بیا برای یک روز هم که شده 

طلوع کنیم

و پایان دهیم تمام تاریکی ها را 

بیا برای یک ساعت هم که شده 

جوری پرواز کنیم که هیچ سقوطی نداشته باشد

هیچ فرودی نداشته باشد

بیا دیگر نگوییم حوصله نداریم

بیا حال بد را دیگر حس نکنیم

بیا بیخیال کل جهان باشیم

بیا بیخیال این جسم باشیم که هر لحظه در حال خراب شدن است

بیا 

بیا

بیا

بیا و قول بده یک بار دیگر بلند میشوی 

گرد و خاک های بدنت را میتکانی 

و باز راه میروی 

و باز میری ... 

بیا و اینقدر منتظر قطار نباش . خودت تا آخر ریل ها را برو

بیا

کمی به خودت بیا

کمی به سمت من بیا

کمی به سمت خوشحالی بیا

بیا و نگو نمیشود

نگو نمیتوانی....

نگو...


آقای ربات - حرف های ربات ذهن من

  • آقای ربات
  • شنبه ۱۴ مرداد ، ۱۴:۵۴ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۱۹۱
۱ موافق نظرات شما ( ۱ )

اونقدر ذوق و شوق داشتم که از رویای مهندس کامپیوتر بودن دست کشیدم و رویای داروسازی رو پیش گرفتم

اونقدر پشتکار داشتم که کار کردم و کتاب خریدم

اونقدر علاقه داشتم که هدفم رو چسبوندم به سر در اتاقم

داروسازی شهید بهشتی ....

اخه مگه چی میشه .. منم وارد اون دانشگاه بشم ... چی میشه خب ...نه میخوام بدونم واقعا چی میشه ؟

حجم درس ها زیاده ؟ درست 

مشغله ها زیاده ؟ درست

اما من چرا هی فراموش میکنم خدام هم بزرگه ؟؟؟

....


ربات. در پی داروساز شدن :/

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۱۲ مرداد ، ۲۰:۲۳ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۲۸۰
۱ موافق نظرات شما ( ۲ )

دقیقا کِی بد شدم ؟ 

همان زمانی که 8 ساله بودم و در مسابقات حفظ قرآن در استان اول شدم ؟ 

همان زمانی که برای اولین بار پیشانی ام را روی مهر گذاشتم ؟ 

یا همان زمانی که میخندیدم  ؟ 

دقیقا کِی بد شدم ؟؟ 

همان زمانی که همه را عاشقانه دوست داشتم ؟ 

یا شاید آن زمانی که موفقیت ها و آینده ایی خوب جلوی من بود ؟ 

نه..

همه این زمان ها من خوب بودم

خوب ترین پسر دنیا

دقیقا کِی بد شدم ؟؟؟؟؟


ربات.

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ، ۱۸:۲۱ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۲۸۱
۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

ساعت هشت شب

سر و صورتم را آب میزنم

بی توجه به خستگی انبوهم ، لباس هایم را میپوشم

موهایم را با دست به عقب هل میدهم

رو به روی آینه می ایستم

شاه را داخلش میبینم

امشب قرار ملاقات با یک وزیر سفید است

یک وزیر سفید غیر قابل پیش بینی 

یک وزیر سفید که میتوان از آن ترسید

به خودم نگاه میکنم

در یک کلام .... خوبم ....

زیر لب سوال همیشگی را از خودم میپرسم 

تا وقتی که زنده باشم 

شاه کیست ؟ 

رئیس کیست ؟ 

برنده کیست ؟ 

جوابش یک کلمه است ... من ...

آرام میشوم .. با موسیقی بی کلام بتهوون آرام تر 

داخل کوچه پر است از مردم

رفت و آمد ... رفت و آمد .... حالم را بهم میزند این مشغولی ها 

چشمانم را میبندم و دل را میزنم به دریا 

یک نفس عمیق .. وسطش چند تا سرفه خشک

و راه میروم

زیاد دور نیست .. قرار ملاقات .. وسط میدان است

قدم هایم را سریع تر میکنم .. شاه سیاه باید آن تایم باشد .. باید اول باشد

وسط خیابان راه میروم

دقیقا وسط خط کشی های خیابان

هر کسی می آید راهش را میکشد و از کنار میرود .. پیاده و سواره 

بگذار بدانند هنوز تاجی هست ... نفسی هست ...

به اولین حرکت وزیر فکر میکنم

مسخره ترین فکر : قتل من ...

آخرین فکر : بحث زیاد

فکر ها را رها میکنم

و حال وسط میدان ایستاده ام

از پشت سر ظاهر میشود

تا به حال ندیده بودمش 

اگر وزیر من بود میدادمش بندازند سگ هایم دل و روده اش را بخورند ... 

اصلا قامتش به این حرف ها نمی آمد...

چهره اش با ترس پوشانده شده بود 

هر از گاهی به این طرف و آن طرف خیابان دوخته میشد

یک کلام خلاصه اش کردم

" نترس تنها آمده ام :) "

یعنی هیچ مهره دیگری نداشتم که با خودم بیاورم ... داشتم هم نمی آوردم ...

محموله ها رد و بدل شد .. کاغذ و اطلاعات را داد

و رفت

و ایستادم و رفتن این مهره را هم نظاره کردم

و برگشتم

برگشتم به قلعه قدیمی خودم

خانم شاه سفید شطرنج

با این مهره هایی که تو داری

همچنان کیش :)


آقای ربات - کوتاه ترین ملاقات دنیا

  • آقای ربات
  • دوشنبه ۹ مرداد ، ۲۰:۲۰ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۲۹۵
۰ موافق نظرات شما ( ۵ )

این روزها میگذرند و من دنیا را 

پشت عدسی های عینکم میبینم

شفاف تر 

قشنگ تر 

و تنها چیزهایی که عوض شده 

نگاه مردم به من 

و قیافه و شکل ظاهری من :)



پی نوشت : خدایی خیلی با عینک عوض شدم !! نه ؟


اقای ربات - عینکی

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۸ مرداد ، ۲۲:۳۴ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۳۲۶
۱ موافق نظرات شما ( ۴ )

سال ها بعد شاید این موقع من 

روی مبل راحتی خانه ام لم داده باشم و اخبار ببینم

شاید پشت میز داروخانه ام باشم و به مشتری هایی که می آیند و میروند و هر کسی یک سرنوشت خاص دارد را نگاه کنم

شاید در حال رانندگی از کارخانه داروسازی به سمت خانه ام باشم

شاید همه این ها با یک همدم . یک همسر اتفاق بیوفتد شاید هم تنهایی

سال ها بعد شاید من دیگر آرزوی ریش داشتن و بزرگ شدن را نکنم

سال ها بعد شاید .. شاید زندگی قشنگ شود 

اما خوب میدانم و خوب برای انتقامی که زندگی از من میگیرد 

آماده شده ام

من شکستم و شکاندم تا بیشتر از این نشکنیم

اما زندگی چه میداند این ها چیست

تو چه میدانی 

من شکاندم باید بشکنم.

سال ها بعد...

سال های تاریکی رو به رویم دارم :(


آقای ربات 

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۵ مرداد ، ۲۲:۰۱ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۲۹۶
۱ موافق نظرات شما ( ۱ )

دیشب ما رو نمیدونم چی گرفت ...

عزم رو جزم کردیم که بیدار بمونیم و بعد از یک روزی که هیییییییچ درسی نخونده بودم یه خورده ایی درس بخونم ! 

ساعت یازده شب بود و من از صبح کار میکردم و خیلی هم خسته بودم .. 

خلاصه خانواده رو طوری راضی کردیم

کتاب ها رو گذاشتیم جلومون

و ده دقیقه ایی نشد اتاق توی سکوت مطلق فرو رفت ....

من :/

زیست :/

خیلی سبز :/

درس زیست رو خیلی عقب بودم واسه همون از اون شروع کردم 

حدود یک و نیم ساعتی تست کار کردن داشت حوصله ام سر میرفت که ادبیات رو برداشتم و ده درسی هم از اون روخونی کردم و 

فکر میکنم آخرین باری که ساعت رو نگاه کردم یک ربع به سه بامداد بود 

که دیگه آخرین چیزی که دستم خورد کلید برق بود و افتادم 

ساعت هفت صبح هم بیدار شدم و رفتم سر کار 

تا ظهر که خواب بودم !! 

یعنی جسم خواب بود اما دست ها بیدار بودن و خاک گچ درست میکردن :/

هر از گاهی هم یه چایی میپاشوندن رو صورتم و بیدار میشدم !

اخه من چه میدونستم  

فکر کردم اون روی رباتی ام خیلی فعاله و من میتونم مثل یک ربات کار کنم :/ بدون خواب :/

خلاصه الان از سر کار اومدم

تو فکرمه امشب هم بیدار بمونم خخخ

هعیی خدا این وضعیت رو به خودت میسپرم ! 


آقای ربات - در راه داروسازی 

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۴ مرداد ، ۲۰:۳۴ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۳۸۰
۱ موافق نظرات شما ( ۲ )

امروز رفتم چشم پزشکی و بعد از گذروندن نیم ساعت با سوزش بسیار قطره هایی که میزدن

وارد مطب دکتر شدم و گفتش که باید عینک بزنم

خلاصه منم از امروز یا فردا عینکی خواهم شد ...

فریم عینک رو با بررسی شاید هزار فریم انتخاب کردم

خیلی وسواس گونه ! 

یه چیزی میخواستم بنویسم الان مطلب رو عاشقانه کنم 

ولی بیخیال :)

میذارم به حساب پیری ! 


آقای ربات - عینک

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۱ مرداد ، ۱۲:۲۲ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۴۷۸
۳ موافق نظرات شما ( ۹ )

آپدیت تمام شد 

چیه فکر کردی قالب وبلاگ عوض میشه ؟ 

فکر کردی شاد میشم ؟ 

نه بابا 

رنگ بندی سیاه و سفید برای یک شاه سیاه شطرنج خیلی هم عالیه

و برای همیشه قالب همینطوری خواهد موند 

شاید بعد ها توی صفحه خرت و پرت یه چند تا قالب براتون طراحی کنم ! البته اگه حوصله داشتم و سلیقه ام گل کرد ! 

توی روزنوشت ها که نوشته های معمولی با مخاطب های معمولی رو میخونید

خط خطی های شبانه متعلق به مهره های اصلی بازی زندگی منه

چه رقیب هایم از ارتش مهره های سفید شطرنج

که رفیقانم .. هم بازی هایم از ارتش مهره های سیاه

توییت ها یه سری جمله های کوچیک به یه سری آدم های کوچیکه ... چون زیادی کوچیکن برام

بیشتر از این وقت نمیذارم براشون

همین ...

این روزا خیلی چیزا عوض شده 

مثلا اون ربات بده رفته 

و من موندم

دارم به این فکر میکنم بیشتر یاد بگیرم

 بیشتر کار کنم 

و کمتر بخوابم

دارم به این فکر میکنم 

به آینده 

به آینده ایی که برام حکم همین الان رو داره 

به روزای خوب فکر میکنم 

به اینکه نخندم ولی خیلی ها رو به خنده وادار کنم :)


آقای ربات - آپدیت انجام شد . 

  • آقای ربات
  • جمعه ۳۰ تیر ، ۱۴:۲۴ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۳۱۳
۱ موافق نظرات شما ( ۳ )

میخوام بنویسم

میخوام از تموم جمله هایی که میاد تو ذهنم استفاده کنم 

و یه خط خطی شبانه دیگه بنویسم

تا یه روزنوشت دیگه بنویسم

اما 

به خودشون میگیرن ... یه چند نفری ! 

داستان زندگی من رو نمیدونن

فکر میکنن زندگی شده همین چارتا مجازی .. 


ربات.

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ، ۲۱:۵۶ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۳۶۴
۱ موافق نظرات شما ( ۳ )