بعد از 5 سال رفاقت و 10 ماه رابطه، من برای بهترین رفیقم که حتی الانم اون رو بهترین رفیقم میدونم، غریبه شدم. شاید این جمله عجیبی باشه که اولِ این نوشته بعد از مدت ها تایمی که اینجا ننوشتم، تایپش کردم... حالم خیلی پیچیده خرابه، ترکیبی از دلمردگی، غم، عصبانیت، خستگی و ترس توی وجودمه. توی این مرحله از زندگیم شاید بشه گفت تنها ترینم! شاید به خاطر همین بوده که الان پناه آوردم به این سنگر ... به وبلاگ نویسی...

من نمیتونم اینو باور کنم، یا قبولش کنم.. بعد از نصف روز گریه کردن، پاشدم و نقشه چیدم و برنامه ریزی کردم تا سال آینده اونقدر بهتر شده باشم که بتونم برگردم پیشش و بتونه منو قبول کنه. نمیدونم عاشق شدی یا نه، ولی وقتی همه کاراتو، همه برنامه های زندگیت رو به سمت یه نفر میچینی همین میشه دیگه... اون نباشه نمیشه... نباشه یه چیزی کمه، هر کاری میکنه تا باشه، تا برگرده، تا هر چیزی که به دست میاری رو باهاش نصف کنی...

اما امروز وسط گریه ها نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شمارشو گرفتم... تا جواب داد میخواستم قطع کنم ولی صداش خیلی آرومه لعنتی ... هیچی دیگه... یک ربعی با هم حرف زدیم .. خیلی معمولی ... بهم گفت میتونم هر وقت خواستم زنگ بزنم..! شاید اونم راضی به این جدایی نبوده و این شرایط لعنتی من، باعث شده این تصمیم رو بگیره... حس بدی برای این به خودم دارم. خلاصه براش تعریف کردم که وقت مشاور گرفتم! خوشحال شد اما من تو دلم گفتم د لعنتی از الان یعنی من باید پول کادوهایی که برای تو میخواستم بگیرم رو بدم به مشاور و تراپیست؟ این نشد زندگی که اقا ...

و حالا من...

من درست لحظه ای که حس میکردم سخت تر از این نمیشه، توی سخت ترین مرحله از زندگیم تنها موندم. اشکالی نداره ... همیشه همین بوده...

اما دارم تلاش میکنم بهتر بشم... سخته .. خیلی سخته .. اگر بود راحت تر بود... اما سخته و به جهنم که سخته ... میخوامش و باید به جون بخرم.

یک ساله دیگه .. فقط میترسم دیر بشه .. امیدوارم که نشه و زحماتم هدر نره... غیر از اون هر چی باشه به جون میخرم.

 

فعلا همین. بازم میام مینویسم :) زندگی قراره سخت تر بشه اما من دیگه سِر شدم..

  • آقای ربات
  • دوشنبه ۹ مرداد ، ۰۰:۱۶ ق.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۵۰
۰ موافق نظرات شما ( ۲ )