برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۳ )

باران شدیدی میبارد 

من پاهایم را مچاله کردم .. روی تختم نشسته ام 

چشمانم بسته 

گذشته را مرور میکنم 

گاهی رعد و برق میزند و همه چیز از سرم میپرد 

اما دوباره همه چیز را کنار هم میذارم 

مهره ها را میچینم

هر چقدر حساب کتاب میکنم باز هم من باید برنده میشدم 

چرا نشد ؟ 

سرم گیج میرود از این همه فکر و خیال 

بی حال میشوم روی تختم و فقط گوش میکنم .. به صدای باران ... به دلیل عاشق شدنم ...

عاشق شدنم ....

عاشق شدنم ...

...

 

به ساعت نگاه میکنم .. دیر نشده میرسیم ! 

امیر و سارا  اضطراب دارند .. خیلی زیاد ... این را میشود از نگاهشان فهمید ..

ساکتیم .. همه .. تا محل برگزاری جلسه هم ساکت میمانیم .. محل جلسه در سالن بزرگ شرکت کیمیاس ! شرکت بزرگ داروسازی کیمیا !

وارد سالن میشویم .. خیلی شلوغ است .. سرو صدای زیادی در سالن پیچیده 

در ردیف اول جایی پیدا میکنیم و مینشینیم .. لپ تاپم را از کیف در می آوردم و فایل های مربوط به داروهای جدید را باز میکنم 

و برای ارائه آماده میشوم

دست امیر را لمس میکنم .. 

+خوبی ؟؟

-آره آره .. 

سرد است .. خوب نیست ..

دست های سارا میلرزد ! 

+ چته تو ؟؟؟ مگه داریم چیکار میکنیم ؟!!؟! 

- حس بدی دارم به این ماجرا ...

اما من حس خوبی دارم .

دارو ها یکی یکی معرفی میشوند 

فرمول های جدید 

هیچکدام چنگی به دل نمیزند .. 

رئیس پیر و سالخورده کیمیا صدا میزند :

- شرکت اکسیر سیاه ..

نوبت ما شد ... 

بدون معطلی بلند میشوم و میروم روی سن و لپ تاپم را به دیتا وصل میکنم ..

من مضطربم ؟؟ نه اصلا .. من خوبم من آرامم ... 

+سلام .. دکتر علی حیدری هستم از شرکت اکسیر سیاه .. میخوام سریع برم سر اصل مطلب 

چند تا عکس رو با آرومی رد میکنم و میذارم همه سکوت کنن

همونطوری که میدونید در این چند سال اخیر تعداد افرادی که به بیماری سرطان ریه دچار میشن خیلی افزایش یافته 

امروز من میتونم به جرات بگم که فرمول اولین داروی درمان کامل بیماری سرطان ریه رو در کل جهان اختراع کردیم 

و این دارو در مورد موش های آزمایشگاهیمون کاملا جواب دادن و اونا بهبود کامل یافتن

از حضار یکی از مسخره ها و یکی از ضعیف ترین رقیب ها و البته پرچانه ترین هایش با صدای بلند و حالت تمسخر میگوید : 

- دارویی که روی موش اثر گذاشته رو انتظار دارین قبول کنن بدون تست رو انسان هم تست کنن ؟؟

کمی نگاهش میکنم ! سر تا پایش را بررسی میکنم ... کل قد و هیکلش دو هزار نیست ! با کاپشن آمده جلسه :/

ادامه میدهم ...

+من و همکارانم نیازی به هرگونه حمایت و پشتیبانی از شرکت بزرگ کیمیا رو نداشتیم چون مدارک و اسناد و قرارداد های فرستاده شده از 

چند تا کشور اروپایی و یه کشور آسیایی الان آماده اس و من فقط میتونم انتخاب کنم اما خودم ترجیح دادم این دارو برای اولین بار

تو کشور خودم به خط تولید برسه .

از همه تشکر میکنم و امیر را برای توضیحات بیشتر و علمی تر دعوت میکنم به روی سن و خودم کنار می ایستم ..

برایم مهم نیس ... همین که توجه جلب کردم اولین حرکت بزرگ بود .. همین که کل نگاه ها به من و شرکت تازه تاسیسم افتاده ! 

بقیه توضیحات را امیر و سارا میدهند و دو داروی دیگر را هم آن ها معرفی میکنند .. انگار مهره برنده این جلسه ماییم ! 

پیرمرد سالخورده کیمیا اعلام نتیجه را که امسال از کدام شرکت ها حمایت کنند به یک هفته بعد موکول میکند و جلسه تمام میشود ..

در بیرون سالن احتشام را میبینم .. احتشام بزرگ .. احتشام قدرتمند ! .. احتشام پر از سابقه کاری و پرتجربه 

هیچ چیزی نیست ... شاه سفید شطرنج رو به رویم هیچ برایم جذبه ندارد ! 

لبخندی میزنم و آتشش را شعله ور تر میکنم و سوار میشویم و راه می افتیم .. همه خسته .. 

امیر و سارا را به خانه هایشان میرسانم .. اما خودم خانه نمیروم .. 

میروم به پارکی که پدرم همیشه مرا آنجا بازی میداد .. میروم آنجا .. روی نیمکت های سردش مینشینم  .. غروب تابستانی رنگ خورشید چقدر از این منظره جذاب است ... چقدر دلم میخواست امروز پدرم بود و میدید دارم دنیا را به زانو در می آورم .... چقدر دلم میخواست بود و هنوز به من انگیزه میداد ... هنوز وقتی بغض میکردم بود و مرا دلداری میداد ... بغض کرده ام .. اما اشک نه .. اشک نمیریزم .. 

فقط چشمانم را میبندم و فکر میکنم .. 

مهره ها را میچینم و به حرکت بعدی فکر میکنم .. 

به خانه نمیروم ... تنهایی خانه از همه چیز این شب ها وحشتناک تر است ... من از خودم در تنهایی ها میترسم .. 

خصوصا این روزها ...

به خواب میروم 

و باز از این خواب لعنتی میپرم ..

تابستان بود .. ناگهان وسط پاییز شد ... 

باز خواب بودم :( 

باز مرور گذشته ها بود ... 

میروم جلوی آینه .. خودم را میبینم و میترسم .. داد میزنم 

خانه را پر از سر و صدا میکنم 

داد میزنم 

لعنتییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

دیگر نا ندارم .... می افتم و در کف اتاق غلت میخورم ... 

کاش بود و کمی خودم را جمع و جور میکردم ... ! کاش بود و حداقل از او خجالت میکشیدم ... 

کاش امیر بود و مثل یک برادر مینشستیم حرف میزدیم ..

کاش این ای کاش ها یکیشان برآورده میشد ....

کاش....

...

..

..

ربات.

۱ موافق نظرات شما ( ۴ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۲ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۳ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۲ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۱ )

این منم 

علی 30 ساله ، دکتر داروساز و یکی از موسسان کارخانه داروسازی اکسیر سیاه

موهای مشکی و خوش حالت ام رو با دستم میدم بالا .. دلم نمیخاد درستشون کنم همینطوری قشنگ ترن 

گره کراواتم رو محکم تر میکنم 

صاف جلوی آینه وامیستم

این منم ... 

شاه سیاه شطرنج

تو دلم زمزمه میکنم امروز من برنده ام .. دلم آروم میشه

امروز هوا کاملا صاف و آفتابیه ... راستش الان تو وسط تابستونیم 

کیف چرمی و مشکی رنگم رو باز میکنم .. پوشه ها و پرونده ها رو میذارم توش و راه میوفتم

تو آسانسور تماس های از دست رفته ام رو چک میکنم .. بیست و دو تا !!! 

بیست و یک تماس از سارا ! و یک تماس هم از امیر ! 

بیخیال همه گوشی را در جیبم رها میکنم و از آسانسور بیرون می آیم و سوار ماشین میشوم

یک مازراتی سیاه براق ! حاصل آخرین پس انداز از کار در داروخانه های این و آن ! 

در راه فقط یک آهنگ بی کلام کل فضای ماشین را پر کرده ... 

خیلی تند میرانم و خیلی سریع میرسم و از بیرون براندازش میکنم ! 

باشکوه و پراباهات ... "اکسیر سیاه" ... با رنگ سفید نوشته شده در یک قاب سیاه

دکور همانطوری هست که من میخواستم .. مخلوطی از سیاه و سفید ... 

وارد که میشوم همه جیغ و هورا میکشند و جشن گرفته اند ! 

به همه شان لبخند میزنم ... یک لبخند بزرگ و شاد ! 

رو به رویم وزیر ایستاده .. او هم لبخند میزند .. امیر هم به ما ملحق میشود ... رخ دیوانه من !! 

آنقدر قشنگ لبخند میزنم که همه دلواپسی های دیشبشان یادشان برود ! 

زود از دست همه خلاص میشوم و وارد دفتر کارم میشوم 

کنار در ... یک مجسمه بزرگ و هم قد خودم .. یک شاه سیاه شطرنج :)

چقدر با شکوه ! 

چیدمان مبل ها .. سیاه و سفید ... همه چیز سیاه و سفید ...

پشت میز مینشینم و از پنجره بزرگ اتاقم به بیرون نگاه میکنم ... از پنجره ام فضای کل شهر پیداست ...

صدای باز شدن در حواسم را پرت میکند و برمیگردم ... سارا و امیر وارد میشوند 

-معلوم هست کجایی ؟؟؟؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟؟

+فکر نمیکنم عیبی داشته باشه یکم به خودم خوش بگذرونم ! 

-دقیقا درست روز به این مهمی باید خوش گذرونی کنی ؟؟؟ دقیقا روز جلسه به این مهمی ؟!!؟ 

+اره ! ما برنده این جلسه ایم ! نگران نباش ..

به امیر هم چشمکی میزنم و وقتی که سارا پشتش به ماست با دستش اشاره میکند که کلافه ام کرده !! و منم پوزخندی میزنم 

 

امروز جلسه معرفی داروهای جدید است .. ما قطعا امروز کولاک خواهیم کرد ! سه داروی جدید کشف شده که در جهان لنگه ندارد

این یعنی آقای احتشام بزرگ .... کیش ! 

 

آخ .... لعنتی اسمش که می آید بیدار میشوم ...

کِی خوابیدم ؟؟؟ مورفین ها مرا به خواب برده بود ؟؟؟؟ چقدر خواب شیرینی بود .. 

به تقویم نگاه میکنم ... دقیقا 15 سال و دوماه پیش .. چنین روزی بود که من اولین زنگ خطر را برای شاه سفید شطرنج به صدا در آوردم ...

آخ .... قلبم تیر میکشد .... دوباره هوا ابری شده ... خیلی مواظبم که کار احمقانه دیگری نکنم ! 

خودم را مچاله میکنم به پتویم و ساکت زل میزنم به دیوار های اتاق 

چه کار کنم آخر ؟؟؟ 

مگر کار دیگری در این دنیا مانده که من نکرده باشم ؟؟؟

کار کردم .. بزرگ شدم .. قدرت به دست آوردم .. با اعتبار شدم .. و دست آخر باختم ! 

عیب ندارد که ... چه چیزی بهتر از این ... 

آری .. حالا فقط یک خواب طولانی میخواهم ... این تنهایی ها آزارم میدهد .. این مرور گذشته ها آزارم میدهد 

این تاریکی ها ...

کاش دوباره بیاید ... کاش کسی وارد این قلعه احمقانه من بشود تا با او صحبت کنم .. دلم حرف میخواهد 

این سکوت من را انگار هر ثانیه دار میزند ....

کاش این مورفین این درد را هم ساکت میکرد ....

کاش ....

...

 

ربات

۱ موافق نظرات شما ( ۹ )

یادت نرود ما به هم احتیاج داریم ! 

باور کن ..

برای رسیدن و فرار کردن ها 

برای ساخته شدن و ثبت کردن ها 

ما به هم احتیاج داریم ...

وگرنه من و تو چه کسی را دوست داشته باشیم !؟ 

یا مثلا با چه کسی حالمان خوب شود ؟! 

من به تو فکر میکنم 

به تو احتیاج دارم 

وگرنه دیگر فکر هم نمیکنم ...

واقعیتش را بخواهی من به دلیل احتیاج دارم ...

 

دلیل من تویی :)

تو را نمیدانم ...

 

#به قلم صابر ابر 

 

برای کسی که خیلی حواسش به من است ! 

 

ربات. \/\/

۲ موافق نظرات شما ( ۵ )

+ نه .. نه تو رو خدا دیگه تو تنهام نذار .. همه رفتن تو نرو سارا .. ما هنوز نباختیم ...

- تو باختی علی ... منم اگه با تو بمونم بازنده ام ... باید ببخشی مجبورم :( تو که منو میشناسی 

+ اخه .... ... 

- خداحافظ

در را محکم میبندد و من از خواب میپرم ... پریشان و آشفته 

وزیر (سارا) را کنار تختم میبینم ... دستمال خیس میکند و روی پیشانی ام میگذارد 

چیزی نمیگوید .. .. از خط چشم بهم ریخته شده اش معلوم است گریه کرده 

چیزی نمیگویم ... از جسم بی حرکتم هیچ چیزی حس نمیکنم

جز یک درد خفیف در دستم ..

آخ لعنتی .. هنوز شب است ... 

دستش را کنار میزنم ... بلند میشوم و کنار تخت میشینم ...

صدای اذان صبح سکوت را میشکند

آرام و بی صدا گریه میکنم ... طوری که نفهمد .. بغض کرده ام .. 

از بی رحمی ها متنفرم ... از کسانی که ما را به این روزگار انداختند متنفرم 

بلند میشوم ، دستم را مشت میکنم و میکوبم به دیوار اتاق

ترک بر میدارد .. از ناگهانی بودن حرکت دلش میریزد .. میترسد ..

برمیگردم و نگاهش میکنم .. نگاهش پر است از بغض .. از اشک ... اما وا نمیدهد 

- علی ... یه چیزی بوده اتفاق افتاده تموم شده دیگه..بیخیالش شو .. بیا یه زندگی جدید شکل بده 

+ زندگی ؟ ؟؟؟ زندگی ؟؟؟ من همه زندگی ام را پای این کار گذاشتم.. من دیگه زندگی ای ندارم .. نمیبینی ؟؟ تو به این میگی زندگی ؟ 

- نمیگم حالا زندگی داری .. از نو بساز . یه چیزی شکل بده .. از صفر ... 

+ برا تو آسونه ... تو خودت رو میتونی محدود کنی به یه داروخونه .. اما من به کم قانع نیمشم سارا .. نمیشم .. گفته بودم قبلا اینو .. باور نکرده بودی ..

-محدودیت داروخونه نیست . محدودیت فکر های توهه که همش خلاصه شده به خودزنی و کم حرفی و تاریکی .. محدودیت این روزگار کوفتیته که مقصرش خودتی .. این اتفاق ها همش تقصیر توهه .. محدودیت این قبول نکردن هاته .. این کابوس هاییه که میبینی و هیچوقت راجع بهشون حرف نمیزنی .. محدودیت تویی .. اینو هیچوقت قبول نکردی.. 

 

عصبانی است ... آنقدر نزدیک شده که هرم نفس هایش را حس میکنم .. چشمانش قرمز شده .. عصبانی است .. خوب میدانم . خوب میشناسمش .. 

در آغوشش میگیرم .. حتی شده به زوری .. گریه میکند .. آری ایندفعه داغی اشک هایش را حس میکنم روی پیراهنم 

آرام زیر گوشش زمزمه میکنم .. 

+ببخشید .. نباید اینطوری میگفتم ... اما من گفته بودم .. یا هیچ چیز .. یا همه چیز 

 

مرا پس میزند .. دور میشود و پشتش را به من میکند و مثلا وسایلش را جمع میکند ... 

-فکر میکنی برای منم آسون بود دل بکنم ؟ فکر میکنی راحت بود از اون همه آرزو های بزرگ دست کشیدن ؟ فکر میکنی برای من سخت نبود وقتی آن همه نزدیک شده بودیم که امپراطوری صنعت داروی کشور رو به دست بگیریم بعد همه چی رو از دست دادیم ؟؟؟ 

 

وسایلش را برمیدارد .. نزدیک در میشود 

-مراقب خودت باش .. بازم بهت سر میزنم .. اما ایندفعه نمیخام اونطوری ببینمت... سربرمیگرداند و نگاهم میکند 

 

چشمانم میگوید نرو اما زبانم میگوید 

+خداحافظ :(

در را میبندد و باز تنها میشوم .. باز همه فکر ها به سراغم می آید 

باز راه این نفس تنگ میشود .. باز این درد این قلب شروع میشود .. باز صورتم را فرو میکنم به بالشتم و داد میزنم 

داد میزنم .. داد میزنم 

چهره پدرم رو به رویم می آید که میگوید قوی باش 

داد میزنم 

چهره عمه ام رو به رویم می آید که میگوید مرد که گریه نمیکنه ...

داد میزنم ..

اشک ها خود به خود می آیند

باید این تاریکی ها تمام شود 

باید کمی هوا روشن شود تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم 

این فکر ها را دور کنم 

باید اشک هایم را پاک کنم 

باید دوباره مورفین تزریق کنم

دو عدد قرص آسپرین بخورم

خودم را سرپا کنم 

و آخرین تیر خودم را رها کنم 

یا همه چیز 

یا هیچ چیز...

 

ربات.

۱ موافق نظرات شما ( ۱ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۴ )