نگاه میکنم

به روزها

به لحظه ها

به زندگی ها

به تک تک اشیا اتاق

به پنکه سقفی نداشته ام و بادی که روی صورتم است

به صدای پرنده از دوردست

نگاه میکنم

به جای خالی ات

اما جایت خالی نیست...

گلدان گذاشته ام و دورشان را با صدف هایی که چند سال پیش از دریا آورده بودم، تزئین کرده ام

پرده کشیده ام به پنجره ام، سفید با گل های نارنجی

تیره نیست، توری است و نور از آن رد میشود

اتاقم را روشن کرده ام

من

این روزها بیشتر از هر روز دیگری کار میکنم و درآمد دارم

اما دلم خوش نیست

این روزها بیشتر از هر وقت دیگری هدف دارم

اما ذهنم آرام نیست

این روزها بیشتر از هر روز دیگری زنده ام

اما روحم زنده نیست

 

اما...

اما نیست

این روزها جای اما نیست

اما هست

هست و ترسناک هست...

هست و من این روزها دلم برایت تنگ میشود ولی

اما جای تو دیگر در دلم نیست...

 

آقای ربات / قرنطینه، عصر جمعه

 

۱ موافق نظرات شما ( ۰ )