مهره ها را میچینم 

بهم میزنم 

میچینم 

بهم میزنم 

فکر میکنم از صبح تا حالا هزار بار چیده ام و یک قدم مانده به پیروزی ام را دیده ام

اما بهم زده ام ..مثل همان هایی که ما را بهم زدند 

شاید این بازی شطرنج نبود ... شاید من در این بازی یک شاه بیگانه بودم .. نمیدانم ...

سرم را میگذارم روی صفحه بازی

چه ظهر پاییزی دلگیری .. بغض کرده ام ...

به آخرین باری فکر میکنم که اینگونه بغض کردم 

آخرین بار کی بود ؟؟؟ میروم عقب تر .. عقب تر ... خیلی عقب 

دوران دانشجویی .. دورانی که عاشقش بودم ... هم عاشق آن دوران و هم ...

یادم می آید .. بغض کرده بودم .. یک بغض پاییزی

سر کلاس شیمی دارویی .. 

بغض کرده بودم .. استاد فهمید ... هی میومد جلو و میدید جزوه ام پر شده از شعر و نقاشی های از چشم و ...

و میدید همش تو فکرم ... شاگرد خوبی بودم ... کاری بامن نداشت .. 

یهو دید دارم میمیرم ... بغض گلوم رو داشت پاره میکرد گفت .. گفت میخوای بری هوا بخوری ؟؟ 

نگاش کردم و گفتم آره .... دیگه چیزی نگفتم .. همه ساکت به من نگاه میکردن 

وسایلم رو جمع کردم و ریختم تو کوله ام و زدم بیرون ...

دقیق یادم نیس .. دی ماه بود .. اره .. یادمه یه بارون شدید گرفته بود ... انگار تمومی نداشت .. 

نشسته بودم رو نیمکت وسط دانشگاه و همش گوشیم رو چک میکردم .. انگار منتظر بودم 

ادای آدم های منتظر رو در میاوردم ... 

اما من بلد نبودم .. بازیگر خوبی نبودم .. نمیتونستم واستم .. نمیتونستم منتظر بمونم 

همش بهش فکر میکردم .. هی میخواستم بهش زنگ بزنم اما دلم میگفت نه .. هی میخواستم بهش پیام بدم اما دستام نمینوشتن

چشامو میبستم و بهترین لحظه هام باهاش تو مغزم پلی میشد و اشک هام با بارون یه هماهنگی خاصی داشتن ... 

میدونستم الان شیفتش هست تو بیمارستان و کلی مریض کنارش ....

نمیدونم چی شد ... فقط یهو دلو به دریا زدم و شماره اش رو گرفتم 

بوق ... بوق .... بوق .... 

یهو گفت : جانم ؟ 

خیلی تلاش کردم دست و دلم نلرزه ... از آخرین باری که گفته بودم دوستت دارم و گفته بود مرسی خیلی میگذشت 

خیلی تلاش میکردم که همه حرفایی که تو دلمه رو نشه .... 

تو دل برو گفت جانم ... دست و دلم لرزید :(

قلبم یادش رفت قول و قرارهاش با من رو ... اصلا یادش رفته بود تپیدن رو .. یه لحظه واستاد 

+جانت بی بلا...دلم دور دور میخاد و هیشکی نیست و منم تنهایی نمیتونم ...

دیگه نگفتم دلم تنگت شده .. دلم هوای تو رو داره .. دلم پر میکشه برات .. گوشش پر بود از این چیزا ... خیلی گفته بودم .. تکراری شده بود 

منتظر بودم بگه نه .. بگه کار دارم .. بگه خستم ... بگه بذار یه روز دیگه ...اصلا بگه حوصله ات رو ندارم ... بگه فراموشم کن دیگه ...

اما گفت باشه .... بمون میام دنبالت ...

مردم نمیدیدن .. اما من میخندیدم .. چشمام میخندید .. گوشام میخندید .. دلم میخندید ... دستم میخندید ....

اومد ... نگاش قفل بود به رو به روش ... حالش رو پرسیدم .. جوابی نداد 

بهم خیره نمیشد .. میدونست نگام خیره به چشماشه و نگاه نمیکرد ... نکنه یه وقت بند دلش پاره بشه ... 

یهو همه خنده ها تموم شد ... به دلم گفتم آروم باش .. همین که اینجاس کافیه .. همین که هست ... آروم باش ..

بغضم داشت میترکید .. اما نذاشتم

اونقدری با دستاش فرمون رو سفت گرفته بود که آرزو کردم کاش دستای منو اینطوری سفت گرفته بود ...

هرچقدر جلوتر میرفت محکم تر میگرفت ... عصبانی بود ؟؟ نمیدونم شاید .. 

شاید فکر میکرد که من دیگه عاشقش نیستم که اینطوری کنارش نشستم .. 

با یه حالتی گفت : هیشکی نبود باهاش بری بیرون دیگه آره ؟!؟؟...

تو دلم خندیدم ... به این حسودیش خندیدم و گفتم آره ....

سرعتش رو بیشتر کرد .. هی به ساعتش نگاه میکرد .. دلم با هر بار نگاه به ساعتش از جاش کنده میشد 

یعنی اینقدر عذابه بودنم کنارش ؟؟؟؟ 

 

 

ادامه را از اینجا بخوانید...

تعداد نظرات این پست ۰ است ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">