کلاس اول-دوم اینا که بودم از طرف بهزیستی بهم نامه دادن که ببرم دندون پزشکی و دندونامو تقریبا مجانی درست کنه. من از دندون هم شانس نیاورده بودم! خیلی خراب داشتم. اون دندون پزشکه خیلی از اون نامه انگار خوشش نیومد! قبول کرد ولی خب با کلی بد اخلاقی! هیچوقت یادم نمیره اولین بار که اون چیز دریل مانند کوچیک (نمیدونم اسمش چیه) رو گذاشت رو دندونم، من فقط یه "آخ" کوچولو گفتم. چون تا حالا چنین چیزی ندیده بوده! فکر میکردم الان میخوره به زبونم، زبونمو میچرخونه، لوزه هام از دهنم در میاد، یکی میخوره به شیشه یکی میخوره به منشی! چه میدونستم... ولی تا گفتم آخ! خاموش کرد اون دستگاهو گفت پاشو! پاشو اینطوری نمیشه من اعصابمو خورد میکنی، پاشو برو هر وقت نترسیدی بیا! الان که دارم بهش فکر میکنم ازش متنفر میشم.. یکی از بدترین حس های دنیا اینه که یه نفر یه کاری رو مجبور بشه برات انجام بده چون تو بدبختی! و حتی اون کاری که انجام میده از روی ترحم نباشه! مجبور باشه! وای...

خب اون روزا گذشت. میپرسی چطوری؟ جیب راست شلوارمو پاره کردم. و ناخن انگشت شصت و سبابه راستمو گذاشتم بلند بشه. هر وقت میخوابیدم رو صندلی دندونپزشکی، دستمو میکردم تو جیب شلوارم. هر وقت درد داشتم، هر وقت اون دکتر از قصد اون قلاب کوفتیو محکم تر میکشید رو دندونم، من پامو نیشگون میگرفتم. از درد به درد فرار کردم. برای اولین بار. انقد که یه بار تو حموم خودمو تو آینه نگاه کردم! یه پسر بی گناهِ بدون حق انتخاب با کبودی بنفش رنگ روی رون پای راستش. با این وضعیت کنار اومدم... اما اونجایی از خودم بیشتر بدم اومد که دخترخاله ام که باباش پولدار بود هم همون دندون پزشکی رفته بود و توی یه مهمونی تعریف میکردن که آره... بردیمش خیلی گریه میکرد، دکتر برای اینکه دیگه گریه نکنه بهش مسواک و خمیر دندون هدیه داد! من اون شب کسی نفهمید ولی زیر پتو کلی گریه کردم!

امشب وسط کشیدن درد تو، یهو یاد این افتادم. یاد روزایی که از درد به درد فرار میکردم. و چقدر جواب میداد! میدونی مثلا یادمه اون روزا که کرونا بود من برای جور کردن پول آمپولای رمدزیور کوفتی برای مامانم، شبا تا صبح بیدار بودم و کار میکردم و اون درد انقد زیاد و استرسی بود که اصلا میگفتم برو بابا به جهنم که تو نیستی! اما درد نبودن تو انقد زیاده که نهایتا با دردای دیگه الانم قاطی بشه! مگه یه درد جسمی! مگه یه نقاشی شکل اون روزا که به آخرین مرحله نهنگ آبی رسیده بودم!

یکی از عاداتی که از بچگی دارم جمع کردن اطلاعاته، ساختن پرونده از آدما. یه دفتر داشتم جلدش صورتی بود پاره پوره، این مال خیلی بچگیاس! جایی که من بلد نبودم ساعت بخونم! به جاش عقربه هاشو نقاشی میکردم توی یه گوشه و گوشه دیگه بابامو میکشیدم که داره داد میزنه، داره دعوا میکنه. اینطوری بعدش ساعت های شکل هم رو میشمردم ببینم چه ساعت هایی بیشتر داد میزنه. من از بچگی پرونده جمع میکردم، داده جمع میکردم تا تحلیل کنم تا به نتیجه برسم. چون مطمئن بودم این الگوها بازم تکرار میشن، پس نتیجه هایی که میگیرم احتمالا درست باشه. اگر درست نیست پس داده ها کافی نیست. این روند ادامه داشت تا الان. من هنوزم پرونده درست میکنم. برای هر آدمی که میشناسم، یه فایل اکسل دارم. یه تب در مورد مشخصات تشخیصی مثل اسم و فامیل و اسم بستگان و... یه تب در مورد اعداد مهم مثل سن، تاریخ تولد، تاریخ آشنایی، تاریخ های مهم، یه تب در مورد علایق که چی دوست داره، چی دوست نداره و.. یه تب در مورد اینکه رفتارهاش چیان، چه اتفاقاتی برام تعریف کرده براش افتاده، یه تب به اسم تاریک! اونجا در مورد نقطه ضعف های طرف مینویسم، از چه چیزایی بدش میاد، چه چیزایی اذیتش میکنن. و آخرین تب، سوالاتی که ازش پرسیدم و چی جوابمو داده.

خیلی آدمای کمی از این خبر دارن! یکیش تراپیستم! فکر میکردم با این کار مخالف باشه! ولی گفت خیلی خوبه که دنبال دلیل و مدرکی! من راستش هیچ قصدی از این پرونده نوشتنا برای آدما ندارم. فقط عاشق تحلیل کردنم. ولی یه جاهایی یه نتایجی به دست میاد که میشه "الگو" که میبینم توی آدمای زیادی هی تکرار میشه. خب تصمیم میگیرم بشناسمش، دردش رو بچشم، و خودمو مجبور کنم دیگه اون رفتار و اون الگو رو دیدم سورپرایز نشم! مثلا رفتارهایی که یهویی عوض میشن! توجه کردنایی که یهویی به بی توجهی تبدیل میشه، رفتن های بی دلیل، دیگه این چیزا رو میبینم، تا حد امکان سعی میکنم از اون جو دور بمونم که ترکش هاش به من نخوره. من خوشحالم از اینکه عاشق تحلیل کردن داده هام! چون باعث میشه از خودِ رباتگونه ام، در برابر آدمایی که ترسناک تر از خدان، محافظت کنم.

برمیگردم به اتاق تاریکم، چراغ چشمک زن کابل LAN مودم تنها چیزیه که روشنه، باید لپ تاپ رو روشن کنم دوره ضبط کنم، فردا جلسه دارم باید گزارش آماده کنم، آخ! باز گرفت! قلبم روزایی که خیلی بهت فکر میکنم یا شایدم فکرت منو، خیلی درد میگیره. تیر میکشه. انگار تو قرار نیست درمان بشی. وسط هر کد، وسط هر نت، لای هر کتاب، پشت هر انگیزه، کنار هر موفقیت، توی خواب خوش، توی خواب بد! هستی... بیخود نبود همو صدا میکردیم رفیقای 26 ساله! از بچگی انگار یه انرژی به ما وصل بود!

تاروت گرفتم صبح! باز گفت میای! بخدا الکی نمیگم، من این فال رو برای خیلیا گرفتم، خیلیا رو زده تو ذوقشون، خیلی چیزا رو درست پیشبینی کرده. و من 20-30 بار تاروت گرفتم و هر بار گفته میای. گفته باید شرایط درست بشه! که یعنی من بتونم این بغض رو قورت بدم و دستمو فشار بدم روی دکمه پاور لپ تاپ، که پول جمع کنم، که کنکور قبول شم، که نذارم دیر بشه، که جلوی گریه هامو بگیرم، تراپیستم گفته این هفته همش مثبت فکر کن. یه روز زنگ میزنی ازم حال میپرسی، من با کلی ادا میگم خوبم! کاری داشتی زنگ زدی؟! بعدش دیگه با تو... میدونم چقدر بلدی منو. یه روز پامیشم میرم کنکور میدم و از قبل میدونم همه رو درست زدم! نتایج میاد و میبینم آره واقعا همه رو درست زدم! ویروس پزشکی قبول میشم، پامیشم میام... یه روزی پا میشم و میبینم همه اینا شده! بدون اینکه از خواب پاشم.

کار من جنگیدنه. از صفر سالگی. حالا عادتمه با این وضعیت ها سر و کله زدن. اما به دوری تو عادت ندارم. عادت نمیکنم. این روزا داره سخت میگذره. بد میگذره. میدونم اگر به همین شکل بگذره، تمام مثبتایی که بالا گفتم، میشه منفی. چطوری با این همه چالش دست و پنجه بزنم ته شب هم ببینم تو نیستی؟ اینا رو به مناسبت غر زدن نمینویسم. مینویسم تا یه روزی بهت نشون بدم توی چه روزایی تو رو "درمان نشده" نگه داشتم تا برگردی!

تراپیستم این هفته بهم تمرین داده! که مثبت فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و اونقدر فکر کنم و توجه کنم که 10 تا اتفاق مثبتی که برام تو این هفته میوفته و تو کیفیت زندگیم تاثیر داره رو بنویسم! و تا الان فقط یکی اتفاق افتاده! شاید اینو بهش بگم باور نکنه! ولی واقعا مثبت فکر کردن سخته! همش میگی خب به چی فکر کنم که مثبت باشه؟ بدیه ذهن افسرده اینه که تو همش سعی میکنی از دل چیزای مثبت هم یه پوینت منفی در بیاری و توصیفش کنی و اونقد بزرگش کنی که دیگه اون اتفاق مثبته به چشم نیاد! این یکی از خطاهای شناختی مغز هستش که جلسه قبل بهم درس داد. نمیدونم خنده داره یا چی ولی هر خطای جدیدی که درس میده میبینم عههه من از خیلی وقته این خطا رو دارم! اما تراپیستم میگه تو حداقل اونقدر قوی هستی که دنبال خوب شدنتی!

همیشه بهم میگفتن تو اگر توی برنامه نویسی به جایی نرسیدی حتما برو توی دانشگاه اقتصاد بخون! حالا مثل همیشه به حرف هیشکی گوش نکردم رفتم میکروبشناسی خوندم! ولی خب اینو میگفتن چون میگفتن هوش اقتصادی خوبی دارم! این موند روم... چه درست چه غلط. و امروز صبح یه بازی کوچولو با پایتون نوشتم، یه بازی ریاضی. اتفاقات بعدش بد بود! یه فکر میگفت اینو اسکریپت پولی کن بذار تو سایت! یکی میگفت اینو یه دوره کن بذار تو یوتوب! یکی میگفت نه یوتوب لایک نمیکنن مینی دوره اش کن توی سایت بذار! یکی میگفت نه بابا امشب ریلزش کن بذار اینستا فالوور بگیر. و مجبور بودم به همشون هیشششش کنم! تا ساکت شن و از پشت سیستم پاشم و برم بیوفتم رو رختخواب و گریه کنم!

به چه می اندیشی؟!         
به خزانی که گذشت؟
به بهاری که نبود؟
به امیدی که کنون رفته به باد؟
یا به عهدی که دگررفت ز یاد؟          
به چه می اندیشی؟!          
به دوچشمی که توراهیچ ندید؟
به دودستی که توراهیچ نخواست؟
به رفیقی که غبارغمت ازچهره نرفت؟
یابه قلبی که برایت سخن ازعشق نگفت؟          
به چه می اندیشی؟!          
به بهاری دیگر به امیدی دیگر یا رفیقی دیگر...

کلاس ویولن امشب چون خیلی تمرین نداشتم یه جوری بود، باید تمرینم رو زیادتر کنم اینطوری نمیشه. چون وقتی یه مدتی خیلی خوب باشی، انتظارا ازت بالا میره... وقتی استادم و باباش و من توی اموزشگاه قرار گرفتیم. یه حس عجیبی داشتم! نمینویسم در موردش. تراپی خوب بود، ولی میدونی؟ انگار یکی زنگ زده باشه به این دکتره، بگه این پسره خیلی از خودش ایراد میگیره میگه خوشتیپ نیستم و اینا، تو بهش برعکس اینا رو بگو! هی از خوش پوشی من تعریف میکنه، میگه یکی از پسرای خوشتیپ شهری! این تعریف کردنه مثلا یه بار دوبارش اوکیه ولی دیگه زیادی داره تاکید میکنه! از اینش بدم میاد. کلی خطای رفتاری بهم درس داد، کلی هم تمرین داد. انگار به پسر کوچولو درونم یه شمشیر دادن، گفتن جلو تمام سیاهیا واستا! بعدش به خاطر کارهایی که این هفته انجام داده بودم گفت یه هدیه حتما برای خودت امشب بگیر! من نمیدونستم چی حالمو خوب میکنه! نمیدونستم چی میخوام! واقعا نمیدونستم..

میخوام یه کتاب بنویسم، توی سبک 365 روز بی تو، و تمام روش هایی رو بگم که تو باهاشون منو کشتی. مثلا اون وقتا که با انرژی از پسرای دیگه میگفتی! اونجا که داشتی میگفتی رفتی بینی‌تو عمل کنی چی شد! یا چرا راه دور بریم، همین آخرا که بی دلیل یهو شونه خالی کردی! یا مثلا بگم من وقتی مردم که دیدم خنده هام شده شبیه تو! تویی که دیگه نبودی! وقتی مردم که دیدم تیپ و قیافه مو دیفالت همونطوری که تو میخوای میزنم! شاید سوال بشه برات که این کتاب برای چیه؟ باور کن اونقدرام بی خاصیت نیست. یکی میاد میخونه میفهمه اگه این راه رو بره ممکنه حتی وقتایی که میخنده هم گریه کنه! پس حداقل خنده کردن رو برای خودش نگه میداره.

هوم... جالب میشه به نظرم. اینجا نوشتم ایده شو که یادم نره.

منو ببخشید اگه نظرها رو بدون جواب تایید میکنم. بعضی وقتا توی جواب پیام ها هم دیگه نمیدونم چی بگم. همیشه خدا رو شکر میکنم یکی پیدا شد توی تلگرام و اینستاگرام قابلیت reaction رو ساخت! مجبور شدم امروز همه طلاهامو بفروشم، بازم ببخشید اگه مثل همیشه میگم مرده شور پولو ببرن. بعد میان میگن تو این همه پول در میاری چیکار میکنی؟ و یه جوری نگات میکنن انگار که مثلا میرم کافه گردی میرم دوس دختر بازی! از همینجا باید به تراپیستم بگم ببخشید اگه این هفته میام و میخوام تظاهر کنم که حالم خوبه. که باز نشینی از اول شروع کنی به حرف زدن. حالا هی بشین رو به روی خانوم و هی میپرسه ازت خب؟ دیگه؟ دیگه چی حالتو بد کرده؟ و تو هی توی یه سیاهی بی پایان که هیچی نمیبینی باید بگردی دنبال چیزایی باشی که حالتو بد کرده! ببخشید اگه اونجا چراغ قوه ندارم! بازم این هفته به کل تمرینات موسیقیم نرسیدم! استاد ببخشید اگر این هفته هم قراره کلی صدای قرچ و قرچ و لولای در بشنوی از ویولنم. ببخشید اگر میخوام این نوشته رو همینطوری بذارم و برم....

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار ایم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام...

مهدی اخوان ثالث