چیه؟ لابد میخوای بگی مسئول اینم نیستی؟ که من پنجشنبه‌ها چقدر بهم خوش میگذشت تا اینکه تو اومدی! که اون پنجشنبه لعنتی اومد! امروز فکرات دست از سرم بر نمیداشت! اینکه مثلا اون صبحی که مامانم اومد اتاقم یهو دید من با نیش باز، صبح زود بیدار شدم! چون تو بهم برای اولین بار صبح بخیر گفته بودی! اره من دلم میخواست زود بیدار شم با اینکه صبح زود منو ناراحت میکنه ولی به خاطر پیام تو بیدار میشدم. یا مثلا اون روزی که نمیدونم صحبت چی بود ولی گفتی من ایموجی گل نمیفرستم برای پسرا! خیلی خشکه! قلب میفرستم! کله ام داغ بود... داغ دوست داشتن تو! داغ اینکه برای کادو ولنتاین ربان بنفش از کجا پیدا کنم! اینکه نکنه یه روز خونه نباشم یکی از کادوها رو پست بیاره و مامانمم بازش کنه! من مشغول دوست داشتن تو بودم، متوجه این حرفا نشده بودم.

دیشب داشتم اتاقو جمع میکردم، چشمم افتاد به هودی سفیده... که نبودی، که لک شد، که شستم و خراب شد، پاره شد، که مامانم هنوزم نمیدونه چرا این لباس پاره رو اینقدر دوس دارم و نگهش داشتم! البته الان دیگه یادش رفته چون قایمش کردم... سیامک عباسی داره میخونه:

اگه میفهممو هیچی نمیگم
اگه گیجم توی دنیای دیگم
اگه میلرزه دستم پشت فنجون
اگه مخفی شدم از اینو از اون
همش حس میکنم از دست میری
میترسم دیگه دستامو نگیری

دکتر من کش رو چقدر بکشم؟ هر چی محکم میکشم باز این فکرا میاد سرم خب... به اون دوستم دلم میخواد پیام بدم. از بس خرم، از بس مهربونم که دلم نمیخواد تو این حال تنهاش بذارم! چون خودم تنها بودم و دیدم چه حس بدیه! ولی بهش پیام نمیدم، ولی دلم میخواد بهش پیام بدم، ولی بهش پیام نمیدم... تو یعنی الان کجایی؟ چه میکنی؟ خوبی؟ اها راستی از این خوبی گفتم، امروز خانم دکتر باز پیام داد که خوبی؟ ببخشید من نتونستم ازت خبر بگیرم! مظلوم نمایی نکن دکترجان، شما، از، چشم، ما، افتادی. یکی از ویژگی های خوبی که دارم اینه که به راحتی آب خوردن آدما رو میذارم کنار! به استثنای تو!

بعد میلیونها سال یادش افتاده منو و پیام داده "رفیق چطوره؟" حالا بچه دبستانی که نیستم! جوابشو دادم. میبینم آهاااا خانم باز دوس پسرش بهش بی محلی کرده باهاش بد حرف زده اومده پیش من که بگه این دفعه دیگه میخام کات کنم! خب چیکار کنم؟! سه بار قبلی هم راه رو از چاه جدا کردم بهت نشون دادم و گفتم "گاوِ عزیز" چشماتو وا کن و با واقعیت رو به رو شو تو شدی اسباب بازی اون! گوش نکرد نکرد نکرد! حالا اونش به کنار. چرا من فقط موقع کار داشتنا به یاد میام؟ چرا دوستام فقط وقتی یا شکست عشقی خوردن یا کارشون گیره یا پول میخوان من میشم رفیق؟ از اینا که انتظاری نیست! نذار دیگه فامیل رو بگم! زشته! بخدا که خیلی زشته! همش ادعا همش تظاهر هم دروغ...

ولی خب! منم توقع هایی دارما..! اون که باورکردنی ترین بود اون شد! از شما دیگه انتظاری نیست :)

تراپیستم گفته یه کش بندازم تو دستم هر وقت به این فکر کردم که شاید من کم بودم، شاید من بد بودم، شاید من مقصرم، کش رو بگیرم بکشم تا بخوره و دستم درد بگیره و مغزم شرطی بشه که دیگه فکرای الکی نکنم! امروز کش رو خیلی کشیدم! مچ دستم جای رگ هاش قرمز شده! شاید تا جلسه بعدی تراپی یه زخم گنده یادگاری شد! به نظرم بیام یه سایت بزنم به اسم انجمن بیماران مچ زخمی! فعلا اسم بهتری به ذهنم نمیرسه، اما جمع میشیم دور هم، شاید یه کش های مخصوص برای این کار درست کنم براشون بفرستم، بعد هر بار کشیدنش، اتوماتیک یه عدد به اعتبارشون توی سایت اضافه بشه! چون یه بار دیگه موفق شدن جلوی فکرای احمقانه رو بگیرن! اونوقت ببینیم کی اول میشه...! لوگو هم یه دست قطع شده باشه! به نظرت چند بار کش رو بکشیم دست قطع میشه؟! فکر کن یه اسطوره هم داشته باشیم! کسی که تحمل کرد دستش رو قطع کرد با کش کشیدن ولی فکرای احمقانه نکرد! یه محل گردهمایی هم داشته باشیم، مجسمه اون آدم رو بذاریم وسطش. روی کش ها یه کد بذاریم و بشه ردیابیش کرد و اگر طرف علاوه بر فکرای احمقانه، کارهای احمقانه هم کرد... نمیدونم! بکشیمش؟

شب شد. همه جا تاریک شد. من تونستم نقابمو دربیارم بندازم یه گوشه، خودمم بشینم یه گوشه دیگه. انگار یه نفر توم داره گریه میکنه. یه نفر یه صندلی برداشته تق تق میکوبه زمین. یکی تیغ برداشته رو دستاش نقاشی میکشه. یکی پشت میز نشسته داره حساب کتاب میکنه. انگار توم از اون مهمونیاس که خدا خدا میکنی زودتر برن که بتونی لباس راحتیتو بپوشی و یه نارنگی بخوری و بخوابی! توم یه آشوبه توم یه همهمه ای جریان داره که الان نمیذاره کدنویسی کنم. توم یه جنگه اولین زخمیش منم. توم یه مجلس عزاداریه. توم صبح ساعت 5 شده. توم یه دلتنگی بزرگه. توم جای خوبی نیست و اینو به تراپیست نگفتم چون نمیتونه درکش کنه...

تو بچگیام یه دوست خیالی داشتم! یه پیرمرد. مثلا جای خالی بابامو پر میکرد! توی تصمیم‌گیری‌ها باهاش مشورت میکردم، بهم نصیحت میکرد و... امروز اسنپ گرفته بودم برم تراپی، وسط راه یه آهن تیکه ای اومد زیر ماشین و باک ماشین رو جر داد! بنزین ها همش ریخت و ماشین خاموش شد و ما موندیم تو بیابون! یه اسنپ دیگه گرفتم بعد نیم ساعت دعا و مناجات و نذر کردن 5 هزار تومن برای بی بی فاطمه زهرا (چون به شدت دیر شده بود) یه ماشین پیدا شد و اومد... یه پیرمرد! خوش صحبت بود! حرفای قشنگ قشنگی هم میزد.. اما به شدت آروم میرفت! قدرت خدا یه دونه سبقت هم نگرفت! خلاصه نوبت ارتودنسی‌مو رفتم اونم بیشتر دیر شد! دیگه نزدیک بود تراپی کنسل بشه ولی با کلی تاخیر رفتم و با کلی ببخشید و شرمندگی و اینا! حق هم داره! چون واقعا واقعا واقعا تراپیست خوبیه. میشینه درس میده! منم باید جزوه بنویسم! و چیزایی میگه که ارزشش از 350 هزار تومن بیشتره! اما یه جاش دلم گرفت چون گفت تو نهایتا 2-3 ماه دیگه خوبِ خوب میشی! یعنی برای اینکه بیشتر ببینمش باید تظاهر به بیماری کنم؟ حالا از کجا معلوم من خوب شدم خخ

دکتر پاشو انداخت رو پای دیگه اش، مانتوش رو درست کرد بعد زل زد تو چشاش گفت دوست داری قاتل سریالی شی؟! تکیه داد به مبل گوشیشو انداخت یه ور مبل گفت آره! بهش هم فکر کردم، اونایی که بی دلیل از رابطه ای میرن رو پیدا میکنم، باهاشون ارتباط میگیرم، به هر کلک و بهانه ای شده میرم ببینمشون. یه شاخه گل رز میگیرم و سم باکتری که توی آزمایشگاه زیرزمینی خونه ام درست کردم میریزم روش. یه گرد کوچیک که هیچکش متوجهش نمیشه. گل رو میدم دستش. دکتر تا حالا گل گرفتی دستت که بو نکنی؟ دکتر انگار ترسیده بود! گفت نه! گفت روزایی که توی آزمایشگاه وقت های خالی مو میگذروندم یاد گرفتم چطوری سم باکتری های مختلف رو استخراج کنم و پودر کنم. با یه نفس اونقدر اون پودر ریز هست که حتی باعث عطسه هم نشه! ولی 24 ساعت بعد پزشکی قانونی فکر میکنه بر اثر یه سرما خوردگی مردی!

دکتر یه نگاه به پرونده مریضش کرد، گفت لیتیومت رو دوبرابر میکنم. دارو نوشت. خداحافظی کرد. اومد بیرون و از اولین گل فروشی یه شاخه گل رز قرمز خرید....

قسط مامانو مجبور شدم من بدم. پول داروهای این ماهمم نزدیک یه میلیون شد. مردشور پولو ببرن که یهویی کم شدنش آدمو به دلشوره میندازه. کاش برای یه لحظه هم که شده این دلشوره ها این نگرانی ها میوفتاد رو دوش یکی دیگه. من خیلی خستم...

امروز تو راه برگشت از سالن بوقلمون قطار دیدم...

نمیشه... سخته! نه اصلا نمیشه! محاله تو مثلا ساعت 9:32 جمعه یادت بره، یا 12:32 یا جوجه بخوری و هیچی یادت نیاد! محاله تو کرانچی تند رو دیگه بتونی بدون فکر به چیزی بخوری. اگر محال نیست خاک بر سر من! اگر تو 17:32 رو یادت نیست خاک بر سر من، اگر ساعت 20:02 دقیقه برای تو یه لحظه عادی بود خاک بر سر من. اگر اینطوریه من بد باختم! چون خاص ترین لحظات زندگیم با کسی بوده که هیچ حسی نداشته! تظاهر میکرده! نه نه نه نه نه! آدم نمیتونه اینقدر دیگه تظاهر کنه! اصلا مگه مجبور بودی تظاهر کنی؟ مگه مجبور بودی چشماتو ببندی و سرتو به نشونه آره تکون بدی! من که مجبورت نکردم...

صدای گوشی اومد... دینگ! گفتم شاید یه چیز محال اتفاق افتاده! باز کردم میبینم یکی از سایت خرید کرده! یه روزی تک تک فروش دوره ها منو از جا بلند میکرد یه آهنگ شاد میذاشتم، اما الان چی ؟ خاموش کردم گوشیو انداختم یه ور... خب چی داشتم میگفتم؟ اها اینکه من از جمعه ها متنفرم! دیشب کتاب 365 روز بدون تو رو کامل خوندم، حس میکردم طرف آخراش بگه در نهایت من فراموشت کردم! دیدم آخرین نوشته اش اینه که 200 روز گذشت و من همچنان مثل روز اول دوستت دارم! 

ولی تو که نمیذاری من اینقدر بریزم، میذاری؟ من هنوز هر بار تاروت میگیرم میگه برمیگردی! بگو مگه میشه 12 بار جواب فال یکی باشه؟

تلگرامم رو لپ تاپ ریست سرچش پاک نشده بود، رفتم کانالی که توش موزیک میذارم رو بیارم گوش کنم که... چشمم افتاد به عکس جدیدش... روزه ندیدنت شکسته شد... بعد یک ماه... خب الان چه مسخره بازیه نیستی؟ یه روز کتاب 365 روز که نیستی رو میخرم با اینکه بیشتر از ایناس که نیستی، برات پست میکنم مهم نیست پس بفرستی یا بندازی دور. اما امروز یکم ازش رو توی اینترنت خوندم دیدم چه خوبه... حتما یادم باشه یکی هم برای خودم بگیرم . با اینکه این همه تراپی رفتم، این همه قرص خوردم، این همه گریه کردم، این همه تایم طلایی از دست دادم، این همه کار نکردم و از پیشرفت وا موندم... اما بازم از انتخاب تو پشیمون نیستم. میدونی چرا؟ چون با دیدن این همه سرگردونی. من خوشحالم از اینکه یه تایمی با یه آدمی بودم که چارچوب داشت. من به خیلی از انتخاب هایی که نکردم افتخار میکنم، به تصمیم هایی که نگرفتم. از آدمایی که چیزی براشون خاص نیست، چارچوب ندارن، قاعده و قانون ندارن یا اگر دارن خیلی سر و سامون نداره متنفرم. حالا درسته الان دلم تا خرخره تنگ شده، درسته جلوی داییم نمیشه بزنم زیر گریه و این نگه داشتن و مخفی کردن بغض یه چیزی شبیه مردنه ولی من...

من...

من...

من خوشحالم از لبخندی که توی عکس جدیدت داری...

هیچوقت فکرشم نمیکردم که تیتر یکی از نوشته های وبلاگم بشه سالن بوقلمون! امشب اومدم با داییم توی سالن بوقلمونش نگهبانی بدیم. البته نگهبانی برای دزد و اینا که نه، چون یه سری از بوقلمون هاش یک روزه اس، باید هر بیست دقیقه بری چک کنی چپه نیوفتاده باشن! یهو به این فکر افتادم که کاش خدایی هم بود و هر 20 دقیقه که نه! هر حداقل 2 سال میومد چک میکرد چپه شدیم یا نه؟ بعد درستمون میکرد. درسامو عکس گرفتم از جزوه ها اوردم اینجا بخونم! فکر نکنی یادم رفته...