سه ماهه که پامو از خونه بیرون نذاشتم

باید خیلی چیزا عوض شده باشه !

من بعد از اون اتفاق همه چیو ارزون فروختم ... هر چیزی که داشتم رو 

زندگی .. دوباره شروع کردن .. قدرت .. اعتبار .. خودم رو ... من ناپدید شدم

تو این سه ماه این خونه برام خیلی تکراری شده 

همش میگردم چیزای جدید توش پیدا کنم .. امروز تصادفی کتاب های دوران دانشکده رو پیدا کردم .. 

هنوز همه کتاب های شیمی رو داشتم .. شیمی ... چقدر این درس رو دوستش داشتم و چقدر تو این درس ماهر بودم .. 

دوست داشتم همه چیز رو به شیمی ربط بدم .. شطرنج رو .. دلیل عاشق شدنم رو .. کل زندگیم رو .. 

نشستم اینجا ... وسط اتاقم و ورقه به ورقه کتاب هام رو چک میکنم .. اول هر صفحه شون اول اسم تو به صورت زیبایی خودنمایی میکنه .. میم...

ته دلم خالی شده .. هوا امروز آفتابیه .. خونه ساکته .. من دلم اینطوری نمیخاد .. بغض کردم دوباره یه بغض پاییزی .. 

چقدر تعداد این بغض ها زیاد شده این روزا 

دارم یه حس نفرت پیدا میکنم به همه چیز .. به فردا . به اینکه نیای . به اینکه هیچ خبری از هیچکس نشه اخه میدونی من فردا تولدمه ... :(

من تنهایی رو دوست ندارم .. من تنهایی با تو تولد گرفتن رو دوست دارم .. 

اصلا میدونی .. مقصر خودم بودم .. با این حبس کردن های خودم .. حالا همه من رو به عنوان یه آدم پاک شده میشناسن .. یه مُرده ...

من پاک شدم .. چون خودم خواستم .. 

چون به کم قانع نبودم .. یا باید میبردم یا پاک میشدم .. و با نامردی تمام پاک شدم..

ورق میزنم .. کتاب ها رو ورق میزنم ... انگار دارم دنبال یه چیزی میگردم .. 

دنبال تو .. دنبال اون روزای با تو شروع کردن ...با تو خوب شدن .. با تو شاد شدن .. 

یه برگه روزنامه پیدا میکنم ... آخی .. یادش بخیر ... 

برگه نیازمندی های روزنامه ... اون روزایی که دنبال کار بودم .. دنبال خونه میگشتم واسه اجاره .. 

کتاب رو میبندم و پرت میکنم .. پرت میکنم میخوره به دیوار و گل برگ های اون گلی که بهم داده بودی و لای کتابم گذاشته بودم خشک بشه 

میریزه کف اتاق و من باز یاد خاطره های تو میوفتم ..

ولی من که نباید گریه کنم نه ؟؟ نه .. نباید گریه کنم .. اشک هم نه .. بغض هم نه .. .

اما مگه میشه آخه .. مگه تو این روز مزخرف لعنتی مگه میشه یاد خاطره ها نیوفتم و باز .....

کاش یکی بود حداقل باهاش حرف میزدم اما امروز شنبه اس و همه سرشون گرم کاره ....

نمیخوام .. زندگی اینطوری رو نمیخوام .. این که زندگی نیس ... 

دلم میلرزه ... مثل روزایی که تو رو میدیدم .. دلم میلرزه .. دستم رو مشت میکنم و میکوبم بهش شاید از لرزشش کم شه اما نه ...

پامیشم همه کتاب ها رو جمع میکنم یه گوشه و دور میشم از اونجا 

چشمم میخوره به خودم تو آینه .. شبیه .... هر چی هستم شبیه آدم فک نکنم باشم ! 

قلبم تیر میکشه ... این بود ته اون همه آرزوهای بزرگت دکتر ؟؟ دکتر حیدری ؟؟؟ تو درس خوندی این بشی ؟

قلبم تیر میکشه .. زیاد .. بیشتر از هر وقتی .. باز اون درد های خفیف برگشتن و هر لحظه بیشتر میشن

رد میشم .. میخوام برم حموم .. ریش هامو مرتب کنم .. موهامو بشورم و بیام خشک کنم و حالت بدم بهشون .. به خودم برسم 

یه زندگی تازه رو با این سرمایه اندکی که مونده شروع کنم .. اما انگار .. انگار یه چیزی کمه ... من هیچ دلیلی واسه ادامه ندارم ..

دیوونه شدم .. میخوام بمیرم زودتر .. اونقدر تو این تنهایی ها حرف زدم دیوونه شدم .. 

نمیخوام این زندگی رو ... 

نمیخوام ........

 

 

ربات.

۲ موافق نظرات شما ( ۵ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۶ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۲ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۲ )

قسمت اول مورفین 6 از اینجا...

سکوت بینمون رو آهنگ توی ماشین شکست ..

'با تو بهترین دقیقه ها رو دارم 

جز تماشای چشات کاری ندارم 

کاشکی دریای نگات برای من بود 

عطر خوشبوی تو در هوای من بود 

اگه تنهام و کسی دور و برم نیست 

واسه اینه جز تو فکری در سرم نیست ..

کاشکی این دقیقه ها همیشگی بود 

این دقیقه ها تمام زندگیم بود 

کاشکی پلکات راه چشمات رو نمیبست 

آخه چشمای تو دیوونه کنندس .... '

آره .. خیلی دیوونه کننده اس ......

آخ که چقدر میخواستم این لحظه ها تموم نشه .. زمان واسته ...

بارون شدید تر شده بود ... شیشه ماشین رو دادم پایین و سرم رو از ماشین آوردم بیرون تا بارون صورتم رو بشوره 

این بغض لعنتی رو بشوره و ببره تا بتونم حرف بزنم و بگم 

بگم ببین .. ببین عزیزم ... من دلم بند غیر تو نمیشه .. نمیشه که فراموشت کنم 

گفته بودی میشه .. زندگی سخته اما با همین سختی میشه زندگی کرد .. گفتی میپره از سرم 

گفتی فراموش میشم .. من جایی برای عشق تو ندارم...

نمیتونم یه رابطه رو شروع کنم ...میفهمی ؟؟ تموم دغدغه ام کارمه ... 

یه لبخند خشک شد رو لبام اما هنوز بود 

هنوز داشتمت ... هنوز نگرانم بودی .. اگه جایی تو دلش نداشتم چطور میتونست نگرانم شه ؟ 

خستگی داد میزد تو چشماش ..چشماشو که بست گفتم حواسم به چشمات نبود که زود درد رو میگه ..

خندید .. میدونست چطور خوشحالم کنه .. اگه تو دلش نبودم چطور هنوز میدونست دیوونه وار بستنی دوست دارم  ! 

مزه اش کنار اون و بارون بینظیر بود ... 

تو راه برگشت که شب که شد رو گذاشت... یعنی تموم حرفش به من همین بود ؟؟؟ شاید ... 

' آدم بودم دلم رو شیدا کردی .. 

وای تو منو رسوا کردی ..

حوا بودی دلم رو رسوا کردی ..

وای تو منو پیدا کردی ! '

هه....

وقتی رسیدیم دوست نداشتم ازش خداحافظی کنم ولی مجبور بودم ..چون به اون ساعت لعنتیش خیره بود ...

در و باز کردم و پیاده شدم و برگشتم دیدم داره نگام میکنه ...

گفتم دوستت دارم .. 

در و بستم 

نخواستم صورتش رو ببینم که رنگ آه و پوزخند و نخواستن داره ...

دلم میخاست نره .. اما رفتنش رو دیدم .... 

سرم رو میگیرم بالا .. به ساعت لعنتی و بزرگ خونه ام خیره میشم .. دو ساعت گذشت یعنی ؟؟؟؟

اشکام رو پاک میکنم و میگم ... 

عشقه دیگه ... عذابش هم همینقدر شیرینه ... !

من شیدا میکنم قلب زخمیش رو ... با همون تیکه های شکسته قلبم که هیچوقت دیگه مثل سابق نشد ... نشد که نشد ....

شب که شد .... شب که شد عزیزم .. .

همش بیا به خاطرم .. :(

شاه مجنون و عاشق .. وای که دیدن داره ! ... بیا و ببین ... 

بیا و ببین ....

 

ببین ...

 

 

ربات.

۰ موافق نظرات شما ( ۵ )

مهره ها را میچینم 

بهم میزنم 

میچینم 

بهم میزنم 

فکر میکنم از صبح تا حالا هزار بار چیده ام و یک قدم مانده به پیروزی ام را دیده ام

اما بهم زده ام ..مثل همان هایی که ما را بهم زدند 

شاید این بازی شطرنج نبود ... شاید من در این بازی یک شاه بیگانه بودم .. نمیدانم ...

سرم را میگذارم روی صفحه بازی

چه ظهر پاییزی دلگیری .. بغض کرده ام ...

به آخرین باری فکر میکنم که اینگونه بغض کردم 

آخرین بار کی بود ؟؟؟ میروم عقب تر .. عقب تر ... خیلی عقب 

دوران دانشجویی .. دورانی که عاشقش بودم ... هم عاشق آن دوران و هم ...

یادم می آید .. بغض کرده بودم .. یک بغض پاییزی

سر کلاس شیمی دارویی .. 

بغض کرده بودم .. استاد فهمید ... هی میومد جلو و میدید جزوه ام پر شده از شعر و نقاشی های از چشم و ...

و میدید همش تو فکرم ... شاگرد خوبی بودم ... کاری بامن نداشت .. 

یهو دید دارم میمیرم ... بغض گلوم رو داشت پاره میکرد گفت .. گفت میخوای بری هوا بخوری ؟؟ 

نگاش کردم و گفتم آره .... دیگه چیزی نگفتم .. همه ساکت به من نگاه میکردن 

وسایلم رو جمع کردم و ریختم تو کوله ام و زدم بیرون ...

دقیق یادم نیس .. دی ماه بود .. اره .. یادمه یه بارون شدید گرفته بود ... انگار تمومی نداشت .. 

نشسته بودم رو نیمکت وسط دانشگاه و همش گوشیم رو چک میکردم .. انگار منتظر بودم 

ادای آدم های منتظر رو در میاوردم ... 

اما من بلد نبودم .. بازیگر خوبی نبودم .. نمیتونستم واستم .. نمیتونستم منتظر بمونم 

همش بهش فکر میکردم .. هی میخواستم بهش زنگ بزنم اما دلم میگفت نه .. هی میخواستم بهش پیام بدم اما دستام نمینوشتن

چشامو میبستم و بهترین لحظه هام باهاش تو مغزم پلی میشد و اشک هام با بارون یه هماهنگی خاصی داشتن ... 

میدونستم الان شیفتش هست تو بیمارستان و کلی مریض کنارش ....

نمیدونم چی شد ... فقط یهو دلو به دریا زدم و شماره اش رو گرفتم 

بوق ... بوق .... بوق .... 

یهو گفت : جانم ؟ 

خیلی تلاش کردم دست و دلم نلرزه ... از آخرین باری که گفته بودم دوستت دارم و گفته بود مرسی خیلی میگذشت 

خیلی تلاش میکردم که همه حرفایی که تو دلمه رو نشه .... 

تو دل برو گفت جانم ... دست و دلم لرزید :(

قلبم یادش رفت قول و قرارهاش با من رو ... اصلا یادش رفته بود تپیدن رو .. یه لحظه واستاد 

+جانت بی بلا...دلم دور دور میخاد و هیشکی نیست و منم تنهایی نمیتونم ...

دیگه نگفتم دلم تنگت شده .. دلم هوای تو رو داره .. دلم پر میکشه برات .. گوشش پر بود از این چیزا ... خیلی گفته بودم .. تکراری شده بود 

منتظر بودم بگه نه .. بگه کار دارم .. بگه خستم ... بگه بذار یه روز دیگه ...اصلا بگه حوصله ات رو ندارم ... بگه فراموشم کن دیگه ...

اما گفت باشه .... بمون میام دنبالت ...

مردم نمیدیدن .. اما من میخندیدم .. چشمام میخندید .. گوشام میخندید .. دلم میخندید ... دستم میخندید ....

اومد ... نگاش قفل بود به رو به روش ... حالش رو پرسیدم .. جوابی نداد 

بهم خیره نمیشد .. میدونست نگام خیره به چشماشه و نگاه نمیکرد ... نکنه یه وقت بند دلش پاره بشه ... 

یهو همه خنده ها تموم شد ... به دلم گفتم آروم باش .. همین که اینجاس کافیه .. همین که هست ... آروم باش ..

بغضم داشت میترکید .. اما نذاشتم

اونقدری با دستاش فرمون رو سفت گرفته بود که آرزو کردم کاش دستای منو اینطوری سفت گرفته بود ...

هرچقدر جلوتر میرفت محکم تر میگرفت ... عصبانی بود ؟؟ نمیدونم شاید .. 

شاید فکر میکرد که من دیگه عاشقش نیستم که اینطوری کنارش نشستم .. 

با یه حالتی گفت : هیشکی نبود باهاش بری بیرون دیگه آره ؟!؟؟...

تو دلم خندیدم ... به این حسودیش خندیدم و گفتم آره ....

سرعتش رو بیشتر کرد .. هی به ساعتش نگاه میکرد .. دلم با هر بار نگاه به ساعتش از جاش کنده میشد 

یعنی اینقدر عذابه بودنم کنارش ؟؟؟؟ 

 

 

ادامه را از اینجا بخوانید...

۰ موافق نظرات شما ( ۰ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۲ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۲ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۳ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۱ )