بدن سرد و بی حسم را محکم در آغوش گرفته .. زیر دوش آب سرد 

چشمانم نای باز شدن ندارد ... لبانم نیز هم ...

حتی آنقدر هم توان ندارم که این دختر لاغر را کنار بزنم و از این دوش آب سرد خلاص شوم ..

به دستم نیم نگاهی میکنم .. باند پیچی شده 

به صورتش نگاه میکنم .. آشناس ..

چهره اش زیر نگرانی ها محو شده

اما اشک ؟؟ نه نمیریزد ..

او مثل خودم است .. به هم قول داده بودیم اشک نریزیم ..

حداقل در جلوی چشمان کسی ..

حوله را دور بدنم میپیچد و مرا روی مبل سلطنتی کهنه خانه ام مینشاند

لیوان شیر داغ را به دستان سردم میدهد و با اخم نگاهم میکند

 

-قرارمون این بود ؟؟ اگه اتفاقی به یادت نمیوفتادم و نیومده بودم تلف شده بودی ... داری چیکار میکنی با خودت ؟؟ حواست هست ؟؟

 

خسته ام از توضیح دادن .. از حرف زدن .. از قانع کردن آدم ها .. از بحث کردن .. 

اصلا من کی خوابیدم ؟؟ یادم نمی آید ... دلم میخواهد باز بخوابم .. طولانی .. آنقدر که وقتی بیدار شدم باز یادم نیاید کی خوابیدم

 

-د یه چیزی بگو .. داری نگرانم میکنی ..

 

+تو چطوری اومدی تو ؟؟

 

به دسته کلیدی که هنوز بعد از آن شب رفتن داشته اشاره میکند 

-هنوز تو کیفم مونده بود ..

 

بررسی اش میکنم .. پالتوی چرمی سیاه .. شال سیاه .. لاک سیاه بر روی ناخن هایش .. چکمه های تمام بوت سیاه

و عطر تلخ اش .. مثل همیشه روحیه خشمگینانه دارد ! 

و چشمانش ... برق میزند .. این چشم ها را خوب میشناسم .. هیچوقت کاری را بی دلیل انجام نمیدهد 

او وزیر من است 

حتی وقتی دید من دارم میبازم با من نماند .. چون نمیخواست بازنده محسوب شود ..

حال چرا اینجاست و من را نجات داده ؟؟؟

 

به خودم می آیم و او را نمیبینم .. اطراف را نگاه میکنم .. آن طرف مشغول تمیز کردن و مرتب کردن پذیرایی شده 

با یک صدای خفیف میگویم : زحمت نکش .. خودم جمع میکنم ..

 

و وزیر پرحرف من شروع میکند ...

-لازم نکرده .. تو باید استراحت کنی .. امشب هم اینجا میمونم .. نمیتونم تنهات بذارم .. مگه اینکه تو بیرونم کنی 

و نگاهم میکند و منتظر یک حرف میماند .. 

 

و برق چشم هایش که پر از نقشه است رگ های قلبم را روشن میکند ! 

 

نمیتوانم بگویم بمان .. دلم تنهایی میخواهد 

نمیتوانم بگویم برو .. دلم برایش تنگ شده 

آخ که چقدر این مهره ها با من وفادار بودند و هستند 

از پیاده ها بگیر تا رخ ها و فیل ها و اسب ها 

و البته وزیر بزرگ و پر اباهتم

چقدر ما قدرتمند بودیم ... اما حال چه ؟؟؟

من همه چیزم را از دست دادم و گوشه نشین شدم

وزیر بزرگ هم که کنار کشید و ... خبرش آمده .. یک داروخانه تاسیس کرده و مشغول کار شده 

از بقیه هم .. فکر نکنم چیزی مانده باشد ...

ما کیش و مات شدیم .. درست وقتی که قرار بود کیش و مات کنیم ! 

صدای اذان می آید ... آخ چقدر زود شب شد ...

 

وزیر شام مختصری آماده میکند و با شوق مرا فرا میخواند 

با بی میلی روی صندلی مخصوصم حاضر میشوم 

دست چپم .. روی اولین صندلی مینشیند 

همه صندلی ها به جز ما خالی است .. همه رفته اند .. نیستند .. چقدر غریبانه اس ...

برایم تعریف میکند 

از روزمرگی هایش .. 

من هم نگاهش میکنم .. فقط نگاهش میکنم و گوش نمیدهم 

انگار یادش رفته همین چند هفته پیش با بی رحمی تمام گذاشت و رفت و حال برای من لبخند میزند 

ناگهان دستم را میگیرد ..

-دستت بهتره ؟ 

درد دارد اما میگویم آره بهتره مرسی . 

سرد است اما میگویم ممنون که آمدی اگر نبودی خدا میداند چه میشد 

بی حس است اما میگویم خوب شده ..

 

باران شدت گرفته و نور رعد و برق ها کل خانه را روشن میکند

خانه ایی که با چند شمع فقط روشن شده 

بالای سرم مینشید و میگوید بخواب من مراقب هستم

از این ترحم ها متنفرم

+خوبم .. کاری نمیکنم مطمئن باش . تو هم برو بخواب.

اصرار میکنم . 

و بالاخره میرود 

دلم نمیخواهد نیمه شب از کابوس بپرم و او را ناراحت کنم

دلم نمیخواهد کسی این چیز ها را ببند 

از این شب ها متنفرم

کاش زودتر صبح شود 

از این شب ها متنفرم ... از کارهایی که در این شب ها اتفاق افتاد متنفرم 

از اتفاق هایی که شب ها افتاد متنفرم

...

...

...

تعداد نظرات این پست ۲ است ...

۱۱ آبان ۹۶ ، ۲۱:۵۳
چرا اینکارا را با خودت میکنی ؟؟!!

با غم و اندوه خوردن هیچی حل نمیشه !!!!!!!!!!!!!!!!
:)
۱۳ آبان ۹۶ ، ۰۸:۳۲
وایییییی این متن چقد خوب بود:)
اصن عالییییییییی پرفکت بیست:)
توی ذهنم تصویر سازی میشد هر لحظش...

ادامه داره !! خخ

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">