اتفاقی یاد یه چیزی افتادم! یکی از دوستای قدیمیم یه بار یه استوری گذاشته بود و گفته بود که ریپلای کن تا حسم در موردت رو بهت بگم. و در مورد گفته بود "جنگجوی واقعی!" و من این روزا جز جنگیدن کار دیگه ای بلد نیستم...کار دیگه ای انجام نمیدم... تراپیستم میگه بعضی وقتا جنگیدن یعنی توی تله زندگی افتادی و این بده اما من 26 ساله دارم میجنگم...

 

این چند روزه دلم تنگ شد برات، دلت تنگ شد برام و دلم گرمه بهت...نمیدونم چرا ولی من هنوز دلم گرمه بهت...

انقدر روزای بد داشتم که این روزا، روزای خوب محسوب میشه برام.

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۲۶ مهر ، ۰۰:۲۷ ق.ظ
  • بازدید : ۳۱
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

روز 22 رو با قدرت شروع کردم. با حس اینکه من امسال باید به هر چیزی که میخوام برسم. این اون ذهنیت پرتوقعی که تراپیستم میگه نیست. چون قرار نیست من یک ساله به همه چی برسم! خیلی چیزا رو از خیلی وقت پیش کاشتم و الان وقت برداشته... فقط میدونی... کاش تو هم یکم باورم داشتی و بودی :)

 

ای بابا :) نزول انگیزه و حس مثبت توی نوشته رو حس کردین؟!

 

امروز توی اسنپ یه سرهنگ بازنشسته ای بود، که رفتیم اول پسرش رو برد یه جا... یکم حسودیم شد به اینکه من این حس حمایت کننده رو هیچوقت حس نکردم و نمیکنم متاسفانه! ولش..

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۲۳ مهر ، ۰۰:۰۶ ق.ظ
  • بازدید : ۳۱
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

از فردا مشاورم بهم برنامه داده و طبق اون میرم جلو... از فردا قراره من هر روز یه قدم به تو خیلی خیلی نزدیک تر بشم... حالا ببین...

 

اما الان

عصبانی و دلتنگ و ناراحت و غمگینم.

  • آقای ربات
  • جمعه ۲۱ مهر ، ۲۳:۴۹ ب.ظ
  • بازدید : ۳۲
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

این دو روز خیلی بد گذشت. به شدت دلتنگت بودم و این دلتنگی تیز شد زد خیلی چیزا رو برید! کشیده شد رو قلبم. کشیده شد رو مغزم... امروز جلسه تراپی داشتم.. دیگه کم کم با تراپیستم راحت شدم! براش در مورد اون قلعه سیاه گفتم! چقدر امروز باهاش در مورد تو حرف زدیم. میدونی اخه امروز... امروز 20 امه... سال قبل این موقع خیلی چیزا فرق میکرد...

از تراپی برگشتم، بهم زنگ زدی... یادم رفته بود چقدر صدات درمانه................... دلم بیشتر از اون حدی که فکرشو میکنی تنگ شده برات. کاش بودی... کاش بیای حداقل این چند ماه من بتونم با تمرکز کار کنم و تلاش کنم تا بتونم باقی عمرم با تو باشم. اینطوری تنهایی و با فکر و خیال های بی رحم تو خیلی سخت میگذره...

 

وبلاگ گلی یاس یه چالش دعوتم کرده که توش گفته اگر یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی دیگه بیناییت رو از دست دادی، دلت برای چی تنگ میشه... من غیرِ تو چیز دیگه ای به ذهنم نرسید! اینطوری نیست که مثلا اول به تو فکر کنم بعد به چیز دیگه ای! تو اولین و آخرین فکرِ توی سرِ منی... دلم میگیره که دیگه نتونم یه روزی ببینمت. الان اگر زنده ام اگر دارم کار میکنم تلاش میکنم اگر روزامو با امید میگذرونم به خاطر اینه که امید دارم یه روزی دوباره تو رو از نزدیک ببینمت.. تو که نمیدونی من چقدر عکساتو نگاه کردم! نمیدونی که خبر دارم چند تا مژه داری! از این گوشه لبت تا اون گوشه چند سانته! تو که نمیدونی من خط های روی لباتو شمردم! نمیدونی من چقدر غرق شدم در تو...! یه جا نوشته بود هر پلکی که تو این دنیا میزنی یه عکس گرفته میشه که اون دنیا ببینی! فارغ از اینکه این حرف راسته یا نه، اما اگر راست باشه من اون دنیا از تو هیچ عکسی ندارم چون موقع دیدن پلک نزدم تا بیشتر ببینمت. پس با من از دنیای بدون دیدنِ تو حرف نزن.. من چشم هایم رو برای بوسیدن چشم هایت "فعلا" نیاز دارم...

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۲۰ مهر ، ۲۳:۴۱ ب.ظ
  • بازدید : ۵۶
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

امروز داشتم به این فکر میکردم که اگر قرار باشه هر روز دلم برات تنگ باشه و این دلتنگی اجازه نده به کارهام برسم، هیچوقت نمیتونم بهت برسم! هیچوقت نمیتونم پیشرفتی توی کارم داشته باشم... و بیشتر که فکر کردم دیدم من علاوه بر اینکه باید برای رسیدن به تو تلاش کنم، باید حواسم به خیلی چیزای دیگه باشه.. این دلتنگی رو که نمیشه کاریش کرد... همیشه هست چون همیشه تو قلبمی! ولی حداقل باید یه کاری کنم نذارم این دلتنگی حالمو بد کنه... محکم باید باشم.. مگه نه؟

فعلا همین..ولی...کاش بودی!

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۱۹ مهر ، ۰۱:۴۲ ق.ظ
  • بازدید : ۳۹
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

این روزا خیلی ناعادلانه اس! میدونی چرا؟ چون حالم به هر نحوی که بد میشه، من دلم برای تو تنگ میشه! با خودم میگم آره! اگر اینجا بود الان حالم به هر نحوی بد نمیشد! یا اگر هم میشد میگفتم تو هستی! دلم قرصه...

امروز حالم از گذشته ام بد شد... میدونی یه وقتایی خودمو میذارم جای آدمای رنج دیده و دقیقا همون رنج رو متحمل میشم! یکی نیست بگه رنج های خودت بس نیست؟! جای بقیه هم توی لحظات بد زندگی میکنی؟ ....

چند شب پیش قرص خوردم... با خودم میگفتم فقط همین... فقط یه قرص میخورم اما... به خودم اومدم و دیدم غرق شدم توی دنیای مولکول های شیمیایی...

 

ولش!

فردا همه چیو دوباره درست میکنم.

  • آقای ربات
  • سه شنبه ۱۸ مهر ، ۰۰:۲۷ ق.ظ
  • بازدید : ۲۷
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

 همین که چشمامو میبندم، تو کوچه پس کوچه های بارسلونا، موقع غروب خورشید، دست توی دست هم داریم قدم میزنیم و لبخندِ لامصب از رو صورتمون پاک نمیشه. همین که چشمامو باز میکنم خودمو وسط یه سیاهی غلیظ پیدا میکنم... موزیک داره میخونه: "آهای ای گل شب بود، آهای گل هیاهو، آهای طعنه زده چشمای تو به چشمای آهو..." (آره، تا اونجایی برو که اسمتو میشنوی!)

میدونی، دارم تلاش میکنم که هیچ چیزی از الان رو نپذیرم. میدونی چرا؟ چون اگر بپذیرم، اگر قبول کنم، خب دیگه چه نیازیه به تو...

 

- wish you were here -

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۱۶ مهر ، ۲۲:۵۹ ب.ظ
  • بازدید : ۵۲
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

لباسی که با هم ست خریده بودیم، یه لکه رنگ داشت که مایع سفید کننده ریختم روش پاک بشه، وقتی پاک شد، خیلی گذشته بود ازش. آبجیم گفت باید بشوری که مایع سفید کننده توش نمونه اسیدیه. برداشت بشوره و چون خیلی ازش گذشته بود لباسه پاره شد... من که نمیدونستم نباید زیاد نذارم توی سفید کننده... کسی هم نبود بهم بگه... منتظرم لباسه خشک بشه و تا کنم بذارم کنار بقیه چیزایی که ازت دارم... دلم گرفت یکم...

خب اگر تو بودی، قطعا اینطوری نمیشد...

دلم برات تنگ شد بعد از کلاس بهت پیام دادم... بازم تهش قشنگ شد... بهم یه حرفی زدی... امیدوارم کرد...

نمیدونم حالم بده یا خوب، نمیدونم هیچی... فقط میدونم امشب میخوام قرص بخورم... از همونا که نمیذاشتی بخورم :)

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۱۶ مهر ، ۰۰:۱۴ ق.ظ
  • بازدید : ۴۰
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

دو هفته گذشت! یکم دارم از درس دور میشم، این هفته جبرانش میکنم... قول میدم... راستی! الان فهمیدم دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه. حتی پول و درآمد! نمیدونم چرا اینطوری ام! شاید فکر کنی دیوونم اما دلم میخواد یه جاییم درد کنه! حداقل بدونم درد اونه که نمیذاره کار کنم! نمیذاره درس بخونم! میدونی این دردی که دردش فیزیکی نیست خیلی بد دردیه...! میدونی که چی میگم...

  • آقای ربات
  • شنبه ۱۵ مهر ، ۰۰:۰۶ ق.ظ
  • بازدید : ۳۷
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

تا تو باشی، همه چی هست... انقدر روی این سیاره غبار نشسته که شاید حرفای منو باور نکنی چون هیچوقتِ هیچوقت از دلم خبردار نمیشی که چقدر توش عزیزی! چقدر فقط تویی! من امروز رو با لبخند گذروندم چون با چند کلمه حرف زدن با تو شروع شد...

البته به نظرم نباید وجود یه آدم برات مهم و سرنوشت ساز باشه! این خیلی خوبه ها... اما این قدرتی که بهش میده تا اگر نباشه تو نباشی، یا اگر خبردار بشه چقدر بهش وابسته ای، خب... تجربه ثابت کرده که از این احساسات سواستفاده میشه... بیا تو اینطوری نباش (لااقل تو ذهن من که اینطوری نیستی.)

همین... امروز با لبخند سر شد...

  • آقای ربات
  • جمعه ۱۴ مهر ، ۰۰:۰۱ ق.ظ
  • بازدید : ۲۴
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )