دلم شده مثل یک استخوان توخالی

یک دلخوشی پوشالی

نمیدانم هنوز میخوانی ام یا نه

من که هنوز مینویسم...

خبرت بدهم که درتمامی دیوارهای شهر نوشتم کجایی

نوشتم کجایم

اما سروصدای باران های اسفند مگر گذاشت صدایت را بشنوم؟!

زیر لب زمزمه کردی و خواندم

این شد:

"گم شدی و گم شدم..."

آری گم شدم...زیر آواری از حرف های توخالی، حرف های پوشالی

گم شدم دربین تمامی مردمانی که آواز قناری ها را یادشان رفت

گم شدم دربین عقده هایی که پشت من حرف ساختند

ساختند..آنقدر زیاد شد این دیوار

که فاصله ام از آنها حالا از فاصله ام با خدا که رگ گردنی با من فاصله نداشت، بیشتر شده

هنوز به چشم تو کافرم

هنوز که هنوز است منتظر روز خوب نمانده ام

میدانم که فردا بدتر است حتی اگر خورشید مشتاقانه تربتابد

رفیق لحظه های من

اسفند 98 را تمام میکنم با تمام کردن تمام دوستی هایی که این روزها سرسوزن نمی ارزند...

دلم پر شده از ردپای کثیف آدم هایی که روزی دوستم بودند...

چیزی درگلویم فریاد دارد..زیاد...انگار وعده قول های توخالی آن جا را سرما زده

در لابه لای خورشید سیاه این روزهایم

باز نشسته ام

باز اشک های نامرئی ام میریزد و

کلمه میشوند

تا فریاد زنند

من

از

آدم ها

متنفرم.

 

 

آقای ربات.

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۸ اسفند ، ۱۹:۱۲ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۱۷۴
۰ موافق نظرات شما ( ۲ )

آخرین فریاد ها را زد و به خواب رفت

وجودی که نمیتوانست خودش را انسان بنامد

پتو را بغل گرفت، نزدیک صبح بود

پاهایش را دراز کرد..خورد به نامه هایی که نوشته بود ولی

هیچوقت خوانده نمیشدند

انگار دوباره داستان شروع شد

آخرین قرص ها را خورد و به خواب رفت

آخرین نسل از گریه ها

آخرین نفری که در این شهر به خواب میرود

درست وقتی که اولین نفر ها بیدار شدند

کاش

قبل از به خواب رفتن کسی بود و میگفت

دیگر بیدار نمیشوی

کاش

حداقل یک دلخوشی وجود داشت

آخرین اشک ها ریخت و به خواب رفت

کسی که میدانست فردا دوباره بیدار میشود

فردایی که دور نیست اما دیر خیلی ...

فردایی که

میدانی باز باید بلند شوی

راه بیراهه را از سر بگیری و

تحمل کنی این زندگی را که

دیشب ریختی دور...

 

این نامه برای تو بود

برای تو و توهای تو خالی

برای تویی که زندگی نمیکنی، تحمل میکنی

و چه تقدیر عجیبیست

برفی که آمد امروز و لبخند کاشت

اما کسی ندید عصر

خدا پاک کن برداشته بود و پاک میکرد

آرام

بی صدا

انگار خسته بود

خسته از زندگی تو خالی که

قرار نبود اینگونه شود...

 

آقای ربات.

 

  • آقای ربات
  • شنبه ۲۱ دی ، ۲۰:۵۲ ب.ظ
  • بازدید : ۱۸۶
۱ موافق نظرات شما ( ۰ )

من خوبم..باور کن:)

فقط سرجلسه امتحان یه لحظه مکث کردم

تا اسمم یادم بیاد...اسمم چی بود؟!! یادمه تو خوب بلد بودی صداش کنی..

من خوبم...باور کن...

وقت برگشتن همون راهی که ما دوتایی با هم رفتیمو

یک نفره برمیگشتم

دقیقا همون راهو

همون کوچه ها رو

تو نبودی، من حتی همون شعری که برات خوندمو زمزمه کردم

سردرد داشتم یکم ولی

من خوبم...باور کن...

از فروشگاه رد شدم

اون خانومه دید، تنها بودنمم دید

انگار سرشو انداخت پایین تا بیشتر ناراحت نشم

ولی من ناراحت نبودم

من خوبم...باور کن...

هوا تاریک شده بود

فکر کردم راهو گم کردم آخه

اون شب من حواسم به تو بود همش..نمیدونستم از کجا میریم

فقط مهم این بود که تو بودی

با تو بودم

فقط این مهم بود

اما الان راهو گم کرده بودم

من آره

مغزم نه

انگار خود به خود میرفتم

درست هم میرفتم...همون بود

همون کوچه بودم که سفره دلم پیش تو وا شد و حرفایی که

به هیچکس نزده بودم رو زدم..

خودمونیما...با هم که میرفتیم طولانی تر بود ... بیشتر بود ...

شاید حتی خدا هم نخواست راهم طول بکشه

تا بیشتر دق کنم

ولی من خوبم.... باور کن...!

طول نکشید که خودمو جلو ایستگاه اتوبوس پیدا کردم

دقیقا همونجا نشستم

همونجایی که سه روز قبل نشسته بودم

یهو سرمو برگردوندم سمتت و...

تو نبودی..نه...یه خیال از تو بود و رد شد

اون اشک هات

حرفات

نگاهات

همه یهویی رد شد

بهت گفتم گریه نکن دیووونه....

گفتم تا ده بشمریم تا خوب بشیم ولی...

من خوبم باور کن...!

همون اتوبوس اومد...همون بود ... همون راننده...

همون جای قبلی نشستم

اما اونجایی که تو نشسته بودی

یکی دیگه نشسته بود

دیگه ادامو در نمیاورد بخنده

دیگه لبخند نمیزد

اخه اون...اخه اون تو نبودی

همه که مثل تو نیستند دلبرخانوم....

میخام بگم، امروز

دنیا دیگه دنیا نبود...

ولی من خوبم...باور کن...!

تا حالا شده کارت اعتباری رو به جای کلید بخوای بکنی تو قفل؟!...

من خوبم.....باور کن...

 

آقای ربات.

...

۱ موافق نظرات شما ( ۰ )

باران میبارید؟؟

چه فرقی داشت..؟! در دل من که میبارید...

هوا گرفته بود؟؟

چه فرقی داشت..؟ دل من که گرفته بود...

خسته بودم

از بس برق ها می آمد

و میرفت

از اینکه وسط راه بودم

به شیرینی پایان نگاه میکردم

به تلخی شروع

خسته بودم

دو دل

تنها

در جنون همیشگی ام

سوالی پرسیدم

جوابش را نگفتی

اما فهمیدم..

 

خون من چه آبی بود :)

 

آقای ربات...

۲ موافق نظرات شما ( ۰ )

انقلاب واژه ها

لبخند ماشه ها

اضطراب کاسه ها

فریاد بی صدا

عریان و بی ردا

 

  • آقای ربات
  • سه شنبه ۲۳ مهر ، ۱۲:۴۲ ب.ظ
  • بازدید : ۵۴
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

آخرین باری که در جنون بودم کی بود؟

دیشب؟

پریشیب؟

یا سه سال پیش؟؟

که دیدم هوا گرم بود

راس ساعت 12

ناقوس مرگ به صدا در آمد

و تا به خودم آمدم دیدم در میدان شهر جلوی طناب دار ایستاده ام

کی بود

کی بود که بی حرکت بودم

اما زنده

حس میکردم زمان ایستاده

حسش میکردم

کی بود

که به خودم آمدم دیدم دستم بی حرکت شده بود

و ناقوس مرگ فقط سیم گیتار بود که دستم رویش کشیده شده بود

آنقدر بین مرگ و بیداری بودم

که حتی تو را دیدم

باور کن...

فقط قول بده

قول بده

دفعه دیگر که بی خبر می آمدی

شالت را بی هوا باز نکن...

باز نکن چون زندگی من دیگر هوای شعر نوشتن ندارد

فقط میمیرد زیر قهوه ای پررنگ پر پیچ و تابش

کی بود که مردم؟؟؟

کی بود...؟؟

 

آقای ربات...

  • آقای ربات
  • پنجشنبه ۱۱ مهر ، ۲۳:۴۵ ب.ظ
  • بازدید : ۲۰۵
۱ موافق نظرات شما ( ۰ )

حال که تمام شده است

حال که بیرون آمدم از این تکرار تکراری

دلتنگ ابتدایش هستم

آن روزهای سخت

آمدن تو

شروع کار

نفرین هایی به زندگی

اما دلخوش به بودن تو

حتی روزهای رفتنت

حتی روزهای سخت تر

دلتنگم

کاش میشد همیشه در آن حلقه تکرار میماندم...

ای کاش ...

  • آقای ربات
  • شنبه ۲ شهریور ، ۱۴:۲۶ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۲۳۱
۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

قدم میزنم

باید برگردم اما راه برگشت را نمیدانم

باید برگردم اینجا جای من نیست

هوایش، هوای من نیست

رنگ آسمانش، رنگ دل من نیست

قدم میزنم در کوچه پس کوچه های عشق

در خیابان های یک طرفه که هزار بار رفته ام ولی ته همه آنها بن بست است

باید برگردم

اگر نه، فکر و خیال ها مرا به جنونی میرسانند که یک شب راس ساعت 7 خودم را در میدان شهر به دار میکشم

خیال دست هایم لای گیسوانت

خیال لرزان شالت قرمزت، مثل قلب قرم..... نه نه .. قلب من سیاه شده ...

دیگر خیال قلب قرمز را نمیتوانم بکنم

آشفته و بی خبر از همه کس

ملقبم به کسی که هر که او را دید فلسفه بافت

از پیچیدگی عشق گفت و در همان زمان کسی را بی دلیل دوست داشت

قدم میزنم

باید برگردم

از کدام راه را نمیدانم

اما مطمئنم دوباره گذرم به این شهر نخواهد افتاد.

 

آقای ربات.

۲ موافق نظرات شما ( ۰ )

نوبت به ما که رسید

سهم ها ، ترس معنی شدند

سهم ما شد ترس از آینده

ترس از روزگار

ترس از رفیق

ترس از همه چیز

نوبت به ما که رسید

معلم تا خودکارش را درآورد نمره بدهد

زنگ خورد و گفت برای جلسه بعد

زنگ خورد و همه تغذیه به دست

من حسرت به دست

من نگاه

من فکر و خیال

نوبت به ما که رسید

چیزی نداشت

جز معذرت خواهی ساده

جز یک باد ملایم

جز یک ردپا

از تمام چیزهایی که قبل من بود و

حالا نیست و

بعد من باز هم هست....


آقای ربات.


  • آقای ربات
  • چهارشنبه ۱۹ تیر ، ۰۰:۵۳ ق.ظ
  • بازدید : ۲۱۹
۲ موافق نظرات شما ( ۱ )

اتاق کاملا سفید

با رنگ رگ هایم ست

روزها به این فکر میکنم که چرا اتاق پرده ندارد

و یادم میرود

و شب به این را میفهمم که چون اتاق من پنجره ندارد

و یادم میرود

و صبح دوباره....

در میان تمام سفیدی ها

یک لیوان پر از فراموشی های تاریکی خود نمایی میکند

اسمش این نیست ولی من اسمش را گذاشته ام : فراموش های تاریک!

این صد و یکمین لیوانی است که باید سر بکشم

چون دکتر ها میگویند این تو را از ذهن من دور میکند

من که باور ندارم

اما سر میکشم

تمامش را

یک جا و یک نفس

باز سرد میشود تمام تنم و گرم میشود تمام اتاق

عصر است

میدانم باران می آید

پنجره ندارم

ولی میدانم

صدایش را میشنوم

چقدر دلم برای باران تنگ شده

برای حس چیدن انگورهای مادر بزرگ

به دست های تو

پلک ها سنگین میشوند و به اجبار چشم ها را از دیدن محروم میکنند

کاش چیزی هم بود برای اینکه مغز را از فکر کردن محروم کند..!

مثلا کمی دلگرمی

دلگرمی برای انتظار

انتظار را میتوان دلیل زندگی دانست

وقتی بدانم می آیی

سراسر اتاق را پرده نصب میکنم

و به خودم

و به تو

امید میدهم که هوا بارانیست

اما وقتی صد و دومین لیوان را سر بکشم

باز تو نیستی

میدانم

فراموشی های تاریکی

فقط مرا به خواب نبودن ها تو میبرند

به خواب نخوابیدن های تو

...

..

.


اقای ربات.

۱ موافق نظرات شما ( ۰ )