۱۲۸ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

امروز، تیشرت پوشیدم! و رفتم کلاس ویولن! دیدم استاد ویولنم دو تا کاپشن رو هم پوشیده! مامان و باباشم اومدن! اونام همینطور! بعد از کلاس و بعد از هم صحبتی با مامان و باباش که یه حس عجیبی بود! رفتم تراپی! توی مسیر همه با تعجب نگام میکنن! مگه چیه؟! سرما نمیخورم خب. توی من یه جهنمه. یه جهنم از آدمایی که بودن توی جهنم هم براشون لطفه! تراپی امشب خیلی خوب بود. خوشحالم که کنسلش کردم و بعدش دوباره گفتم میام! ولی...

ولی گفت اون قلعه سیاهو رنگ بزن! من نمیخوام. سیاه قشنگه. سیاه نباشه چی باشه؟ صورتی؟ اه از اون یه دونه دیوار که صورتی رنگ شده متنفرم! همونم باید سیاهش کنم. ولی راست میگه ها... همشون انگار یه بخشی از منن، شاه سیاه، هیولا، بانوی قرمز پوش، پیرزن و پیرمرد، رها، آبی، خانواده بریتانیایی ها، روح سفید آرزوها، هر کدوم از یه درد من ساخته شدن. تراپیست جدیده کارشو خیلی خوب بلده! تا الان تونسته رد زخمامو بزنه بره توشون!

این مخفیانه تراپی رفتنا آخرش یه روز لو میره! همش میگن چرا دیر کردی مگه کلاس ویولن نیم ساعت نیست؟! چرا 3 ساعته بیرونی! ای بابا ولم کنید بچه 6 ساله که نیستم! اصلا اره با دوس دخترم قرار گذاشتم! اره دیگه! قطعا یکی از فکراشون همینه. حالا بگذریم... ترانکوپین خوردم، به زودی خواب 3 هیچ از من میبره. اما تا اون وقت منم و چند تا فکر عجیب غریب. مامانِ استاد ویولنم، اینکه هیولا منه؟ یا من هیولا؟ یا تو کجایی؟ تو هم امشب رفتی تراپی یا بازم یه شب دیگه بی تقاص سر کردی؟

نشستم اینور اتاق، اونور اتاق یه دفتر سبز داره به من چشمک میزنه. میدونم چی توشه. توش پر از حرفای تراپیستمه. توش پر از تمریناییه که تراپیستم گفته این هفته انجام بده. خب؟ داریم میرسیم به ته هفته که... بازم یه هفته الکی گذروندیم؟! دستام چرا میلرزه؟ نگاه میکنم به دستام، مچ دست راستم چرا قرمزه؟ چرا میسوزه؟ تو هم میشی؟ یه وقتایی اندازه من آشفته میشی؟ زانوهات شل کنه ندونی چیکار کنی، نه ناامیدی نه امیدوار، نه دلت میخواد بمیری نه دلت میخواد زندگی کنی، عجله داری و حرکتی نمیکنی! میشی یعنی؟ تو اینطوری میشی؟ یهو یه باد میاد دفتر سبز وا میشه میره تو صفحه 13.. از روی میز میوفته روی علوفه های سیاه. اتاق میشه یه جنگل تاریک. یه ور نوره یه ور تاریکی، من چرا رو به نور نشستم؟ پاشو بریم تو تاریکیمون. با کی دارم حرف میزنم؟ اونی که سوال کرد! کو؟ چرا پشت درختا قایم شده؟ بیا بیرون هیولا. مثل اینکه یاد رفته تو منو خوردی نه من تو رو! من باید بترسم که نمیترسم. وقتایی که آشفته میشدم بانوی قرمز پوش میومد برام لالایی میخوند بچگیام. یادته؟ تو میاوردیش اخه.. اخه فقط تو میتونی بین دنیای آدمیزادا و جنگل سیاه رفت و آمد کنی. تو میاوردیش... هیولا اون روزی که توی مدرسه دعوام شد، دستام خالی بود، یهویی چی شد توی دستم یه سنگ بود؟ تو گذاشتی توی دستم؟ واستا کجا میری.. منو تا اینجا آوردی خب من کدوم وری برم؟ بازم میره... هیولا این روزا کم حرف شده. منم این روزا بیشتر آشفته میشم. تو هم میشی یعنی؟ اصلا دفترم کجا رفت؟ اه.. ولش کن بابا. گور بابای تمام دفترهای سبز دنیا.

حالا میفهمم. امروز که ۲۶ سال و چند ماهی عمر کردم. تازه میفهمم تنهایی یعنی چی. تنها توی مشکلات، تنها توی خوشحالیا، تنها توی ناهارای خوشمزه، تنها توی مواقعی که به این فکر می‌کنی اگه تنها نبودی این کار خیلی خوب و درست پیش می‌رفت! تنها توی دیدن سریالی که یه جا باباهه دستشو می‌ذاره رو شونه پسرش. یه تنهایی عمیق، یه تنهایی کثیف. انگار خنده تمام آدمایی که دوستشون داری توی سرت هستن ولی خودشون نه! انگار یادت میاد تنها کسی که دوستت داشت مرد! انگار که مثلا بری بپرسی فلانی، این عکس رو که تنها عکس بچگیمه و میگن تو گرفتی، تو گرفتی؟ تنهایی یعنی اینکه بگه نه! تنهایی یعنی اینکه همه از تو انتظار داشته باشن. اینکه همیشه اونی باشی که تو مشکلات هر وقت هر کی بهت نگاه کرد بهش لبخند یا چشمک بزنی که انگار "غمت نباشه ها..! من درستش میکنم" و هیشکی اینو برا تو نباشه. تنهایی یعنی پسر محبوب ۴ سال دبیرستان، الان هیچکس ازش خبر نداره. زمستون آخراشه. تحمل کن... ها کن تنهاییاتو. تموم که نه... نمیشه. اما اگه خواب دیشبم تعبیر بشه.... من میگم وقتی ۵۱ به ۱۷ بخش پذیره، تعبیر شدن خواب منم ممکنه! هوم؟

صحبتامون که تموم شد، گفت ببینم دیگه این هفته چیکار میکنی :) حالا پاشو برام ساز بزن! تعجب کردم از حرفش! گفتم اینجا؟ واقعا؟ گفت اوهوم! کیف ویولنم رو گذاشتم روی فرش دایره‌ای قرمز وسط اتاق، بازش کردم، ساز و آرشه رو برداشتم. بهش گفتم تا حالا من برای کسی نزدم! منتظر بود... بلند شدم و اون قطعه‌ای که خودم ساختم رو خواستم بزنم. اسمش "وقتی دیگه هیچی نمونده بود" هستش. حالا یه روزی وقت شد برات میزنم اینجا میذارم. یه نفس عمیق دادم توی ریه‌هام، سرد بود، خنک بود، با ضربان قلبم که خیلی ساله دیگه صداشو نمیشنوم، دادمش بیرون. استرس داشتم؟ نه! ولی باید میداشتم... چشمامو بستم، دستمو گذاشتم روی چوب آبنوس مشکی یکدست ویولن. انگار پا گذاشتم توی یه جنگل سیاه. با هر نت، با هر سیم، انگار یه درخت، یه شاخه، یه تهدید رو رد میکردم، صدای جیغ ویولن تبدیل شده بود به گریه. "وقتی دیگه هیچی نمونده بود" شاید غمگین‌ترین قطعه‌ای هستش که من ساختم. وقتی که تموم شد، اون علی توی جنگل تاریک رها شد تنها! و دکتر داشت دست میزد و میگفت خیلی عالی بود! ببخشید من تعریفا رو از روی ترحم میبینم و حس بدی بهم دست میده. گفت بلدی پدرخوانده رو بزنی؟ چه جالب :) به همون تمرین رسیده بودیم! اونو پس بهتر زدم چون بیشتر آماده بودم. دکتر پسرش هم همون کلاس ویولن میاد ولی انگار خیلی تمرین نمیکنه! چون زیادی از نوازندگی من ذوق کرد! من تا حالا برای کسی نزده بودم. دروغ نبود! ویولن رو تا حالا برای کسی زنده اجرا نکردم... حالا اگه دفعه بعدی بازم گفت بزن، آماده‌تر خواهم بود. این چی بود اخه من زدم :))))

همش میگه بهم. همش میگه هیچوقت دیر نمیشه! منو ببین توی 36 سالگیم روانشناسی رو شروع کردم! یه بچه داشتم، افسردگی بعد زایمان داشتم و الان توی 42 سالگیم دکترای روانشناسی دارم و هیچکس از همکلاسیام که از من کوچیکتر بودن هم به این نقطه هنوز نرسیدن! پس نگو دیر میشه. باشه... نمیگم. منم بالاخره یه روزی اون لپ‌تاپ گیمینگ ایسوس TUF A15 رو میخرم! حالا مهم نیست اون روز حال بازی کردن داشته باشم یا نه. یه روزی بالاخره اون دوچرخه‌ای که دوست دارم رو میخرم، اوکی مهم نیست اگر دیگه نمیشد باهاش برم طبیعت. اون لاماری مشکیه که هر جا میبینم دلم غش میره رو بالاخره یه روز میخرم، مهم نیست کسی یا جایی رو نداشته باشم که سوارش کنم و بریم اونجا! بالاخره یه روزی دکترا بیوتک داروییم رو میگیرم میکوبم تو صورتم تو آینه میگم اینم از این! بالاخره داروساز شدی! مهم نیست که تو نباشی که بهم افتخار کنی! بالاخره یه روز میام سر کوچه‌تون، با مدرک دکترا با لاماری مشکی، که اتفاق روزبه بمانی رو پلی کردم توش، مهم نیست ببینم اسپند دود میکنن عروسیه.....! اره دکتر! هیچوقت دیر نمیشه. هیچوقت. حالا نذار دیگه برات بگم که مامانمو بالاخره یه روز میبرم مکه! میبرم جنگلای گیلان رو ببینه، میبرم دریا سوار قایق میشیم. یه ویلا توی کلاردشت میگیرم یه روزی! مهم نیست اون روز دیگه بهانه‌ای برای سفر کردن نداشته باشم، یا مهمونایی که اونجا جمع شیم بگیم بخندیم. هیچوقت دیر نمیشه دکتر. تو راست میگی. یاد اون روزایی افتادم که بچه بودم، پولامو جمع کردم برای خودم کاپشن بخرم، وقتی خریدم، برفا آب شده بودن، هوا گرم شده بود :)

روز اولی که رفتم پیش این تراپیست جدیده، یه برگه داد گفت چیزایی که دوست داری رو لیست کن! منه گاو هم نوشتم طبیعت گردی. حالا خانم پیله کرده پاشو برو طبیعت گردی! نوشته بودم تنیس! نوشته بودم کافه گردی! بابا من نمیتونم... نه وقتشو دارم، نه حالشو، نه روحیه شو، ولم کن! کاش نمینوشتم! مینوشتم خوابیدن! مینوشتم گریه کردن! یا باید الکی یه خاطره از طبیعت گردی که این هفته رفتم براش تعریف کنم جلسه بعدی. یا بگم طبیعت گردی دوست نداشتم اشتباه کردم! با اینکه دوست دارم! امروز از چیزایی براش صحبت کردم که گفتنش برام راحت نبود! خیلی پیله کرد که بگم! هی گفتم نمیگم. هی دنبال دروغ بودم یه چیز دیگه تعریف کنم براش! دیدم هیچی بداهه نمیتونم بسازم که بعدش نگه همین؟! اینو نمیخواستی بگی؟! اره دیگه ... همونی که بدترین بود رو گفتم! راستش بلند بلند گفتن اون ماجرا برام چیز بدی بود! حالمو بدتر کرد. تراپیسته خیلی خوبه. خیلی حال خوب کنه. من حال بدی دارم. الان اینجا بود میگفت لیبل نزن به خودت! ای بابا، باشه. تراپی رفتنم بدبختیه‌ها، دائم باید حواست به همه چی باشه. هر چی هم منفی فکر کردی، کش رو بکشی محکم بزنی به مچت!

توی عالم میکروب‌شناسی به زمانی که باکتری‌های زنده وارد جریان خون میشن، میگن باکتریمی. اگر این باکتری‌ها بتونن بازم زندگی کنن و سیستم ایمنی و درمان خارجی نتونه اونا رو حذف کنه، میشه سپتیسمی. زمانی که باکتریهای زنده توی خون تکثیر شدن و سم تولید کردن. این حالت باعث افت شدید فشار خون، التهاب شدید، تب بالا و آسیب به اندام‌های مختلف میشه. و خب در نهایت مرگ!

خب بذار حالا از این حالت بسیار وحشتناک توی دنیای میکروب‌شناسی، یه چیز قشنگ‌تر بسازم! دور از جون اگر تو رو بذارم جای باکتری، من الان توی مرحله باکتریمی‌ام! اگر اسم خودتو بذارم به جای باکتری، میشه اون اسمی که همیشه دوس داشتی وقتی من صدات میکردم! یا بهتر بگیم "تنها" من به اون اسم صدات میکردم. ادامه بدم اینو؟ بریم به حالت سپتیسمی؟

تراپیستم هفته قبل گفته بود 10 تا اتفاق خوب و مثبتی که این هفته برام میوفته و روی زندگیم تاثیر مثبت میذاره رو یادداشت کنم! هیچی ننوشتم! یه دونه هست که اونم خب مشخص نیست بشه یا نشه پس اونم نمینویسم. قشنگی این روزا اونقده که اون سپتیسمی و اتفاقی که بعدش میوفته، میتونه به عنوان یه اتفاق مثبت تلقی بشه!

درون من، الان یه پیرمرد معتاده اطراف تهران، که یه ذره غذا پیدا کرده خورده سرشو گذاشته یه گوشه لای آهن قراضه ها و خوابیده و داره به بچه اش فکر میکنه که کجاس و در موردش چی فکر میکنه! یه پسر کوچولوعه که توی شلوغی های بانک، مامانشو گم کرده! یه سربازه که دم مرز داره نگهبانی میده و به این فکر میکنه الان عشقش چیکار میکنه؟ نگنه جایگزین شده با یه پسر مرفه بی دردی که همه چی رو حاضر و آماده داره؟ یه آرایشگره که خوابیده و به سقف خیره شده و داره حساب میکنه چند تا قسط داره ته این ماه. درون من یه زندانیه که امشب بهش گفتن میتونی هر چی دوست داری برای شامت سفارش بدی! میبینی؟ درون من اتفاقای مثبت چندانی وجود نداره. نگرد دکتر نگرد... من دلم تنگه... عین اون دختر کوچولویی که پشت ویترین یه عروسک دیده مامانش قول داده هفته بعد اونو بخره. حالا دخترک توی اتاقش همش داره میگه نکنه فردا اونو یکی دیگه بیاد بخره... نکنه....؟

یکی از عاداتی که از بچگی دارم جمع کردن اطلاعاته، ساختن پرونده از آدما. یه دفتر داشتم جلدش صورتی بود پاره پوره، این مال خیلی بچگیاس! جایی که من بلد نبودم ساعت بخونم! به جاش عقربه هاشو نقاشی میکردم توی یه گوشه و گوشه دیگه بابامو میکشیدم که داره داد میزنه، داره دعوا میکنه. اینطوری بعدش ساعت های شکل هم رو میشمردم ببینم چه ساعت هایی بیشتر داد میزنه. من از بچگی پرونده جمع میکردم، داده جمع میکردم تا تحلیل کنم تا به نتیجه برسم. چون مطمئن بودم این الگوها بازم تکرار میشن، پس نتیجه هایی که میگیرم احتمالا درست باشه. اگر درست نیست پس داده ها کافی نیست. این روند ادامه داشت تا الان. من هنوزم پرونده درست میکنم. برای هر آدمی که میشناسم، یه فایل اکسل دارم. یه تب در مورد مشخصات تشخیصی مثل اسم و فامیل و اسم بستگان و... یه تب در مورد اعداد مهم مثل سن، تاریخ تولد، تاریخ آشنایی، تاریخ های مهم، یه تب در مورد علایق که چی دوست داره، چی دوست نداره و.. یه تب در مورد اینکه رفتارهاش چیان، چه اتفاقاتی برام تعریف کرده براش افتاده، یه تب به اسم تاریک! اونجا در مورد نقطه ضعف های طرف مینویسم، از چه چیزایی بدش میاد، چه چیزایی اذیتش میکنن. و آخرین تب، سوالاتی که ازش پرسیدم و چی جوابمو داده.

خیلی آدمای کمی از این خبر دارن! یکیش تراپیستم! فکر میکردم با این کار مخالف باشه! ولی گفت خیلی خوبه که دنبال دلیل و مدرکی! من راستش هیچ قصدی از این پرونده نوشتنا برای آدما ندارم. فقط عاشق تحلیل کردنم. ولی یه جاهایی یه نتایجی به دست میاد که میشه "الگو" که میبینم توی آدمای زیادی هی تکرار میشه. خب تصمیم میگیرم بشناسمش، دردش رو بچشم، و خودمو مجبور کنم دیگه اون رفتار و اون الگو رو دیدم سورپرایز نشم! مثلا رفتارهایی که یهویی عوض میشن! توجه کردنایی که یهویی به بی توجهی تبدیل میشه، رفتن های بی دلیل، دیگه این چیزا رو میبینم، تا حد امکان سعی میکنم از اون جو دور بمونم که ترکش هاش به من نخوره. من خوشحالم از اینکه عاشق تحلیل کردن داده هام! چون باعث میشه از خودِ رباتگونه ام، در برابر آدمایی که ترسناک تر از خدان، محافظت کنم.

برمیگردم به اتاق تاریکم، چراغ چشمک زن کابل LAN مودم تنها چیزیه که روشنه، باید لپ تاپ رو روشن کنم دوره ضبط کنم، فردا جلسه دارم باید گزارش آماده کنم، آخ! باز گرفت! قلبم روزایی که خیلی بهت فکر میکنم یا شایدم فکرت منو، خیلی درد میگیره. تیر میکشه. انگار تو قرار نیست درمان بشی. وسط هر کد، وسط هر نت، لای هر کتاب، پشت هر انگیزه، کنار هر موفقیت، توی خواب خوش، توی خواب بد! هستی... بیخود نبود همو صدا میکردیم رفیقای 26 ساله! از بچگی انگار یه انرژی به ما وصل بود!

تاروت گرفتم صبح! باز گفت میای! بخدا الکی نمیگم، من این فال رو برای خیلیا گرفتم، خیلیا رو زده تو ذوقشون، خیلی چیزا رو درست پیشبینی کرده. و من 20-30 بار تاروت گرفتم و هر بار گفته میای. گفته باید شرایط درست بشه! که یعنی من بتونم این بغض رو قورت بدم و دستمو فشار بدم روی دکمه پاور لپ تاپ، که پول جمع کنم، که کنکور قبول شم، که نذارم دیر بشه، که جلوی گریه هامو بگیرم، تراپیستم گفته این هفته همش مثبت فکر کن. یه روز زنگ میزنی ازم حال میپرسی، من با کلی ادا میگم خوبم! کاری داشتی زنگ زدی؟! بعدش دیگه با تو... میدونم چقدر بلدی منو. یه روز پامیشم میرم کنکور میدم و از قبل میدونم همه رو درست زدم! نتایج میاد و میبینم آره واقعا همه رو درست زدم! ویروس پزشکی قبول میشم، پامیشم میام... یه روزی پا میشم و میبینم همه اینا شده! بدون اینکه از خواب پاشم.

کار من جنگیدنه. از صفر سالگی. حالا عادتمه با این وضعیت ها سر و کله زدن. اما به دوری تو عادت ندارم. عادت نمیکنم. این روزا داره سخت میگذره. بد میگذره. میدونم اگر به همین شکل بگذره، تمام مثبتایی که بالا گفتم، میشه منفی. چطوری با این همه چالش دست و پنجه بزنم ته شب هم ببینم تو نیستی؟ اینا رو به مناسبت غر زدن نمینویسم. مینویسم تا یه روزی بهت نشون بدم توی چه روزایی تو رو "درمان نشده" نگه داشتم تا برگردی!

تراپیستم این هفته بهم تمرین داده! که مثبت فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و اونقدر فکر کنم و توجه کنم که 10 تا اتفاق مثبتی که برام تو این هفته میوفته و تو کیفیت زندگیم تاثیر داره رو بنویسم! و تا الان فقط یکی اتفاق افتاده! شاید اینو بهش بگم باور نکنه! ولی واقعا مثبت فکر کردن سخته! همش میگی خب به چی فکر کنم که مثبت باشه؟ بدیه ذهن افسرده اینه که تو همش سعی میکنی از دل چیزای مثبت هم یه پوینت منفی در بیاری و توصیفش کنی و اونقد بزرگش کنی که دیگه اون اتفاق مثبته به چشم نیاد! این یکی از خطاهای شناختی مغز هستش که جلسه قبل بهم درس داد. نمیدونم خنده داره یا چی ولی هر خطای جدیدی که درس میده میبینم عههه من از خیلی وقته این خطا رو دارم! اما تراپیستم میگه تو حداقل اونقدر قوی هستی که دنبال خوب شدنتی!