۲۹۵ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

امروز وبلاگمو دانلود کردم. محض احتیاط من پیشنهاد میکنم شما هم این کار رو بکنید. با نرم افزار WinHTTrack کار باهاش راحته... حالا چرا؟ خب چون اینجا که بخش بکاپ گرفتنش کار نمیکنه. خود بیان بلاگ هم انگار دیگه اون پشت هیچ پشتیبانی نداره! چون چند روزه درخواست تغییر اسم یکی از وبلاگ‌هامو زدم و قبول نکردن! خب مشخصه انگار دیگه هیشکی بالا سر این پروژه نیست. و این خیلی غمناکه!

فعلا محض احتیاط توی بلاگفا این وبلاگ رو زدم: mrrobot.blogfa.com

ترجیحم این نیست ولی خب شاید مجبور بشیم بریم جاهای دیگه! پس اگر خواستین من و چرت و پرت هامو دنبال کنید، اونجا برام نظر بذارین! که گم نشیم :)

توی آخرین روز سال، یادم مونده که یه سری چیزا رو بذارم همینجا بمونه. به سال بعدی نره. مثلا نگه داشتن اشیای بی معنی که پر از خاطرات با معنی ان! یا مثلا پروژه‌های نصفه کاره که باید شیفت دلیت بشن. از پوشه عکس‌ها که نگم برات. فکر کنم یه 10-20 گیگی حذفیات داشته باشم! همه این کارا مونده برای همین یه امروز و من تا شب باید به ددلاین یه پروژه هم برسم! بعد اونوقت اومدم اینجا وبلاگ مینویسم! ولی خب تا یادم نرفته بگم که اگر خواستین این دور ریختن رو تو هم امتحان کنی، به فکر افکار دور ریختنی هم باش. خب؟

کنار اومدن یعنی شکست رو قبول کردن. من اون شوالیه توی ذهنم نمیشم که از همه چی شکست خورده و اومده یه جای دور از همه یه قلعه ساخته توش زندگی میکنه. بله با خود تو ام شاه سیاه. کنار اومدن یعنی مبارزه نکردن، من اون توانایی که دارم رو بلااستفاده نمیذارم بیام یه گوشه قلعه سیاه ساز بزنم و صبر کنم غروب بشه برم سنگ پرت کنم توی رودخونه! بله دقیقا با شمام جناب هیولا. من هر چقدرم که گذشته گندی داشته باشم نمیشینم توی وان حمام به این فکر کنم سفیدی وان چقدر توی کاشی‌های سبز رنگ حموم قشنگه! بعد تیغ بردارم رنگ قرمز هم بهشون اضافه کنم! من مثل تو هم نیستم رها. و بانوی قرمز پوش... من مثل تو هم آروم نمیتونم باشم. من میخوام بزنم تو دهن آدما. چه کسایی که من بهشون اجازه دادم منو بازی بدن، چه کسایی که خودشون به خودشون اجازه دادن منو بازی بدن. کنار اومدن یعنی شکست و قبول کردن و مرحله بعدش دیگه is done ! کاری برای انجام دادن نداری. من اینو هیچوقت قبول نمیکنم. مهم نیست تا همیشه طول بکشه. من دیگه تمام امیدمو، تمااااااااااامشو از دست دادم. همونقدر که تو الان حرفای ضد و نقیض منو نمیفهمی، منم رفتن تو رو نمیفهمم.

از نظر من اکثرا یا حتی میشه گفت تمامی رنجش ها از نامساوی ها میاد. توی همه جا میتونی ببینی! یکی یه لباس شیک داره، اونی که نداره رنج میکشه! یکی پول داره یکی نداره رنج میکشه. چرا اینو میگم؟ چون هیچوقت ندیدم کسی بیاد از اون دید حرف بزنه. چون رفاه و آسایش جمع شده برای یک درصد جامعه اس که ما داریم رنج میکشیم. اگر همه چی مساوی بود درست میشد. حالا چرا من نصف شب اومدم فلسفه رو با اقتصاد قاطی کردم؟ چون میخوام بگم درسته من خیلی دوستت دارم ولی بخش زیادی از رنجی که من میکشم اینه که تو زیادی حالت خوب بود. احساس میکنم نامساوی ایم. میخوای بهم بگو کینه ای میخوای بگو نادون، هر چی میخوای بگو ولی من گاهی اوقات میگم اگر تو هم اندازه من حالت بد بود. تو هم اندازه من احساس خلا، پوچی، بی ارزشی، طرد شدگی، ول شدگی و... رو تجربه میکردی من انقد حالم بد نبود! میدونی؟ یعنی حال من هم از سمت رنج رفتن توعه هم از سمت اینکه تو هیچیت نشد... من بی رحم نیستم اما گاهی از تو یکم زندگی نکردن میخواستم. من بی معرفت نیستم اما خوشحال شدم شبی که توی بیوت نوشتی "خواستم مثل آسمان باشم" این نخواستنی که توی جمله ات مخفی بود به من حس آرامش داد. که ببین ببین، من اونقدرام بی ارزش نبودم. نبودنم یه فرقی داشته. ببین ببین اونم حالش بده! اگه کل دنیا خودکشی عمه شون رو از نزدیک دیده بودن، که بغلش کنن و ببینن مرد. من اینقد سلامت روانم بهم ریخته نبود! چون اونجا همه چی مساوی بود. نباید اینطوری بود که من کنکور قبول نشم، من هر چی بدوعم نتونم پس انداز کنم، من هر چی تلاش کنم تو بیشتر بری، من هر چی فکر دارم بریزم زمین که یه راه برای موندنت پیدا کنم، و تو تمام این کارا رو نکنی! این نامساوی بودن داره دیوونم میکنه!

میون شلوغی‌های خونه تکونی، چشمم افتاد به اون کاور مشکی. کاور مشکی گیتارمو میگم. آرزوی بچگیام! یادش بخیر چقدر پول جمع کردم و گرون شد و گرون شد و پول جمع کردن تا که بالاخره زورم به خریدنش رسید! شبی که رفتم از تیپاکس تحویل بگیرمش چقدر ذوق و شوق داشتم!.. رفتم سراغش و زیپشو تا نصفه باز کردم.. شکستگیشو دیدم. اونجا که اسمتو نوشته بودم. یادمه اون شب که رفتی چقدر محکم مشت کوبیدم بهش. و شکست، و سیم هاش رفت توی دلش انگار به یکی مشت بزنی شکمشو بگیره و مچاله بشه بیوفته زمین. شکستمش. چون هر آهنگی قرار بود بزنم، قرار بود تو بیای جلو چشمم، دستتو بذاری زیر  چونه ات و گوش کنی! زیپشو بستم. تا الان نگهش داشته بودم. وقتش رسیده بود که خداحافظی کنم باهاش. ولی خداحافظی نکردم! همینطوری گذاشتمش دم در تا رفتگران شهرداری ببرن احتمالا بسوزوننش یا... نمیدانم.

یه سری کتاب کنکور (کنکور سراسری) نگه داشته بودم چون برام معنی داشتن. مثلا یکیشو یادمه برای خریدنش چنددد روز رفتم کارگری ساختمون کار کردم! یکیشو یه آدم تصادفی یه شب اومد گفت من میخوام برای آدمای کنکور یه کار خیر بکنم بگو چه کتابی نیاز داری بخرم! الان که بهش فکر میکنم از حس ترحمش میخوام بالا بیارم تمام روز و شبایی که پای اون کتاب ها پای درس و کنکور لعنتی خوابم میبرد. اونا رو هم ریختم توی یه پلاستیک مشکی و گذاشتم دم در. بی خداحافظی.

مچ دستم از کش خیلی ترسیده... حالا وقتی میرم سر جزوات کنکور ارشد و پای برگه هاش یه قلب و اول حرف اسم تو رو میبینم، دیگه یاد تو نمیوفتم. مچ دستم نمیذاره یاد تو بیوفتم چون این کش جدیده که انداختم دستم بیشعور خیلی درد داره! تو نمردی. ولی منو کشتی. این اصلا زیبا نیست. چرنده. اون عکسایی که از وسط آسفالت های ترکیده یه گل اومده بیرون. چرت و پرته. فقط کافیه اینطوری فکر کنی که اون خاک دیگه مرده. دیگه دیر شده. دیگه براش مهم نیست گیاهه رشد کنه بیاد بالا... دیگه هیچی مهم نیست. امروز من پرونده تمام آدمایی که نگه داشته بودم رو بدون چک کردن دوباره، شیفت دلیت کردم. من دیر فهمیدم ولی در میانه بیست و شیش سالگیم فهمیدم باید تنها آدم مهم زندگیم خودم باشم. قرار نیست از این به بعد رو با حال خوب زندگی کنم. نه! بالا گفتم. من مردم. من رسیدم به آخرین مرحله نهنگ آبی. اون نقاشی نهنگ آبی که با تیغ کشیدم رو دستم دیگه مهم نیست درد داره یا نه. زشته یا نه. من مردم دیگه چیزی ازش حس نمیکنم. اون نهنگ آبی تویی...

اون برگه هایی که زدم رو در و دیوار و روشون اسم تو رو به رمز نوشتم، اهدافمو نوشتم. برنامه ریزی کنکورم رو نوشتم، برنامه ریزی کارام رو نوشتم همه رو کندم. چهار بار تا زدم و جرشون دادم. ریختم سطل زباله. اتاق من با همین تم سیاه و سفیدش قشنگه. با همون رد مشتایی که رو دیوار زدم که روشون پوستر چسبونده بودم که دیده نشه. بذار حالا ببینم. حالا هر روز ببینم که یادآور این باشه دیگه هرگز و هیچوقت و نِوِر دلمو به هیچ کسی خوش نکنم. منظورم دقیقا خودِ تویی.

تایم تراپیمو این هفته کنسل کردم و دیگه میوفته برای بعد از عید. میخوام تا اون موقع به حرفایی که تا الان زدم و دکتر زده فکر کنم. زیاد فکر کنم و یادداشت بنویسم از چیزایی که توی تایم های تراپی گفته شده. میخوام ببینم کجام الان. همونجا که به منشی دایرکت زدم که نمیام. رفتم سراغ فالوورها و فالووینگ‌ها، خیلیا رو آنفالو کردم و میکنم. از نزدیک ترین (مثلا) دوستام تا کسایی که ازشون وایب خوبی نگیرم. برام مهم نیست کسی با خودش فکر کنه اووو فلانی چرا منو آنفالو کرده! بذار بکنه! دلم نمیخواد دنبالتون کنم! من از این به بعد هر کاری که دلم بخواد انجام میدم. شاید تو فردا ببینی اینجا رو کامل پاک کردم و رفتم، شاید فکر کنی چرا دیگه بهت زنگ نزدم! شاید فکر کنی همه این کارای سنگ دلانه الان و احتمالا آینده از روی قصد باشه ولی نه... من حالا رسیدم به آخرین مرحله نهنگ آبی. حالا هرررر کاری دلم بخواد انجام میدم.

این روزا هر چی بیشتر سعی میکنم خود آگاه باشم. بیشتر حواسم به خودم و کاری که میکنم باشه انگار یه "خب که چی" بزرگ از پشت سر توی گوشم داد میزنه!

این اتفاق امروز افتاد بیام در موردش توی وبلاگ بنویسم. | خب که چی؟

اینجای سایتمو برم درستش کنم. | خب که چی؟

کنار ویولن کلاسیک شروع کنم ویولن ایرانی رو هم یاد بگیرم. | خب که چی؟

تراپی رو ادامه بدم. | خب که چی؟

و هزاران خب که چی هایی که این چند روزی که مشغول جمله چینی توی وبلاگ نبودم دور و بر منو گرفته بودن. راه رهایی از این هیولا رو میدونی؟ اگه یه روزی فهمیدمش حتما توی وبلاگم مینویسم که آدمایی که مثل من میشن استفاده کنن. راستش الان اومده بودم در مورد یه سری آدم هایی صحبت کنم که شعور توشون مثل الماس توی این دنیا کمیابه! اما، خب که چی؟ صفحه کلید 5 میلیونی خریدم که برای این آدما دکمه هاشو فشار بدم؟ هاه :)

معنی تیتر رو ولش کن حالا. میخواستم یه چیزی بگم. تا حالا رفتی بیرون یه نفس عمییییق بکشی؟ از اونا که نوک بینیت یخ میزنه؟ خیلی حس خوبیه نه؟ از این حس ها خیلی زیاد بوده. باور کن. من حالا میفهمم. حالا که میبینم خیلی از اون حس ها رو تجربه کردم ولی نمیفهمیدمشون و لذت نبردم! مثل خسته برگشتن از دانشگاه به خونه اونم 10 شب و توی ماشین خوابیدن! مثل عین دیوونه ها دنبال اتوبوسی که ازش جا موندم دویدن! مثل پیاده شدن توی ایستگاه اشتباهی و کشف کردن جاهایی که تا حالا ندیده بودم! مثل اینکه موقع خونه تکونی اون عطری که ازش کلی خاطره داری رو ته کشو پیدا کنی! یا مثلا یه کتابو باز میکنی لاش یه گل رز خشک شده اس و تو ذهنت یهو مییییره به زمان دبیرستان و نشاطی که اون موقع در جریان بود! چقدر حس قشنگی بود وقتی توی بارون میدویدم! میدویدم منظورم عین سوسولا نیست ها. در حد مرگ! از اونا که پاهاتو دیگه حس نمیکنی، همه نفس هاتو کشیدی دود کردی هوا! آخ آخ یکی خوبش یادم اومد الان. اون موقع ها که کامپیوترای دبیرستان خراب میشد و مدیر مدرسه میومد سر کلاس دیفرانسیل و انتگرال میکشید بیرون که برم اونا رو درست کنم! وای وای... یا مثلا اون روز که بالاخره دوچرخه خریدم! و حتی بلد نبودم برونم! کسی هم نبود یادم بده که! سوار شدم گفتم کاری نداره! دو متر رفتم جلو هی فرمون اینوری شد هی اونوری شد یهو تالاپ افتادم رو ماسه های کنار خیابون! تازه بعد از کلی تلاش فراوان یاد گرفتم چطوری رکاب بزنم اونم نصفه! چون نمیتونست پاهام دایره رکاب رو کامل کنه! خیلی حس های خوبی بودن! خیلی بیشتر از اینا هم هستن. مثل وقتایی که از مترو پیاده میشدیم عین این آدما که انگار یه چیزی گم کردن، میگشتی میگشتی دستمو پیدا میکردی دو دستی میچسبیدی بهش! مثل اون روزی که عین خلا از این خیابون به اون خیابون که آدرس کافه باکارا رو پیدا کنیم بریم توش صبحونه بخوریم! وای یادته یه زن و شوهری دیدیم ازشون آدرس پرسیدیم؟ اونام داشتن میرفتن همونجا بعد ما رو که دیدن عین چی میدویدیم خنده شون گرفته بود از طرفی هم خوشحال بودن! انگار اونا هم خواستن از ما تقلید کنن! کی میدونه؟ شاید از همون صحنه الهام گرفتن و بقیه عمرشون خوشبخت تر و شادتر زندگی کردن!

دیدی چه راحت بود دکتر؟ امشب بدترین شب سال اگر نباشه قطعا بدترین شب زمستونه برام. دیدی چه خوشگل مثبت نوشتم؟ نمیتونم حرفایی که به پسرت میزدی رو از گوشم بیرون کنم! نمیتونم لبخندهای منشیت رو یادم بره. امشب من چقدر از آدما بدم میاد چقدر از آدما میترسم. بازم همون حس های مزخرف اومده سرم. که چقدر از همه چی عقبم. که چقدر همه چی جریان داره و من نه. که چقدر به زندگی نزدیک و از زندگی دورم. دکتر گریه چنده؟ حاضرم موجودی کل کارت هامو بدم یه ربع گریه بخرم! دکتر من یک و نیم ساله گریه نکردم! دکتر به کسایی که میتونن گریه کنن حسودیم میشه. بعد تو برمیداری راحت میگی که تو باید خودتو با کار خفه کنی تا یادت بره به چیزای منفی فکر کنی! دکتر من بایت به بایت کدهایی که مینویسم هم ناراحتن. چی داری میگی؟ خب معلوم "که تو باید خودتو با کار خفه کنی" رو چپه میکنم میذارم رو تیتر. چون هیییی عین مته داره سر منو میخوره. دکتر، قرصاتو از کشو در نیار بهم نشون نده که تو هم قرص میخوری! قرصای مکمل خوردن و اون پروپرانولول 10 خیلی فرق دارن با "آرامش پین شده" با "قرص نور" با "قرص ولگرد" با "قرص پنجره تا شده" ... خیلی فرق داره و خودتم اینو میدونی. دکتر چرا هی داری از بقیه حرف میزنی؟ هی میگی بقیه حالشون فکر میکنی خوبه؟ من به بقیه چیکار دارم! من دارم کارت میکشم که تو از من بگی. بعدش با منشیت و پسرت که گفتی دوش بگیره لباسای شیک بپوشه بیاد مطب که برین پاستا بخورین!

امشب مراسم داریم، مراسم اختتامیه. چون امروز اخرین روز کاری لیتیوم بود. دلم براش تنگ میشه؟ هر روز ظهر به ظهر و بعضی وقتا صبحا هم اضافه میشد با اون زمختی مور مور کننده اش وقتی از گلوم میرفت پایین! ایی.. نه اصلا دلم براش تنگ نمیشه! اومده بود فکرای خودکشی تو سرم رو از بین ببره! یه وقتا زورم به زورش چربید و دکتر دوبرابرش کرد! الانم به زور بازنشسته اش کردم. باشه اقا شما بردی! من دیگه فکر خودکشی نمیکنم! هر کاری بگی گوش میکنم فقط دیگه منو نخور! لیتیوم با ابهته. اون قرص زمخته، اون قرص ترسناکه، همونی که 5 تا ازش بخوری تمومه! همونی که اگه توی خونت بره بالا خطرناکه! (محکم میزنم به پشتش) با خنده میگم تو بری کی دیگه حال ما رو بد کنه با اینکه خودش میگه میخواد خوبش کنه؟ از لیوان تو دستش یه ذره میپره بیرون و با موهای جوگندمیش، با کت شلوار طوسی، کفشای براق مشکی، ساعت رولکس تو دستش و لبخند بی انتهاش میگه "هر وقت دلت برام تنگ شد، فکر خودکشی کن!" دستشو فشار میدم، لبخند صافشو با یه لبخند چروکیده جواب میدم و میگم "خداحافظ، لعنتی‌ترین قرص دنیا!"

این پست رو دارم با گوشی می‌نویسم. نخواستم بمونه برای بعدا که یادم بره! امروز یکی از دانشجو‌هام بهم پیام داد و گفت من نابینا هستم و برنامه‌ای که کمک می‌کنه ویدیو ببینم، برنامه قفل کننده دوره شما رو پشتیبانی نمیکنه. من برای دستگاه‌های دیگه هم بهش لایسنس دادم که تست کنه ببینه توی اندروید مثلا یا وب هم همون طوریه یا نه... اما رفتم تو فکر! چقدر سخته! چطوری آخه؟! چطوری یکی بدون چشم برنامه‌نویسی میکنه؟ خجالت میکشم ازش بپرسم... ناراحتم براش ولی برای خودم خیلی خوشحالم که چشم دارم! که میتونم ببینم. کدهای شلخته‌مو ببینم. نور صفحه کلیدمو ببینم. تازه با این محدودیت‌ها اون آقاهه چقدرم انرژی و انگیزه داره! واقعا باید خجالت بکشم با این همه امکانات روزامو دارم پای سریال دیدن هدر میدم...

من وقتی بچه بودم خیلی مریض میشدم، حدودا هر هفته یک بار سرماخورده! دیگه مشتری همیشگی دکتر توی شهرمون بودم. اما نمیدونم چی شد از یه جا به بعد سیستم ایمنیم خیلی قوی شد یه جوری که الان 7-8 ساله مریض نشدم. یا اگر شدم نصف روز بوده! حتی موقعی که کرونا داشتم اصلا بیحال نبودم، میتونستم بقیه خانواده که کرونا داشتن رو ببرم دکتر و بیارم. خوب بودم... و به همین ترتیب من خیلی وقته دارو مصرف نکردم. البته به جز از وقتی که رفتی و منِ احمق پامو گذاشتم تو مطب دکتری که منو بست به قرص! الان من روزی 5 تا قرص میخورم و هر بار که قورت میدم میدونی چی میشنوم؟ صدای تو رو! اره... که گفتی "من مسئول قرص خوردن تو نیستم!" چقدر این در طول روز تکرار میشه میپیچه تو هوای کل سرم.

اما یه سوال این روزا تو ذهنم جوونه زده. چرا قرصای افسردگی اینقدر تلخن؟ به نظرت قرصای افسردگی رو از عمد اینقدر تلخ میسازن؟ یا شاید پروسه ترمیم زخما اینقدر تلخه؟ نگاه میکنی به خودت ، به دستت مثلا یه روزی انگشتاش لای انگشتات بوده و حالا بین انگشتات پر زخمه. خب تلخه اینا رو ترمیم کنی که دیگه یادش نیوفتی! تلخه..! حتی بعضی وقتا من این زخما رو دوست دارم چون تنها راه اتصالم به توعه. به نظرت قرصا چی میدونن ازم؟ اونا توی کیفمن، روی صندلی کنار صندلی خودم. و امروز جبران نشدنی ترین اشتباه 1403 ام رو انجام دادم. اینکه تو رو ساختم. ریز به ریز با جزئیات، بهت فکر کردم، و خیال تو رو خلق کردم روی صندلی، نشستی، کنار من، کنار صندلی من. سرمو میچرخونم سمت چپ، نگات میکنم. فرفریات ریخته رو چشات! نمیدونم از زیبایی فرفریات بگذرم و جمشون کنم رو کله ات، یا از زیبایی چشات بگذرم و بذارم فرفریا همینطوری بمونن. دلم برات تنگ شده... همینجایی ها... اما دلم برات تنگ شده. این هفته هنوز جمعه نشده من دلم تنگه. دستتو دراز میکنی دست سردمو میگیری، ببین ببین، تو نمردی.. دستات چه گرمه توی سردی دستای من... تو نمردی من فقط مردم... ببین ببین... داره یه صداهایی از کیفم میاد، انگار قرصا دارن میخندن. 300 تا قرص دارن به خیالبافی های من میخندن. دیوونگیم نزدیکه! قرصا خیلی چیزا از من میدونن :)