ساعت ده و نیم صبح

منِ تازه از خواب بیدار شده، با دهانی خشک مثل چوب

درست فکر میکنی! قرص هایم دیر شده

وقتی قرص هایم دیر میشود بی اراده گریه میکنم

سرد میشوم و انگار مرا می اندازند توی یک استخر آب داغ

شاید هم گرم میشوم و انگار مرا می اندازند توی ی استخر آب یخ

نمیدانم از چه بنویسم

دیگر همه چیز تکراری شده

یا میشود

وقتی

هزار نفر از این در

بی صدا بگذارند و بروند

و سر و صدا درست کنند از بستن درهایی که هیچوقت صدا نداشتند

میدانی

هزار و یکمی دیگر صدا ندارد

 

 

  • آقای ربات
  • جمعه ۲۹ فروردين ، ۱۱:۰۱ ق.ظ
  • بازدید : ۹۲
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

یک تار موی تو را دارم

فرفری

طلایی

انگار با آدم حرف میزند :)))

  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۲۰ فروردين ، ۱۱:۵۶ ق.ظ
  • بازدید : ۶۴
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

امشب هم گذشت

یک شب دیگر اضافه شد و هر شب

به خودم نوید میدم که تو قوی تر از دیروزی

چون یک روز دیگر بی او سر کردی

امشب هم گذشت

دلم گرفت برای تمام کسانی که

زیادی برایشان مهربان بودم

زیادی یک رو بودم

زیادی ساده بودم

دلم گرفت برای خودم

خودمی که بودم

خودمی که یک شهر را درمان میکرد

با حرف هایش

با آرامشش

خودمی که برای همه خوبی ها را میخواست

دلم گرفت برای خودم

برای خودمی که شدم

برای یک تکه سنگ

که اگر تمام آدم های دنیا

ها..! بکنند هم ذوب نمیشود

دیگر تمام شد

تمام مهربانی ها

تمام صداقت ها

تمام سادگی ها

تمامِ تمام ها، تمام شد...

 

آقای ربات.

۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

به نظر من این خود ما هستیم که زندگی را سخت میگیریم

زندگی سخت نیست

خود ما آدم ها هستیم که قناری ها را در قفس می اندازیم بعد از زندانی بودنشان شعر میسراییم

خود ما آدم ها هستیم که خیلی زود میخواهیم به عشق برسیم اما چیزی که نصیبمان میشود تنفر از کسی هست که یک روزی میگفتیم

اگر بگوید "آری" دیگر هیچ چیزی از خدا نمیخواهم

این خود ما آدم ها هستیم که زندگی را سخت کردیم

باران همیشه یک جور میبارد

اما تو یک روز کفش هایت کثیف میشود

یک روز روحت تازه میشود

آری تقصیر خود ما آدم هاست

وگرنه زندگی هنوز بوی سیب میدهد

سیب های باغ مادر بزرگ

عطر چای در استکان های کمر باریک!

دو صد لبخند و هزار قهقهه رو به آسمان

دلم تنگ است برای روزهایی که قبله مان آسمان بود و

عبادت معنی لمس دانه های تسبیح به دستان مادر بزرگ بود

لذت خواب سنگینی که بیدار شدیم و دیدیم مادربزرگ چه سبک رفت...

دیدیم که گل های قرمز چادر سفیدش پژمرده شد و آسمان چرا قبله نبود؟؟؟؟

کسی فهمید؟

شاید کسی سختش کرده بود

آخر آسمان یک دست آبی من چه تقصیری داشت که

ببارد و ببارم و چاره ای برای دل بی قرارم نداشته باشد ؟

آری...

ما خودمان زندگی را سخت کردیم.

 

آقای ربات.

 

۰ موافق نظرات شما ( ۰ )