امروز تو راه برگشت از سالن بوقلمون قطار دیدم...

نمیشه... سخته! نه اصلا نمیشه! محاله تو مثلا ساعت 9:32 جمعه یادت بره، یا 12:32 یا جوجه بخوری و هیچی یادت نیاد! محاله تو کرانچی تند رو دیگه بتونی بدون فکر به چیزی بخوری. اگر محال نیست خاک بر سر من! اگر تو 17:32 رو یادت نیست خاک بر سر من، اگر ساعت 20:02 دقیقه برای تو یه لحظه عادی بود خاک بر سر من. اگر اینطوریه من بد باختم! چون خاص ترین لحظات زندگیم با کسی بوده که هیچ حسی نداشته! تظاهر میکرده! نه نه نه نه نه! آدم نمیتونه اینقدر دیگه تظاهر کنه! اصلا مگه مجبور بودی تظاهر کنی؟ مگه مجبور بودی چشماتو ببندی و سرتو به نشونه آره تکون بدی! من که مجبورت نکردم...

صدای گوشی اومد... دینگ! گفتم شاید یه چیز محال اتفاق افتاده! باز کردم میبینم یکی از سایت خرید کرده! یه روزی تک تک فروش دوره ها منو از جا بلند میکرد یه آهنگ شاد میذاشتم، اما الان چی ؟ خاموش کردم گوشیو انداختم یه ور... خب چی داشتم میگفتم؟ اها اینکه من از جمعه ها متنفرم! دیشب کتاب 365 روز بدون تو رو کامل خوندم، حس میکردم طرف آخراش بگه در نهایت من فراموشت کردم! دیدم آخرین نوشته اش اینه که 200 روز گذشت و من همچنان مثل روز اول دوستت دارم! 

ولی تو که نمیذاری من اینقدر بریزم، میذاری؟ من هنوز هر بار تاروت میگیرم میگه برمیگردی! بگو مگه میشه 12 بار جواب فال یکی باشه؟

۳ ۰