بابا یه رفتنه دیگه! تو فکر میکنی فقط تویی کسی که دوستش داشتی رفته؟ شاید تو هم واقعا میپرسی چرا؟ که چرا انگار بمباران هیروشیما رو سر من ریخت وقتی رفتی؟ تو شاید فقط منو از دست دادی! (که خیلی سرتر بودم ازت، خیلی استعداد داشتم و بلا بلا بلا بلا...) ولی من همه چیو از دست دادم! میپرسی چرا؟ چون به خاطر تو من تو روی همه واستاده بودم! چون فکر میکردم تو فرق داری! چون پزتو به همه میدادم! چون قرار بود از تو به مامانم بگم؛ ولی از تو فقط به تراپیستم گفتم! چون رفتنت مثل این بود که دکتر جراح یه تومور از کله در بیاره! و اون جای خالی.... اون جای خالی میدونی که آدمو به کشتن میده! کاش همونطوری که عربی دبیرستان رو یادم رفت؛ تو رو هم یادم میرفت.......
مثل حسی که بچه بودم مهمونا میرفتن، مثل حس اسباب کشی به خونه جدید و خداحافظی از همسایه ها، مثل حس آخرین روز مدرسه، مثل حس آخرین زنگ پیش دانشگاهی، مثل حس آخرین روز دانشگاه، مثل حس برگشتن از سفر، مثل حس آخرین جلسه کلاس آنلاینم! دقیقا همون کودک بچگیام توم زنده اس و بهت زده داره به رفتنا و تموم شدنا نگاه میکنه. حس خوبی نیست..
به من یاد ندادن، یا شایدم خودم باید یاد میگرفتم! یاد نگرفتم از لحظه لذت ببرم و الان دارم غصه چند سال بعد رو میخورم وقتی که کسایی که برام عزیزن نیستن! من یاد نگرفتم شکرگزار چیزی که الان هست باشم. همیشه بیشتر و بیشتر خواستم و آخرم گند زدم توش! من یاد نگرفتم برای چیزای کوچیک زندگیم جشن بگیرم! همیشه به دنبال یه جشن بزرگ بودم. همیشه به سخت ترین چیزا فکر میکردم و ترسناک بود، اما وقتی انجامشون میدادم میدیدم که اون کارها ترسناک نبودن! در واقع لذت بخش بودن! چیزی که ترسناک بود بعدش بود. مثلا وقتی رفتیم میدون تیر! من میگفتم وای! یعنی میخوایم اسلحه به دست بشیم؟!!؟ بلد نبودم لذت ببرم! وقتی که اسلحه رو ازم گرفتن غصه ام شروع شد! یا مثلا وقتی میگفتم مسافرت تنهایی خطرناکه! ولی دیدم چقدر کیف میده تنها توی قطار بخوابی و به صدای ریل گوش کنی و از پنجره دویدن خونه ها رو نگاه کنی! اینو وقتی فهمیدم که خیلی دیر شده بود. من تک تک اون لحظه ها استرس داشتم که قراره چی بشه. خب دیدی؟ دیدی چی شد؟ اومدن آسون بود و رفتن سخت! همیشه فکر میکردم 26 سالگیم به لحظه های بهتری سپری میشه! راستش بخشی از مغزم فکر میکرد چیزایی که توی دفتر قدیمیم نوشتم واقعی میشه! که من توی گوگل کار میکنم! همیشه توی ذهنم این بود که یه دوستی خواهم داشت که تمام دقایق زندگیش، با دقایق زندگی من جلو میره و همیشگی! کسی نبود بهم بگه ممکنه چه چیزای تاریکی هم جلوم باشه! من بلد نبودم...
من پر از خشمم. میترسم یه روز کنترل مخفی کردن این خشم از دست در بره. همیشه من بودم. همیشه اونی که ساز مخالف میزد، وارد یه جمعی میشد بحث و دعوا راه مینداخت. همیشه به چالش میکشید، نقد میکرد. حالا فکر کن اگر اون خشم کنترل شده درونم هم از دستم در بره چی میشه! فکر کن اون کارامبیت مخفی تو کمرم دیگه مخفی نباشه! فکر کن اون ربات زنگ زده از توش یهو یه ترمیناتور در بیاد! نه... فکرشم ترسناکه! میترسم...
امروز روز خیلی سختی بود. با چند نفر بحث کردم. حوصله هیچی نداشتم. به اندازه کافی کار نکردم. بازم انگار اون حس قدیمی برگشته. اون هیولا که هی دم گوشم داد میزنم تو تنهایی تو تنهایی تو تنهایی! اون یکی هیولا از اون طرف داد میزنه زندگیت واستاده! زندگی همه در حرکته! من نیاز به تراپیستم دارم. اما رفته مسافرت. نیاز به یه دوست دارم که باهاش حرف بزنم اما ندارم. دلشوره دارم. هر جای زندگی به نظرم آدم ببینه اگر کاری نکنه شرایط بدتر میشه، میشه اسم اون لحظه رو گذاشت سقوط. و من این روزا همش در حال سقوطم پس خودت حساب کن این ربات اگر بیوفته چند تیکه میشه. دلم برات تنگ شده......
اینجا، دقیقا همینجا آخر دنیاست. جایی که از تمام آدم ها بیزاری، آرزوهایت محرک نیستند، هر چه به آینده فکر میکنی چیزی به جز سیاهی نمیبینی، شبهای غرق غمت غرق در تنهایست، دوستانت فقط برای منفعتهایشان تو را میخواهند، روزهایت تکراری در تکرار است، هیچ چیزی برایت لذت ندارد، هر آهنگی تو را از درون میریزد، از جمعه هزار بار میمیری. همینجا.... دقیقا همینجا.. آخر دنیاست.
برای اینکه با تصور تو راحت تر کنار بیام، یک سال پیش رفتم روانپزشک. قرص خوردن رو شروع کردم. اما وقتی به عقب نگاه میکنم میبینم من درمان نشدم! من فقط با بچه کوچیکا خوش اخلاق ترم. به جوک های مامانم که تعریف میکنه میخندم. گل میبینم تو خیابون نیشم وا میشه. به طعم غذا بیشتر توجه میکنم. این کنار تو هم هستی! تصور تو پاک نشد. من فقط خوشحال تر غمگینم! راستش این بدتره چون دیگه هیچکس اون لایه زیرین غمگین و سیاه رو نمیبینه! شایدم بهتره نمیدونم... فقط خواستم اینجا بنویسم من به خاطر 1000، 2000 قرصی که امسال خوردم. تو رو نمیبخشم.
خوردمش... آرامش پین شده رو... درست روزی که تو رو از پین تلگرام در آوردم. خوردمش... خودمو پرت کردم روی رخت خواب... خیره شدم به گوشه اتاق، به جعبه ای که زیر کتاب ها قایم شده... فریدون فرخزاد میخوند "من تنها مى مانم روى ساحل جاى پاهاى تو مانده در گل/بیهوده مى میرد در سینه دل و خبر مى دهد از جدایى/آبى آسمان چه غمگین است قلب من سنگ سخت زمین است/آنچه مانده از عشق فقط این است که تو دیگر هرگز نمى آیى" چی بگم؟ چیکار کنم؟ دیگه چیزی نمونده. به قول خودت "اینقذه" تا رفتن و نبودن من باقی مونده. صدای تیر کشیدن استخونام، جیغ لرزش دستام، غرش اشکایی که میان. به آخرین چیزی که فکر میکنم خوابه ولی میدونم اولین چیزی که اتفاق میوفته خوابه. مثل وقتی که آخرین چیزی که فکر میکردم نبودن تو بود. خوردمش... آرامش پین شده... به خواب میرم و برام مهم نیست فردا صبح باشه یا هنوزم شب.
امروز یه مسئله سخت برنامهنویسی رو حل کردم. توی کلاس دانشجوم کلی از نحو تدریسم تشکر کرد! یه پولی قرار بود برام واریز بشه که شد. اون سبک از عکسایی که دوست دارم رو فهمیدم چی سرچ کنم که بیاد! توی تتریس همش میبردم! هایلایت های جدید و خوشگلتر برای پیج طراحی کردم. ویوو ویدیوهای یوتوبم داره بیشتر میشه. حس میکنم کارها داره درست پیش میره. اما چرا حالم خوب نیست؟ خوب که هیچ، بدترین حالت ممکن هم هست! چرا؟ چی؟ نه... نگو که به خاطر اونه... ببین دیگه تو قول دادی کار به اینجاها کشیده نشه! من همین که ناهار جوجه کباب میخورم حالم بد میشه کافیه! که کرانچی تند میخورم حالم بد میشه کافیه! دیگه پاشو به این چیزا باز نکن... چی؟ باز شده؟.....
بچه که بودم، با دوستم توی یه زمین خاکی، یه بازی ساخته بودیم به اسم جنگ سنگ ها! اینطوری بود که هر کدوم یه سنگ مخصوص داشتیم. نوبتی میزدیم به سنگ همدیگه. هر سنگی که میشکست، اون یکی میبرد! عاشق این بازی بودم! هر چی زور و شبه خشم و شبه عصبانیت داشتم خالی میکردم تو دل سنگ... ولی کار بیهوده ای بود. توی این هفته ای که به مانند سال بود، از یه کار بیهوده دست برداشتم. اما دلم تنگ شده برای انجام دادنش. میدونم بیهوده اس. میدونم شاید ممکنه بازم حالمو بد کنه. اما... اخ نه نه نه! لعنت به تو. منو وسوسه نکن. تو رو خدا... وسوسه ام نکن... بذار حداقل یه چیز داشته باشم برای تراپیست. بگم این کارو کردم! بذار این دو هفته ای که نیست و نمیاد من اینو تمرین کنم.