خوندم... 5 دقیقه... یه لحظه دستمو دراز کردم جزوه کوفتی ویروس شناسی رو برداشتم و باز کردم صفحه اولش رو، تایمر رو گذاشتم روی 5 دقیقه و خوندم. 3 صفحه درس خوندم منهای ثانیه هایی که میگفتم کاش تو هم بودی. تراپیستم میگه رفتن تو نباید روی 99 درصد باقی زندگیم اثر بذاره. میدونم منطقی نیست ولی من حاضرم کل اون 99 درصد رو بدم تا توی 1 درصد 5 دقیقه کنارم بشینی چشماتو نگاه کنم.

مشخصه وقتی از بچگی، مامان، آبجی، دایی، خاله همه بهش بگن نمیتونی! خنگی! بی عقلی! چرا مثل فلانی زرنگ نیستی؟! با همون ذهنیت بزرگ میشه و الان، الانی که از همه اونا باهوش تره. با هوشش کارایی میکنه که هیچکس حتی تو فکرشم جا نمیشه. بازم حس میکنه خنگه! امروز داشتم به همین فکر میکردم. به اینکه من این همه کار رو دارم هندل میکنم که یه نفر هم سن من یکیشم نمیتونه هندل کنه. چرا احساس خلا میکنم؟ چرا هنوز حس میکنم بی استعدادم. چرا هنوز حس میکنم باهوش نیستم؟ چرا هر کی اینا رو بهم میگه میزنم زیرش میگم دروغ نگو! لطف داری و اینا؟ اون حرفایی که بچگیام بهم زدن، یه هیولا بود! اون هیولا همون روزا منو خورد. چه انتظاری از من داری به جز نابخشودن؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نمیدونم چطوری به این چرخه هدر دادن ساعتا و روزا پایان بدم. یعنی من اونقدر داغونم که نمیتونم 5 دقیقه فقط کتاب بگیرم دستم؟ به جاش هم فقط وقت هدر میدم پای فیلم و بازی؟ خونه پرش مگه دو تا پیام سین کنم و جواب بدم، یا یه پست اینستاگرام بذارم. نمیدونم این راه قراره به کجا برسه. مشخصا قرار نیست به جای خوبی برسه! خبر بد یا نمیدونم خوب اینه که تا دقایقی دیگر یه کلاس پیش رو دارم و چه بخوام چه نخوام باید پاشم برم درس بدم درس بدم درس بدم اونم مشخصه کلاس رو گذاشته ضبط بشه رفته شام میخوره به ریش منم میخنده! پوفففف

یکی از رویاهایی که داشتم، دارم، خواهم داشت، داروسازیه. میرسم بهش حالا دیر یا زود. ولی اگر الان داروساز بودم. حتی مثلا تو بگو توی شرکت کیه این آقاهه، دکتر عبیدی، هم کار میکردم. تو بگو اصلا از 6 صبح که پا میشدم، تا 66 شب کار میکردم! ولی خب 67 که میرسیدم خونه؟ خب... دوش میگرفتم، شام میخوردم، سریالمو میدیدم، تلگراممو چک میکردم. ولی مطمئنم، مطمئنم، مطمئنم از اون دوستم که داره داروی افسردگی میخوره یه خبر میگرفتم. ببینم خوبه؟ این هفته رفت دکتر دارو جدید داد؟ چی داد؟ با چیا تداخل داره؟ اصلا ولش کن، خودش خوبه؟ میبینی؟ هر جوره حساب کنم اجازه نمیدم یه سریا اسم خودشون رو بذارن "دوست" چون دوست از دوست نباید بی خبر بمونه.

دیشب خانم دکتر تازه پیام داده دلخوری؟ دلخور بودم! چرا نباشم؟ گفتم اره، تاااازه گفت چرا؟! چرا داره خب؟ گفتم "برای اینکه مطمئن نیستم اونقدری که من تو رو دوست خودم میدونم، تو هم منو دوست خودت بدونی." اون یکی دوستم (خندم میگیره اینا رو دوست صدا میزنم) که خودش به من بی احترامی کرد و من برای همین باهاش قطع ارتباط کردم، پیام داده خوبی؟ چرا اینقدر کم پیدا شدی؟ اوهع! ببخشیدا ولی من یادم نمیره اون روزی که گفتم دلم برات تنگ شده، برگشتی گفتی ولی من دلم برات تنگ نشده بود!

خیلی جالبه که باز اون یکی دوستمم، ای کوفت! این آلارم قرص هی صدا میده، پیام داده که سلام چطوری! اینا با همه دست به یکی کردن همه انگار! سلام خوبم! خوبم! خوبم! خوبم! که چی؟ بگم حالم خوب نیست که چی؟! ول کنین دیگه! خودم دیدم حالم خوب باشه یا نباشه برا شما فرقی نداره. ولی برای من یه فرقی داره که اگر بد باشه بدترش میکنید! اگر شما ها دوست باشین، من نیازی به دوست ندارم. به قول تراپیستم اونقدر من کار و مشغله دارم که به همشون برسم دیگه وقت نداشته باشم چک کنم کی پیام داده کی نه!

اون دوستم که تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم تا اون آدم بهتری بشه (که در موردش نوشته بودم نمیدونم چرا نیست!) امروز پیام داد من عصرش به جواب های سردی که صبح داده بودم فکر میکردم و اومدم آنلاین شم اون سردی رو "ها" کنم گرم شه که خیلی اتفاقی یه جمله اومد جلوی چشمم:

"ارزش نداره دلخوریتو برای کسی بیان کنی که حتی متوجه فاصله‌ای که ازش گرفتی نشده!"

به فکر رفتم... رفتم اون گوشه که از همه جا سیاه تره نشستم. تراپیستم اومد جلو چشمم گفت "به صدای قلبت گوش نکن" شاه سیاه اومد گفت "دارو هم حالتو خوب میکنه ولی چیز خوبی نیست!" هیولا اومد گفت "شبا که نیاز به یه دوست داشتی فقط من بودم! اونا نبودن..." انگار همشون یهویی توی تالار مغزم جلسه گذاشته بودن! پس بستم تلگرام کوفتیو و نشستم ویدیو یوتوب ضبط کردم. اون وسطاش صدای قلبم دیگه داشت مزاحم میشد، پس دلمو خوردم تا دیگه صدا نده. و همه چی حل شد!

از دیشب این حرف داره تو سرم میچرخه میچرخه میچرخه انگار کل مغزم خالی شده و فقط همین داخلشه. هیولا نشسته کنارم میگه به نظرت اون اینجا  رو میخونه؟ نمیدونم شاید میخونه! چون دیشب به یه چیزایی اشاره کرد که... نمیدونم شاید اینم توهمه. اصلا این هیولا که کنارم نشسته توهم نیست؟ تا اینجا که نوشتم دلم میخواد دستمو بذارم رو دکمه پاک کردن و صفحه وبلاگو ببندم. بگم کار من یه چیز دیگس! من اصلا برای چی این چیزا رو باید بنویسم؟ اما دیر شده، هیولا زودتر از من دکمه انتشار مطلب رو زد...

نمیدونم چرا سر به هوا شدم! همه چی یادم میره. اون روز که رفتم کلاس ویولن، آرشه یادم رفته بود ببرم! امروز همینطوری زدم بیرون رفتم! بعد یادم اومده عطر نزدم! وسط جاده توی ماشین یادم اومد وای دفتر تراپی رو برنداشتم! همینطوری که داشتم به سوالات مسخره راننده اسنپ که "این ویولونه؟"، "سخته؟"، "چند خریدی؟"، "شهریه کلاست چقدره؟" جواب میدادم، میترسیدم به این فکر کنم دیگه چی رو جا گذاشتم و یه چیز دیگه هم یادم بیاد! رفتم کلاس نشستم نگاهم افتاد به کفاشم دیدم ای وای! کفشام چقدر خاکیه! منی که همیشه کفشام تمیزِ تمیز بود! دیگه نگم که نت ها هم یادم رفته بود! ملودی ها، اتودها یادم رفته بود!

تراپی امشب یکم خشونت بار بود! دکتر گفت از این توهم بیا بیرون. اسم سازت ویولنه نه اون اسمی که انتخاب کردی. اون پیرهن سفیده که میپوشی فقط یه پیرهن سفیده، نه چیز دیگه‌ای. میگفت میگفت میگفت و من گاردمو آورده بودم پایین و اجازه داده بودم این جمله ها بهم بخوره و منو بریزه. چیکار کنم دیگه....

یه جایی یه عکسی دیده بودم از یه برگ پول، روش نوشته شده بود که "من یه برگ کاغذم و زندگی تو رو کنترل میکنم" امروز دوباره یادش افتادم. دارم به این فکر میکنم اینکه حس کنم به زندگیم کنترل دارم یه توهمه. پوله که روی زندگی من کنترل داره. پول اگر باشه جلسات تراپی هست، چیزایی که دوست دارم بخرم هست و این حالمو خوب میکنه. پول اگر باشه قسط و قبض های آخر ماه به موقع پرداخت میشن و استرس نیست! پول اگر باشه بقیه روت حساب میکنن، همه تو رو به یه چشم دیگه میبینن و اینطوری اعتماد به نفس هست! پول اگر باشه سفر هست، رابطه هست، دستمال کاغذی برای گریه کردن هست! از مریضی نمیشه فرار کرد اما دنبال خوب شدن باید دوید! پول اگر باشه این دویدنه هست. کنترل داشتن روی زندگی یه توهمه. فقط اونا اینو نمیخوان که بدونی کنترل داشتن روی زندگی یه توهمه!

برای من همین بس که صبح اولین چیزی که میبینم سازمه! اولین چیزی که دستم بهش میخوره! برای من همین بس که هر روز بغلش میکنم و با آرشه گرون قیمتی که براش خریدم نوازشش میکنم! برای من همین بس که همیشه با لذت تمیزش میکنم! بهش میرسم! برای من همین بس که مطمئنم هیچوقت ترکم نمیکنه! برای من همین بس که هر وقت میرم تراپی، سازمم هست. حالا کسی نمیدونه اسم سازم چیه! خودم که میدونم!

چه میدونم... شایدم دارم خودمو قانع میکنم الکی. شاید توهم قرصای سرماخوردگیه شاید این بدن دردی که 5-6 سال بود به من سر نزده بود به مغزمم زده! ولی برای من همین بس که صدای ویولنم قشنگ ترین صدای دنیاس!