به من یاد ندادن، یا شایدم خودم باید یاد میگرفتم! یاد نگرفتم از لحظه لذت ببرم و الان دارم غصه چند سال بعد رو میخورم وقتی که کسایی که برام عزیزن نیستن! من یاد نگرفتم شکرگزار چیزی که الان هست باشم. همیشه بیشتر و بیشتر خواستم و آخرم گند زدم توش! من یاد نگرفتم برای چیزای کوچیک زندگیم جشن بگیرم! همیشه به دنبال یه جشن بزرگ بودم. همیشه به سخت ترین چیزا فکر میکردم و ترسناک بود، اما وقتی انجامشون میدادم میدیدم که اون کارها ترسناک نبودن! در واقع لذت بخش بودن! چیزی که ترسناک بود بعدش بود. مثلا وقتی رفتیم میدون تیر! من میگفتم وای! یعنی میخوایم اسلحه به دست بشیم؟!!؟ بلد نبودم لذت ببرم! وقتی که اسلحه رو ازم گرفتن غصه ام شروع شد! یا مثلا وقتی میگفتم مسافرت تنهایی خطرناکه! ولی دیدم چقدر کیف میده تنها توی قطار بخوابی و به صدای ریل گوش کنی و از پنجره دویدن خونه ها رو نگاه کنی! اینو وقتی فهمیدم که خیلی دیر شده بود. من تک تک اون لحظه ها استرس داشتم که قراره چی بشه. خب دیدی؟ دیدی چی شد؟ اومدن آسون بود و رفتن سخت! همیشه فکر میکردم 26 سالگیم به لحظه های بهتری سپری میشه! راستش بخشی از مغزم فکر میکرد چیزایی که توی دفتر قدیمیم نوشتم واقعی میشه! که من توی گوگل کار میکنم! همیشه توی ذهنم این بود که یه دوستی خواهم داشت که تمام دقایق زندگیش، با دقایق زندگی من جلو میره و همیشگی! کسی نبود بهم بگه ممکنه چه چیزای تاریکی هم جلوم باشه! من بلد نبودم...
من پر از خشمم. میترسم یه روز کنترل مخفی کردن این خشم از دست در بره. همیشه من بودم. همیشه اونی که ساز مخالف میزد، وارد یه جمعی میشد بحث و دعوا راه مینداخت. همیشه به چالش میکشید، نقد میکرد. حالا فکر کن اگر اون خشم کنترل شده درونم هم از دستم در بره چی میشه! فکر کن اون کارامبیت مخفی تو کمرم دیگه مخفی نباشه! فکر کن اون ربات زنگ زده از توش یهو یه ترمیناتور در بیاد! نه... فکرشم ترسناکه! میترسم...
امروز روز خیلی سختی بود. با چند نفر بحث کردم. حوصله هیچی نداشتم. به اندازه کافی کار نکردم. بازم انگار اون حس قدیمی برگشته. اون هیولا که هی دم گوشم داد میزنم تو تنهایی تو تنهایی تو تنهایی! اون یکی هیولا از اون طرف داد میزنه زندگیت واستاده! زندگی همه در حرکته! من نیاز به تراپیستم دارم. اما رفته مسافرت. نیاز به یه دوست دارم که باهاش حرف بزنم اما ندارم. دلشوره دارم. هر جای زندگی به نظرم آدم ببینه اگر کاری نکنه شرایط بدتر میشه، میشه اسم اون لحظه رو گذاشت سقوط. و من این روزا همش در حال سقوطم پس خودت حساب کن این ربات اگر بیوفته چند تیکه میشه. دلم برات تنگ شده......
اینجا، دقیقا همینجا آخر دنیاست. جایی که از تمام آدم ها بیزاری، آرزوهایت محرک نیستند، هر چه به آینده فکر میکنی چیزی به جز سیاهی نمیبینی، شبهای غرق غمت غرق در تنهایست، دوستانت فقط برای منفعتهایشان تو را میخواهند، روزهایت تکراری در تکرار است، هیچ چیزی برایت لذت ندارد، هر آهنگی تو را از درون میریزد، از جمعه هزار بار میمیری. همینجا.... دقیقا همینجا.. آخر دنیاست.
برای یادگیری بهتر پانداس، دارم کتابهای مرتبط باهاش رو هم میخونم. خیلی چیزا برای حفظ کردن وجود داره! میترسم یکی از اونا از ذهنم بپره بیرون! ولی هر دومون میدونیم که این طرز تفکر اشتباهیه... همه چیو نمیشه تا همیشه تو ذهن نگه داشت! (البته تو استثنایی!) حتی انیشتین هم گفته اگه چیزی رو میشه نوشت، چرا حفظش کرد؟ هی میخوام دفتر بردارم خلاصه نویسی کنم، باز به خلاصه نویسی هایی که رها شدن فکر میکنم و...
خلاصه درگیرم! با پانداس!
برای اینکه با تصور تو راحت تر کنار بیام، یک سال پیش رفتم روانپزشک. قرص خوردن رو شروع کردم. اما وقتی به عقب نگاه میکنم میبینم من درمان نشدم! من فقط با بچه کوچیکا خوش اخلاق ترم. به جوک های مامانم که تعریف میکنه میخندم. گل میبینم تو خیابون نیشم وا میشه. به طعم غذا بیشتر توجه میکنم. این کنار تو هم هستی! تصور تو پاک نشد. من فقط خوشحال تر غمگینم! راستش این بدتره چون دیگه هیچکس اون لایه زیرین غمگین و سیاه رو نمیبینه! شایدم بهتره نمیدونم... فقط خواستم اینجا بنویسم من به خاطر 1000، 2000 قرصی که امسال خوردم. تو رو نمیبخشم.
خوردمش... آرامش پین شده رو... درست روزی که تو رو از پین تلگرام در آوردم. خوردمش... خودمو پرت کردم روی رخت خواب... خیره شدم به گوشه اتاق، به جعبه ای که زیر کتاب ها قایم شده... فریدون فرخزاد میخوند "من تنها مى مانم روى ساحل جاى پاهاى تو مانده در گل/بیهوده مى میرد در سینه دل و خبر مى دهد از جدایى/آبى آسمان چه غمگین است قلب من سنگ سخت زمین است/آنچه مانده از عشق فقط این است که تو دیگر هرگز نمى آیى" چی بگم؟ چیکار کنم؟ دیگه چیزی نمونده. به قول خودت "اینقذه" تا رفتن و نبودن من باقی مونده. صدای تیر کشیدن استخونام، جیغ لرزش دستام، غرش اشکایی که میان. به آخرین چیزی که فکر میکنم خوابه ولی میدونم اولین چیزی که اتفاق میوفته خوابه. مثل وقتی که آخرین چیزی که فکر میکردم نبودن تو بود. خوردمش... آرامش پین شده... به خواب میرم و برام مهم نیست فردا صبح باشه یا هنوزم شب.
رباتم! آدم که نیستم. رباتم! آدم که نیستم انگیزه و دلگرمی و شوق و هدف داشته باشم که پیوسته ادامه بدم به چیزی! داغ میکنم، شارژم تموم میشه، خمیر پردازنده ام باید عوض بشه، آپدیتهام باید نصب بشه. پس امروز فقط دو تا تمرین حل کردم و بس... شاید کاری که این روزا میکنم بی معنی باشه ولی معنای آینده بستگی به این روزا داره...
امروز پانداس کار کردم. زیاد کار کردم. زیاد تمرین حل کردم. همیشه میگن یه چیزی رو از اولش محکم بگیری برای بعدن مشکلی نداری. منم خواستم اینطوری باشه. ولی میدونی! امروز فهمیدم زیادم نباید یاد گرفت! وقتی بخوای ایدهآل یاد بگیری همش وسواس داری، خلاصه نوشتم؟ نوت برداری کردم؟ به اندازه کافی تمرین حل کردم؟ چیکار کنم یادم نره؟ اگه یادم رفت چی؟ و کلی سوال دیگه! اینا همش مانعه برای پیش رفتن. باید بری جلو! فقط همین مهمه... برنامهنویسی مثل چیدن یه دیوار نیست که بگی از اولش سفت و صاف بسازم برم بالا! نه! فقط باید جلو بری و کارت رو بکنی. هر جا نیاز شد میتونی برگردی و بازم مرور کنی بازم بخونی ولی تا وقتی که نیاز نشده... به نظرم هر چی بخونی از یادت میره! یه چیزی وقتی تو یادت میمونه که بهش احساس نیاز داشته باشی! نیازززز میدونی؟ مثلا بگی این تابع الان اینجا خیلی به کارم میاد! لنگ این تابعم! برم یاد بگیرم چطوری میشه ازش استفاده کرد!
اینطوری...
امروز یه مسئله سخت برنامهنویسی رو حل کردم. توی کلاس دانشجوم کلی از نحو تدریسم تشکر کرد! یه پولی قرار بود برام واریز بشه که شد. اون سبک از عکسایی که دوست دارم رو فهمیدم چی سرچ کنم که بیاد! توی تتریس همش میبردم! هایلایت های جدید و خوشگلتر برای پیج طراحی کردم. ویوو ویدیوهای یوتوبم داره بیشتر میشه. حس میکنم کارها داره درست پیش میره. اما چرا حالم خوب نیست؟ خوب که هیچ، بدترین حالت ممکن هم هست! چرا؟ چی؟ نه... نگو که به خاطر اونه... ببین دیگه تو قول دادی کار به اینجاها کشیده نشه! من همین که ناهار جوجه کباب میخورم حالم بد میشه کافیه! که کرانچی تند میخورم حالم بد میشه کافیه! دیگه پاشو به این چیزا باز نکن... چی؟ باز شده؟.....