر میکنم بابت اینکه همیشه حواست بود، همیشه به موقع بودی...

اره... اگر رفتم جنگ...

جنگ البته چیز خوبی نیست... اما اگر مجبور شدی باید بری تا خاتمه اش بدی.

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۲۶ مهر ، ۲۳:۳۶ ب.ظ
  • بازدید : ۲۷
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )