میدونم پروسه یادگیری رو تا حدودی متوقف کردم اما روزانه دارم در مورد تحلیل داده میخونم. پست و مقاله و خلاصه سعی میکنم خودم رو به این حوزه نزدیک نگه دارم! خیلی علاقه‌مند شدم بهش... 2 روز دیگه مونده تا این چالش. صد در صد دیگه نمیتونم کامل دوره تحلیل داده رو تا آخر برم. اما توی این 20 روز چیزایی یاد گرفتم که خیلی ارزش دارن برام! حالا این چیزا رو آخرین روز لیست میکنم همینجا. فعلا دارم به این فکر میکنم اول برم تحلیل داده با اکسل و گوگل شیت رو یاد بگیرم چون زودتر به نتیجه میرسم و از طرفی کمتر زمان میخوان تا یاد بگیری. بعدش که جا پام سفت شد و با مفاهیم اولیه تحلیل داده آشنا شدم برم سراغ پایتون. فکر میکنم اونجا سرعتم توی یاد گرفتن تحلیل داده با برنامه نویسی هم بیشتر میشه.

هربار یک مصیبت تازه
این غم که رفت، یک غم دیگر
در سینه ات عزای عمومی ست
هربار یک مُحرّم دیگر!

اندوه کودکی، غم پیری ست
افسوس روزهای جوانی ست
شاعر بمان که اشک بریزی
در سینه ی تو تعزیه خوانی ست!

پشت سرت گذشته ی تاریک
آینده امتداد سیاهی
راهت نداده اند به بازی
مانند کودکی سرِ راهی

از دانه های کوچک تسبیح
بیهوده راه چاره گرفتی
چرخاندی و دوباره بد آمد
صد بار استخاره گرفتی

بگذار تا موذّنِ بی خواب
با چهره ای عبوس بخواند
چیزی به آفتاب نمانده
فرصت بده خروس بخواند

یاغی شدی و ایل و تبارت
به خونت اعتماد ندارند
مُردی و دختران قبیله
نام تو را به یاد ندارند

ای کور خواب دیده، چه سخت است
کابوس های گُنگ ببینی
این که نهنگ باشی و خود را
یک دفعه توی تُنگ ببینی

فصل سپید و سرخ شدن نیست
باید که سبز و کال بیفتی
یک صفحه شعر باشی و هربار
در سطل آشغال بیفتی

در بشکه های نفت فرو کن
خط های شعر تازه ی خود را
راهی به جز فرار نمانده
آتش بزن جنازه ی خود را

از میله های یخ زده رد شو
وقتی برای خواب نمانده
پرواز کن پرنده ی بیمار
چیزی به آفتاب نمانده...

| حامد ابراهیم پور |

مدیریت از تو یه نسخه خیلی بهتری میسازه! مدیریته همه چی! اگر پول رو مدیریت کنی، به ثروت میرسی. اگر تغذیه ات رو مدیریت بکنی، به اندام خوب میرسی. اگر زمانت رو مدیریت کنی، زندگیت هدفمندتر خواهد گذشت. اگر درد و دل هاتو مدیریت کنی، پیش آدم اشتباه زیادی خودتو در میون نمیذاری. اگر خوابت رو مدیریت بکنی، شب فکر و خیال نمیکنی و صبح هم خسته نیستی. اگر گریه هاتو مدیریت کنی، آدما تو رو یه آدم ضعیف نخواهند دید.

قطعا که همشو با هم نمیشه جلو برد. اما چندتایی که بیشتر نیازمند مدیریت هستن رو باید و باید انتخاب کنم و انجامشون بدم...

تحویل دادمش! اون پروژه رو... راستش تجربه باحالی بود! به اضافه‌ی اینکه باز پیام داد همون مسئله رو توی اکسل هم پیاده‌سازی کنم! و راستش از تحلیل‌داده توی اکسل هم خوشم اومد و شاید اونم شروع کنم به یادگیری. فکر کنم کمتر از برنامه‌نویسی طول بکشه و ساده‌تر باشه. اما فعلا دستاوردی که میشه تبدیلش کرد به لبخند اینه که من 15 روز تحلیل‌داده یاد گرفتم و نشون دادم پتانسیل اینو دارم که پروژه‌های واقعی رو حل کنم!

صبح بازم قرصامو یادم رفت بخورم. سر ظهر آلارم رو دیدم! دیگه نخوردمشون.. ببین تو رو خدا...! قرصامو که برای سلامتیمه یادم میره ولی تو رو ... اصلا من میگم یه آدمی دستش قطع بشه، یادش میره دستش قطع شده؟ هیچوقت یادش نمیره. من قلبم قطع شده.... چطوری یادم بره خب....

خوب نیستم، نه توی کار تمرکز دارم نه توی غذا خوردن، نه توی باز کردن گره های هندزفری، نه توی هیچی. فقط دلم میخواد همه زودتر بخوابن من دو زانو بشینم گوشه اتاق و برای منی که از دست رفت. بدم رفت. گریه کنم.

هدر میدم روزا رو... دارم هدر میدم، با هیچ کاری نکردنا، نمیدونم چطوری جلوش رو بگیرم. جلوی این سقوط رو. اون پروژه رو که قبول کرده بودم نوشتم... خودم نه، نصفشو خودم نوشتم، اون بخش هایی که مربوط به پانداس میشد. بخشی که مسئله رو به شکل بهینه میکرد از هوش مصنوعی کمک گرفتم. اما هنوز تحویل ندادمش. نمیدونم چرا... حوصله همینم ندارم! قراره این بی حوصلگی به چی ختم بشه؟ قسمت بد ماجرا اینجاس که نمیدونی این روزایی که داره میگذره، روزای خوبه یا بد...!

بابا یه رفتنه دیگه! تو فکر میکنی فقط تویی کسی که دوستش داشتی رفته؟ شاید تو هم واقعا میپرسی چرا؟ که چرا انگار بمباران هیروشیما رو سر من ریخت وقتی رفتی؟ تو شاید فقط منو از دست دادی! (که خیلی سرتر بودم ازت، خیلی استعداد داشتم و بلا بلا بلا بلا...) ولی من همه چیو از دست دادم! میپرسی چرا؟ چون به خاطر تو من تو روی همه واستاده بودم! چون فکر میکردم تو فرق داری! چون پزتو به همه میدادم! چون قرار بود از تو به مامانم بگم؛ ولی از تو فقط به تراپیستم گفتم! چون رفتنت مثل این بود که دکتر جراح یه تومور از کله در بیاره! و اون جای خالی.... اون جای خالی میدونی که آدمو به کشتن میده! کاش همونطوری که عربی دبیرستان رو یادم رفت؛ تو رو هم یادم میرفت.......

پروژه گرفتم! پروژه تحلیل داده! نمیدونم چی تو خودم دیدم!!! ولی خواستم خودم به چالش بکشم! یه پروژه اس در مورد فروشگاه و انبار و اینکه چطور میشه با کمترین قیمت ممکن برای فروشگاه ها جنس فرستاد! هنوز دقیق نگاهش نکردم. اما حس میکنم میتونم انجام بدم. حس میکنم تجربه کاری خوبی میشه! شاید امشب بیدار موندم روش کار کردم! اگر این سردرد گذاشت.

مثل حسی که بچه بودم مهمونا میرفتن، مثل حس اسباب کشی به خونه جدید و خداحافظی از همسایه ها، مثل حس آخرین روز مدرسه، مثل حس آخرین زنگ پیش دانشگاهی، مثل حس آخرین روز دانشگاه، مثل حس برگشتن از سفر، مثل حس آخرین جلسه کلاس آنلاینم! دقیقا همون کودک بچگیام توم زنده اس و بهت زده داره به رفتنا و تموم شدنا نگاه میکنه. حس خوبی نیست..

بازم هیچکاری نکردم! البته چرا... یه چند تا کتاب برای آموزش پانداس دانلود کردم. توی مدیوم هم دارم پانداس یاد میدم! همیشه وقتی میخواستم چیزی رو خوب یاد بگیرم، باید اونو یاد میدادم! و خب الان دارم همین کار رو میکنم. پس نمیشه گفت هیچکاری نکردم! بعضی وقتا استراحت کردن هم جزوی از پیشروی محسوب میشه.