در زندگی من خیلی ها حضور داشتند 

خیلی ها را دوست داشتم

خیلی ها مرا دوست داشتند 

اما من 

من تنها یک بار عاشق شدم

فقط یک بار 

عشقی که هفته ها طول کشید

17 سالم بود 

حاضر نبودم با هیچ چیزی عوضش کنم

پدرش یک بار مرا کتک زد

دید باز هم کم نمی آورم به من وعده پول داد 

پولدار بودند .. 

اما من به خاطر پول عاشقش نبودم 

من صبح ها به بهانه روزنامه روز در خانه شان روزنامه میبردم

و عصر ها هم تنها .. در خیابان ها مشغول نواختن سازدهنی کنار ماشین ها بودم

که شاید صدای ناکوک سازم دل کسی را بگیرد و به من مزد بدهد ...

این کار برایم لذت بخش ترین کار بود .. یادم می آید اولین روزی که او را دیدم 

وسط یک ترافیک بود .. صندلی جلو نشسته بود 

نزدیک شدم همانطور که آهنگ الهه ناز را مینواختم

صندلی عقب یک کاور گیتار دیدم .. پرسیدم گیتار میزنی ؟ 

پدرش داد زد برو اینجا وانستا .. دختره بهم لبخند زد و چه شانسی داشتم .. راه برایشان باز شد و رفتند 

خیلی امیدوار بودم دوباره ببینمش .. روزها گذشت .. هفته ها گذشت .. من داشتم از دیدن دوباره اش ناامید میشدم

یه روز که میخواستم تاکسی بگیرم برم خونه یه ماشین جلوی من ترمز زد 

همون ماشین

همون دختره

اما با یه پسر دیگه .. از سن کوچیکش مطمئن بودم باباش نیست

شیشه رو داد پایین گفت سوار شو و یک چشمک زد  ... آخ لعنتی .. الان هم که به اون چشمک فکر میکنم دلم میریزه ..

سوار شدم و سلام کردم .. سارا گفت سپهر ایشون یکی از نوازنده های معروف آکادمی هستن

چشمام از حدقه زد بیرون ! 

رو به منم کرد گفتش سپهر هم برادرم .. گفتم خوشبختم از آشناییتون و دست دادیم .. 

تو راه دختره که فهمیدم اسمش ساراس از کیفش یه کتاب در آورد و داد بهم گفت اینم کتاب امانتیت ...

داشتم فیلمی بازی میکردم که دیالوگ هاشو نمیدونستم ... ! کتابو گرفتم گفتم مرسی ... 

خونه ما پایین مایین ها بود .. نزدیک خونه که شدیم ازشون تشکر کردم و پیاده شدم 

وقتی پیاده شدم فهمیدم چه عطر خوبی زده بود ! ... 

هوا ابری بود .. سریع هم بارون گرفت 

یه کتاب دستم بود و یه سازدهنی کهنه .. کردم زیر پیرهنم و سریع رفتم خونه

خونه کسی نبود ... صدای آهنگو بلند کردم و  از شادی داشتم میترکیدم ..

چقدر برام شمعدونی های زیر بارون دیدنی بود .. 

پر از گرما و تب دارم 

که هم رنگ غروبم من 

تو اینجایی کنار من 

پر از احساس خوبم من ...

مازیار فلاحی واسم سنگ تموم گذاشته بود ... چقدر به حال الانم میخورد این آهنگ ...

کتابو نگاه کردم یه رمان بود .. به اسم یاسمن

خوشبختانه سواد خوندن داشتم که بخونم ! بازش کردم

تو اولین صفحه گوشه سمت چپ نوشته بود "آره گیتار میزنم :) و یه شماره زیرش ... 09... "

داشتم پس میوفتادم .. کسی نبود به دادم برسه ! انگار قلبمم مثل قطره های بارون داشت میریخت ...

باورم نمیشد .. رفتم صورتم رو شستم تا ببینم خوابم یا نه .. 

خواب نبودم ... اتفاقا خیلی هم بیدار بودم .. و چقدر سریع این رابطه شکل گرفت 

اگه بخوام همشون رو تعریف کنم .. همه اون قدم زدن های توی پارک و همه اون صحبت ها رو .. شب میشه ! 

سارا خیلی عجیب بود .. یه دختر دیوونه احساساتی ! (میدونید چی میگم ؟ ) راه که میرفتیم هر وقت عصبانی میشد 

یا دلخور میشد چند قدم جلو تر از من راه میرفت .. و وقتی خوب میشد برمیگشت کنارم ...

دوستش داشتم .. خیلی دوستش داشتم و هیچوقت نمیخواستم ناراحتش کنم 

اما اون بعضی وقتا به خاطر کتک هایی که از باباش خوردم .. به خاطر کبودی زیر چشمم گریه میکرد .. .

یادمه یه بار وسط همون گریه ها تو یه نیمکت نشسته بودیم که بغلم کرد ! 

اونجا بود که دقت کردم سارا همیشه لاک سفید میزنه ... چقدر به دستاش میومد ...

پارک خالی بود .. خالی خالی ... بازم هوا ابری بود .. من نفهمیدم اون چند قطره ایی که روی شونه ام موند 

گریه هاش بود یا بارون .. ولی اون روزای خوب خیلی زود تموم شد ... خیلی زود ... 

یه روز توی همون راه رفتن های همیشگیمون مشخص بود میخواد یه چیزی بگه 

بغض داشت :( میدونم اولین بارش نبود بغض میکرد ولی باور کنید این دفعه خیلی فرق داشت ...

بهم گفت براش خواستگار اومده و اون رد کرده ولی باباش موافقه .. اینو که گفت این دفعه تمام تنم لرزید و یهویی همه هوا برام سرد شد 

سارا جلوتر از من شروع کرد به راه رفتن .. مثل همیشه .. اما من این دیگه طاقت این فاصله رو نداشتم

چهار قدم فاصله بینمون بود .. شکستم و رفتم جلو ولی داد زد برو گمشو .. و دوید و رفت ...

و دنیا برام شد یه جای تاریک .. نمیدونم شایدم چشمام سیاهی میرفت ..

روزای قبل شده با پای پیاده تا دم خونشون قدم میزدیم ، این دفعه دیگه نذاشت حتی برسونمش ... 

همش به خودم میگفتم عصبانیه .. بهش حق میدم .. اما بعد همه این حرفا میزدم زیر گریه 

چند بار رفتم در خونشون .. داداشش میومد بیرون .. خیلی باهام خوب بود .. میگفت فعلا برو .. برو تا بابام نفهمیده ..

هیچکس منو نمیفهمید ... دیگه هیچ وقت اهنگ شاد نمیزدم با سازدهنی .. میخواستم اشک کل آدمایی که تو ترافیک میموندن رو در بیارم

تا یه روزی اومد .. 

اون نیومد هاا ... روز تولدش اومد ... 

میدونستم روز تولدشه اما جرات نمیکردم حتی بهش پیام بدم ..

رفتم همون خیابونی که دیدمش .. شروع کردم به زدن اهنگ غوغای ستارگان ... میزدم و نمیدونستم اشکم داره میاد یا بارونه ...

خدایا پاییز اون سال چقدر بارون داشت ... 

چشمام از اشک پر شده بود و تار میدیدم .. میرفتم که یه ماشین دیدم جلوم .. سپهر بود .. گفت سوار شو 

سوار شدم و راه افتاد .. گفتم کجا میری ؟ گفتش بی معرفت تو باید تولد سارا رو یادت بره ؟! 

یادم بود .. مگه میشه یادم بره آخه ... بهش گفتم ..

حالا کجا میری ؟؟ گفتش تو یه رستوران تولد گرفتیم داریم میریم اونجا .. سارا تو رو آرزو کرد :)

وای نه .. من حتی کادو هم ندارم .. کجا بیام خب ؟ 

کادو نمیخواد تو خودت یه پا کادویی واسش  ! اینو گفت و خندید 

گفتم اون ازم متنفره گفتش برم گم شم .. 

دیگه چیزی نگفت تا رفتیم اونجا .. سپهر دستم و گرفت و گفت : خوشحالش کن :)

یه لبخند خیلی ناجور زدم بهش و پیاده شدیم .. باز این قلب لعنتی داشت از جاش در میومد ... 

این دفعه پاهام بی حس شده بودن و اصلا نای راه رفتن نداشتن ...

رفتم داخل .. سپهر در گوشم گفت بدو برو دستشو بگیر و کنارشم بشین ! بهش گفتم سپهر ؟! بابا من خجالتی ام ...

هل داد منو و دوستاش منو تا دیدن جیغ و هورا ... و نفهمید و نفهمیدم چی شد .. نزدیکش شدم و دستشو گرفتم و این دفعه من بودم که 

بغلش کردم ...........

میدونم من و اون اندازه همین سه نقطه ها سکوت کردیم ولی رستوران ترکید از صدای سوت و جیغ ... 

نشستم کنارش .. اما اون دوباره پرید تو بغلم و ... به هیچی فکر نمیکردم

نه به باباش .. نه به خواستگاری که براش اومده

به هیچی .. 

فقط میدونستم چقدر دوستش دارم ............. میدونستم لاک سفید خیلی به دستاش میاد :)

دیگه بعد از اون شب تولد که بهم لبخند زد ندیدمش ..

دو سه روز بعد برام یه جعبه اومد.. توش یه نامه بود .. از سارا بود .. گفته بود من رفتم آمریکا مراقب خودت باش 

چقدر کوتاه نوشته بود ... اما من به اندازه طولانی ترین نامه خوندمش ..

ته جعبه هم یه سازدهنی طلایی برق میزد .. 

وقتی تو نیستی اخه من برای کی بزنم ؟ من جلوی ماشین کی لج کنم و واستم ؟ من از بابای کی کتک بخورم ؟ 

تو پارک ها وقتی قدم میزدم همش حس میکردم چهار قدم جلوتر از من داره راه میره .. و من ... 

چقدر زیاد تنها شده بودم :( 

همه سهم من از زندگی ... همین بود .. 

 

پی نوشت : ببخشید طولانی شد ! دلم گرفته بود ! 

پی نوشت 2 : کلیپ رو هم ببینید تا اشکتون در نیوده !! 

دانلود کلیپ (کلیک کنید)

 

خب ... 

پی نوشت 3 : تو این هوا نامردیه اگه آهنگ تنها ترین عاشق رو هم گوش نکنید :)


 

 

 

پی نوشت 4 : ماجرا خیالی بود جدی هم نگیرید ! 

 

امضا . آقای ربات :)

۳ موافق نظرات شما ( ۴ )

خواستن همیشه توانستن نبود

من همیشه میخواستم

ولی حال دیگر به نشدن ها 

به نرسیدن ها 

به نبودن ها 

عادت کرده ام 

فروغ چقدر زیبا میگفت

بی آنکه بخواهم تمام شدی 

همانطور که بی آنکه بخواهم تمام من شده بودی ..

همانقدر ناگهانی ..

خواستن همیشه توانستن نبود 

مثلا من خواستم دوستم داشته باشی 

توانستی ؟ توانستم ؟؟

فقط عادتمان دادند به دروغ ها 

به دلخوشی ها 

فقط گفتند نخواستی .. وگرنه میشد ...

ههه


آقای ربات - خواستن

۴ موافق نظرات شما ( ۲ )

تنها که باشی 

یک روز آفتابی باشد

دوشنبه باشد

تمام این تضاد ها و تناقض ها 

مگر از این بدتر هم میشود ؟ 

اگر ثانیه ایی دیگر در این اتاق میماندم میمردم

زدم بیرون

در حیاط 

دراز کشیدم

به آفتاب لعنتی خیره شدم

چشمانم را بستم

پلک هایم گرم شد 

تو عادت نبودی 

وابستگی نبودی که از سرم بپرد

تو یه جور دیگر بودی 

صبح ها خیلی زود بیدار میشدی

دست هایت را دور کمرت گره میزدی و لبخندی زیبا میزدی 

شمعدانی ها را آب میدادی و بهشان میرسیدی 

نمیگفتی بیا صبحانه را روی تخت بخوریم

میگفتی خارجی ها روی تخت صبحانه میخورند ! دیدی ؟

تا من بگویم نه و این ها همه شاید بهانه ایی برای عاشق تو شدن نبود

ولی برای خوردن یک صبحانه دو نفره روی یک تخت کافی بود

و حرف زدن در مورد اینکه آن اتاق مرموز را چه رنگی کنیم

و چشم بهم که میزدی 

میدیدی این کارهای عجیب و غریب شده عادت

و چه دنیای قشنگی بود

حواست به همه چیز بود 

به همه چیز

به همه چیز

اه

لعنت به صدای موتوری که مرا از خواب قشنگت بیدار کرد

باز یادم می آید

بعد از ظهر هایی که با شیطنت هایت نمیگذاشتی چرت بزنم

و شب هایی که با دیوانه بازی هایت خواب برایم نگذاشته بودی

حالا

آنقدر خوابم عمیق میشود که خوابت را میبینم ...

کجای لحظه هایم تو مرا گم کردی ؟؟

نگفتم دستم را بگیر ؟؟؟


آقای ربات - سایه روشن :(

۴ موافق نظرات شما ( ۲ )

وقتی من شروع به دوست داشتن خود کردم

از آرزوی یک زندگی دیگر دست کشیدم

خودم را پذیرفتم

برای رشد تلاش کردم

امروز آن را تکامل می نامم

وقتی من شروع به دوست داشتن خودم کردم ، از دزدیدن زمان آزاد خود و طراحی پروژه های بزرگ برای آینده دست کشیدم

امروز فقط آن کاری را میکنم که برایم جالب باشد

آنچه را که دوست دارم و آنچه که دلم را شاد میکند

به آن شکل و ریتم مخصوص به خودم

امروز آن را سادگی می نامم

وقتی من شروع به دوست داشتن خودم کردم

از اصرار بر چیزهایی که باید داشته باشم و باید بخرم دست کشیدم

امروز فقط با چیزهایی که دارم روزها را میگذرانم و خوش میگذارنم

تا وقتی یاد نگیرم که از ابزارهایم چگونه استفاده کنم همه شان برایم بیهوده خواهد بود

امروز آن را دوراندیشی می نامم

وقتی من شروع به دوست داشتن خودم کردم خیلی چیزها فرق کرد

وقتی خودم را پذیرفتم

برایم مهم نبود هوا ابری یا آفتابی باشد

خوشحال بودم و شاد

برایم مهم نبود ساعت چند است یا حتی چند شنبه است

وقتی من شروع کردم به دوست داشتن خودم 

هر لحظه برایم یک شروع تازه بود

یک لحظه که باید برایش خدایم را شکر میکردم

وقتی من شروع به دوست داشتن خودم کردم

خیلی از مشکلاتم حل شد

امروز آن را خوشبختی می نامم...


آقای ربات - وقتی که 

۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

اینکه تو نیایی یک سر داستان است

و اینکه من تا کی منتظرت خواهم ماند داستان دیگری

میدانی؛

من همیشه سخت دل میکندم از هرچیزی

از شکلاتهایم

از مامان وقتی مرا میگذاشت مدرسه

از پارک وقتی موقع برگشتن میشد

حتی از خانه

وقتی میرفتم مسافرت

اینبار من زیاد منتظر نخواهم ماند

مثلا آنقدر که دیگر هیچ وقت توی خیابانهایی که با تو خاطره دارم راه نروم

یا آن غذایی که تو دوست داشتی را نتوانم بخورم

یا بوی عطر آدمها توی خیابان هوایی ام کند

من درست به اندازه کافی منتظرت میمانم

آنقدر که مطمئن شوم بیشتر از آن فقط وقت تلف شده ی بین دو نیمه سرنوشتمان است

و وقتی زمانش برسد تو را توی قلبم نگه میدارم

و قلبم را از سینه بیرون میکنم

و بعد از آن فقط با منطق ام عاشق میشوم

همانجور که تو عاشق میشدی

و بعد هم اگر نشد

خیلی منطقی ولش میکنم

بگذار تمام مردم شهر یاد بگیرند 

کی و کجا

باید دست از انتظار بردارند...


نوشته از دلارام_انگورانی

آقای ربات - یه جورایی منم حس همین نویسنده رو دارم الان

۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

چه فریبی خوردی.!عقل را در سر بی راهه عشق دار زدی...

راز عاشق شدنت را همه جا جار زدی...

تو چه پاسخ دادی ؟ به غرورت که غریبانه شکست..

تو چه داری ای دل؟ که به چشمان پر از اشک خودت هدیه کنی؟

تو به یک حس دروغین باختی! 

زندگی را...

عشق را...

لحظه ها را باختی...

من به حال تو تاسف خوردم...

آن زمانی که دو چشمان سیاه او را ، بر سر کوچه عشق گدایی کردی

عاقبت خار شدی زیر نگاهش که تو را هیچ ندید...

این همه بی کسی و تنهایی...مست و آوار آن کوچه شدن...

قطره ایی از همه تاوانی است که تو باید به من و سادگی ام پس بدهی!

من به حال تو تاسف خوردم...

آن زمانی که لبت میلرزید...اشک هایت مثل یک نیل زلال روی آن یک صدمین نامه پرخواهش تو میلغزید...

من به حال تو تاسف خوردم...

آن زمانی که در آن تیرگی زندگی ات پرسیدم : این حقارت که تو را همنفس خاک نمود به تمام لذت آبی این عشق مگر می ارزید؟

و تو گفتی آری...

شاعر عاشق دیوانه همین نکته بدان که فریبت دادند!

و در آن محفل پیمان شکنان،عشق را قله خوشبختی دنیا خواندند...

تو چه داری که بگویی ای دل؟همه چیز از نگاهت پیداست..

دل خوش باور من...چه فریبی خوردی


برگی از روزگار سرد قدیمی...

16/8/1393

دل خوش باور من...


آقای ربات - دل خوش باور من...

۱ موافق نظرات شما ( ۰ )

این روزها آدم ‌ها جرئت ندارند خودشان باشند. از احساساتشان بهم بگویند ..

رودر رویِ هم می‌خندند و برای هم از دردها جک می‌سازند در حالی که دلشان خون است ..

بعد تمامِ فشارهای روحی‌شان میشود پست های اینستاگرامی ...

عکس های لبخندهایی که نهایت تلاششان را می‌کنند تا شاد بنظر بیاید را در اینستاگرامشان می‌گذارند با کپشن هایی دو پهلو ...

تهِ تهِ حرف زدن ها و اعترافات هم شده پیام ناشناس... 

این روزها آدم ها خودشان را پشت نقاب هایی پنهان کرده اند، نقاب هایی که دیگران دوست داشته باشند... 

بیچاره خودمان از ترس پس زده شدن مدفون شده ایم.



امضا : آقای ربات...
۲ موافق نظرات شما ( ۲ )

یکی می گفت

باید انقدر سرتو گرم کنی به چیزای عجیب و غریب

به داستانای پیش پا افتاده

باید دورتو شلوغ کنی از آدمایی که می دونی هیچوقت برات مهم نمیشن

که عاشقی یادت بره ..

باید چشماتو ببندی رو خیلی چیزا

باید چشماتو باز کنی رو خیلی چیزا

که جای اشک با لبخند، جای لبخند با پوزخند

جوری عوض شه که تصویر واضحی ازت

تو ذهن کسی نباشه هیچ ..

باید انقدر خوب نشونیه زخمای قلبتو از حفظ شی

که وقتی دلتنگی میاد سراغت

بی معطلی دستشو بگیری و پرتش کنی بیرون ..

باید صبح، خیلی زود پاشی

که شب، دست هیچ رویایی به سَرِ گذاشته رو بالشت نرسه مگه خواب ..

باید کار کنی

باید جوری این تنِ عاصی رو خسته کنی که شبا وقتی می اُفته تو رختخواب

حتی اگرم بخواد نا نداشته باشه دلش بغل بخواد ..

باید از خودت کار بکشی، اضافه کاری ..

یه جاهایی از زندگی اردوگاهه اجباریه

خیلی چیزا ممنوعه، مثل عشق

تو ام که یه مجرم سابقه دار ..

باید برای یه مدت نامعلوم

پایِ حکمِ تبعیدتو

خودت امضا کنی ...

۲ موافق نظرات شما ( ۱ )