این دو روز خیلی بد گذشت. به شدت دلتنگت بودم و این دلتنگی تیز شد زد خیلی چیزا رو برید! کشیده شد رو قلبم. کشیده شد رو مغزم... امروز جلسه تراپی داشتم.. دیگه کم کم با تراپیستم راحت شدم! براش در مورد اون قلعه سیاه گفتم! چقدر امروز باهاش در مورد تو حرف زدیم. میدونی اخه امروز... امروز 20 امه... سال قبل این موقع خیلی چیزا فرق میکرد...

از تراپی برگشتم، بهم زنگ زدی... یادم رفته بود چقدر صدات درمانه................... دلم بیشتر از اون حدی که فکرشو میکنی تنگ شده برات. کاش بودی... کاش بیای حداقل این چند ماه من بتونم با تمرکز کار کنم و تلاش کنم تا بتونم باقی عمرم با تو باشم. اینطوری تنهایی و با فکر و خیال های بی رحم تو خیلی سخت میگذره...

 

وبلاگ گلی یاس یه چالش دعوتم کرده که توش گفته اگر یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی دیگه بیناییت رو از دست دادی، دلت برای چی تنگ میشه... من غیرِ تو چیز دیگه ای به ذهنم نرسید! اینطوری نیست که مثلا اول به تو فکر کنم بعد به چیز دیگه ای! تو اولین و آخرین فکرِ توی سرِ منی... دلم میگیره که دیگه نتونم یه روزی ببینمت. الان اگر زنده ام اگر دارم کار میکنم تلاش میکنم اگر روزامو با امید میگذرونم به خاطر اینه که امید دارم یه روزی دوباره تو رو از نزدیک ببینمت.. تو که نمیدونی من چقدر عکساتو نگاه کردم! نمیدونی که خبر دارم چند تا مژه داری! از این گوشه لبت تا اون گوشه چند سانته! تو که نمیدونی من خط های روی لباتو شمردم! نمیدونی من چقدر غرق شدم در تو...! یه جا نوشته بود هر پلکی که تو این دنیا میزنی یه عکس گرفته میشه که اون دنیا ببینی! فارغ از اینکه این حرف راسته یا نه، اما اگر راست باشه من اون دنیا از تو هیچ عکسی ندارم چون موقع دیدن پلک نزدم تا بیشتر ببینمت. پس با من از دنیای بدون دیدنِ تو حرف نزن.. من چشم هایم رو برای بوسیدن چشم هایت "فعلا" نیاز دارم...

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۲۰ مهر ، ۲۳:۴۱ ب.ظ
  • بازدید : ۵۷

تعداد نظرات این پست ۰ است ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">