خب تمام شد ...

نمیدونم چرا امروز یاد اولین روزی افتادم که مدرسه رفتم

یه مداد سیاه . یه مداد گلی . یه جعبه مداد رنگی 12 رنگ و یه کیف و یه دفتر ..

امروزم آخرین روز مدرسه بود

با یه هدفون و یه گوشی رفتم ...

راستشو بخوای دلم گرفت .. کاش دوباره این دوازده سال تکرار میشد 

همون روزای بدش رو هم میخوام دوباره تکرار کنم .. همون روزای پر از استرس رو 

...

اینا رو میگم یه ذره اشک از گوشه چشم چپم میریزه

اره خب من دلم گرفته .. تو این دوازده سال خیلی کارا کردم 

ولی اونی که میخواستم نشد

و اگه دوازده سال دیگه هم وقت صرف کنم اونی که میخوام نمیشه

دلم گرفت از فاصله اون چیزی که میخواستم باشم و اونی که هستم

تو رو نمیدونم ولی من الان نباید اینطوری بودم

این دوازده سال .. هشت سال اولش پر بود از انگیزه و شور و شوق و هیجان

یه علی بود و یه کتابخونه که همه کتاباشو خونده بود 

یه علی بود .. یه شاگرد اول .. یه سوپر درسخون

چهار سال بعدیش انگار همه چی چپه شد 

دیگه کتابخونه خیلی کم رفتم

کم کم از نظر ها پنهان و فراموش شدم

اونایی که منو دوست داشتن همراه من افسرده شدن و یواشکی برام اشک ریختن

اونایی که برام معمولی بودن فقط ناراحت شدن

اونایی که دلیل رشد من بود (همون دشمنا ... ) شاد شدن و راه پیشرفت براشون باز شد 

من که از اونا انتظار ندارم .. بذار پیشرفت کنن و منم پز بدم...

ولی من به این دوازده سال از 10 .. 6.5 میدم ...

شیش نمره اش به خاطر هوای بارانی و من و من و من 

نیم نمره اش هم به خاطر روزای خوب تحصیلی . به خاطر نمره های خوبش

ناراحتم که چرا بهتر از این زندگی نکردم .. اونطوری که خودم میخواستم

و خوشحالم چون با این سن کمم چیزایی رو تجربه کردم که خیلیا تو 50-40 سالگی تجربه میکننش...

اینم آخرین کارنامه ....

 

این موزیک رو هم گوش کنید (پیشنهادی ) » تو راه میومدم اینو گوش میکردم گریه امم گرفت ولی از درون :)


 

 

پ.ن : کارنامه رو گذاشتم همه ببینن .. حتی خودم . حتی خودش . حتی اونایی که میگن اگه درسی رو نیوفتاده بودی چرا کارنامه نهایی رو پاره کردی ... 

 

آقای ربات - آخرین کارنامه..

  • آقای ربات
  • دوشنبه ۲۹ خرداد ، ۱۰:۵۲ ق.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۱۷۹
۲ موافق نظرات شما ( ۱ )

این روزها اصلا نوشتن را دوست ندارم

این روزها حوصله هیچ چیزی را ندارم

این روزها نمیدانم چه اتفاقی افتاده 

اما این را میدانم اصلا اتفاق خوبی نیست

حرف هایم را فقط کسی میفهمد که هشت ساعت خیره به یک نقطه باشد

این روزها نمیدانم از زندگی چه میخواهم

این روزها هرچقدر منتظر یک اتفاق خوب ماندم نیامد

این روزها بیشترین حجم انتظار را میکشم

و چه سنگین است این روزها 

این روزها فکر حذف کردن به سرم میزند

حذف وبلاگ

حذف کانال

حذف همه اکانت ها 

حذف خودم :(

این روزها اگر با کسانی حرف میزنم باید بدانند خیلی عزیزند ... 

این روزها ...

اه این روزهای لعنتی 

همه میگویند خوب است

اما چیز خوبی برای خواستن ندارد

خوب نیست

این ها از عوارض مبتلا شدن به تو است

من مینویسم به پای تابستان و هوای بداش :(


آقای ربات - دوست ندارم بنویسم .

  • آقای ربات
  • جمعه ۲۶ خرداد ، ۱۲:۱۴ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۲۲۶
۱ موافق نظرات شما ( ۲ )

من را گول زدند 

این سال ها 

این ماه ها

این روزها 

اصلا روز جدیدی نیست 

همه شان شنبه است 

فقط شماره گذاری کرده اند و هفت تا هفت تا جدا کرده اند 

من را گول زدند 

و من با این فکر به دنیا آمدم که کارهایم را حتما از شنبه آغاز کنم 

اگر یک شنبه شروع کنم نمیتوانم تمامش کنم

به من یاد ندادند همین فردا بقیه عمر من است 

به من یاد ندادند فردا را به انتظار شنبه ایی که در راه است نگذارنم

من را گول زدند 

شاید هم خودشان گول خورده بودند 

این شنبه ها 

تقصیر همین شنبه هاست

این ها ما را گول زده اند ...


اقای ربات - شنبه ها 

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ، ۱۵:۳۷ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۳۰۶
۳ موافق نظرات شما ( ۴ )

دیروز سر یک مسئله خیلی گیر کردم و تقریبا 45 دقیقه روش فکر میکردم

فکر کردم - راه حل ریختم ولی به جواب نرسیدم

خیلی داغون شدم،اعصابم بهم ریخت و باز دوباره حرفای معلمم یادم اومد 

"تو توی ریاضی هیچی نمیشی" ، "تو مهارت ریاضی نداری" ، "تو استعداد ریاضی نداری"

این حرفا ها مثل یک فرفره توی سرم میپیچید و میپیچید و ...

خیلی جالب بود وقتی مسئله بعدی رو هم نگاه کردم دقیقا شکل همون مسئله بود ولی با اعداد متفاوت

حالا من دو تا معادله داشتم که حل نمیشد 

و دوباره داغون شدم

خلاصه شب شد و این مسئله ها حل نشد که نشد 

و من ماندم و سکوت شب و دو معادله لعنتی 

خوابم برد و توی خواب دیدم که دارم پرت میشم از یه دره

زیاد برام عجیب نبود چون همیشه از این خواب ها میبینم

ولی وقتی که صبح با آرامش خاصی بیدار شدم نگاهم به کتابم افتاد

و دوباره یاد مسئله ها افتادم 

خیلی با خودم کلنجار رفتم که دوباره بیام سر مسئله ها 

ولی 

وقتی کتاب رو باز کردم ، مسئله ها غیب شده بودن

دیگه معادله ایی وجود نداشت 

اونا رفته بودن 

یعنی اونا فقط توی سر من بودن ؟ یک توهم بود یعنی ؟!

این روزها خیلی عجیب است 

لااقل برای من

ساعتی در تلاشم و ساعتی را بیهوده میگذارنم

نمیدانم آینده چه خبر است....


آقای ربات.

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ، ۱۱:۰۷ ق.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۴۳۲
۲ موافق نظرات شما ( ۵ )