۳۰۰ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

من پر از خشمم. میترسم یه روز کنترل مخفی کردن این خشم از دست در بره. همیشه من بودم. همیشه اونی که ساز مخالف میزد، وارد یه جمعی میشد بحث و دعوا راه مینداخت. همیشه به چالش میکشید، نقد میکرد. حالا فکر کن اگر اون خشم کنترل شده درونم هم از دستم در بره چی میشه! فکر کن اون کارامبیت مخفی تو کمرم دیگه مخفی نباشه! فکر کن اون ربات زنگ زده از توش یهو یه ترمیناتور در بیاد! نه... فکرشم ترسناکه! میترسم...

امروز روز خیلی سختی بود. با چند نفر بحث کردم. حوصله هیچی نداشتم. به اندازه کافی کار نکردم. بازم انگار اون حس قدیمی برگشته. اون هیولا که هی دم گوشم داد میزنم تو تنهایی تو تنهایی تو تنهایی! اون یکی هیولا از اون طرف داد میزنه زندگیت واستاده! زندگی همه در حرکته! من نیاز به تراپیستم دارم. اما رفته مسافرت. نیاز به یه دوست دارم که باهاش حرف بزنم اما ندارم. دلشوره دارم. هر جای زندگی به نظرم آدم ببینه اگر کاری نکنه شرایط بدتر میشه، میشه اسم اون لحظه رو گذاشت سقوط. و من این روزا همش در حال سقوطم پس خودت حساب کن این ربات اگر بیوفته چند تیکه میشه. دلم برات تنگ شده......

اینجا، دقیقا همینجا آخر دنیاست. جایی که از تمام آدم ها بیزاری، آرزوهایت محرک نیستند، هر چه به آینده فکر میکنی چیزی به جز سیاهی نمیبینی، شب‌های غرق غمت غرق در تنهایست، دوستانت فقط برای منفعت‌هایشان تو را میخواهند، روزهایت تکراری در تکرار است، هیچ چیزی برایت لذت ندارد، هر آهنگی تو را از درون میریزد، از جمعه هزار بار میمیری. همینجا.... دقیقا همینجا.. آخر دنیاست.

برای اینکه با تصور تو راحت تر کنار بیام، یک سال پیش رفتم روانپزشک. قرص خوردن رو شروع کردم. اما وقتی به عقب نگاه میکنم میبینم من درمان نشدم! من فقط با بچه کوچیکا خوش اخلاق ترم. به جوک های مامانم که تعریف میکنه میخندم. گل میبینم تو خیابون نیشم وا میشه. به طعم غذا بیشتر توجه میکنم. این کنار تو هم هستی! تصور تو پاک نشد. من فقط خوشحال تر غمگینم! راستش این بدتره چون دیگه هیچکس اون لایه زیرین غمگین و سیاه رو نمیبینه! شایدم بهتره نمیدونم... فقط خواستم اینجا بنویسم من به خاطر 1000، 2000 قرصی که امسال خوردم. تو رو نمیبخشم.

خوردمش... آرامش پین شده رو... درست روزی که تو رو از پین تلگرام در آوردم. خوردمش... خودمو پرت کردم روی رخت خواب... خیره شدم به گوشه اتاق، به جعبه ای که زیر کتاب ها قایم شده... فریدون فرخزاد میخوند "من تنها مى مانم روى ساحل جاى پاهاى تو مانده در گل/بیهوده مى میرد در سینه دل و خبر مى دهد از جدایى/آبى آسمان چه غمگین است قلب من سنگ سخت زمین است/آنچه مانده از عشق فقط این است که تو دیگر هرگز نمى آیى" چی بگم؟ چیکار کنم؟ دیگه چیزی نمونده. به قول خودت "اینقذه" تا رفتن و نبودن من باقی مونده. صدای تیر کشیدن استخونام، جیغ لرزش دستام، غرش اشکایی که میان. به آخرین چیزی که فکر میکنم خوابه ولی میدونم اولین چیزی که اتفاق میوفته خوابه. مثل وقتی که آخرین چیزی که فکر میکردم نبودن تو بود. خوردمش... آرامش پین شده... به خواب میرم و برام مهم نیست فردا صبح باشه یا هنوزم شب.

امروز یه مسئله سخت برنامه‌نویسی رو حل کردم. توی کلاس دانشجوم کلی از نحو تدریسم تشکر کرد! یه پولی قرار بود برام واریز بشه که شد. اون سبک از عکسایی که دوست دارم رو فهمیدم چی سرچ کنم که بیاد! توی تتریس همش میبردم! هایلایت های جدید و خوشگلتر برای پیج طراحی کردم. ویوو ویدیوهای یوتوبم داره بیشتر میشه. حس میکنم کارها داره درست پیش میره. اما چرا حالم خوب نیست؟ خوب که هیچ، بدترین حالت ممکن هم هست! چرا؟ چی؟ نه... نگو که به خاطر اونه... ببین دیگه تو قول دادی کار به اینجاها کشیده نشه! من همین که ناهار جوجه کباب میخورم حالم بد میشه کافیه! که کرانچی تند میخورم حالم بد میشه کافیه! دیگه پاشو به این چیزا باز نکن... چی؟ باز شده؟.....

بچه که بودم، با دوستم توی یه زمین خاکی، یه بازی ساخته بودیم به اسم جنگ سنگ ها! اینطوری بود که هر کدوم یه سنگ مخصوص داشتیم. نوبتی میزدیم به سنگ همدیگه. هر سنگی که میشکست، اون یکی میبرد! عاشق این بازی بودم! هر چی زور و شبه خشم و شبه عصبانیت داشتم خالی میکردم تو دل سنگ... ولی کار بیهوده ای بود. توی این هفته ای که به مانند سال بود، از یه کار بیهوده دست برداشتم. اما دلم تنگ شده برای انجام دادنش. میدونم بیهوده اس. میدونم شاید ممکنه بازم حالمو بد کنه. اما... اخ نه نه نه! لعنت به تو. منو وسوسه نکن. تو رو خدا... وسوسه ام نکن... بذار حداقل یه چیز داشته باشم برای تراپیست. بگم این کارو کردم! بذار این دو هفته ای که نیست و نمیاد من اینو تمرین کنم.

یه نفری رو بخوای بشناسی و در موردش اطلاعات جمع کنی چیکار میکنی؟ اینو توی یکی از کتابهای هک خونده بودم. حدودا 15 سال پیش وقتی نوجوون بودم و توی دنیای شیطنت و خرابکاری و خب البته کنجکاوی توی دنیای کامپیوتر! اصلا چرا باید در مورد یه نفر اطلاعات جمع کنی؟ که بعدا بتونی با اون اطلاعات و ترکیب کردن الگوهای مختلف اطلاعات محرمانه دیگه ای رو پیدا کنی! آدما همیشه همینن. هیچکس نیست که jfgdisfjiosdjrfiowe4rt رو بذاره رمز عبورش! همه یه الگویی دارن. همه یه علایقی دارن، همه یه عددهایی توی ذهنشون هست که با همون رمز ها رو میسازن. پس ...

از اسم شروع میکنیم، بعد فامیلی، بعد تاریخ تولد، بعد علایق، بعد تاریخ های مهم، بعد اخلاقیات! میپرسی اخلاقیات چرا مهمه؟ خیلی مهمه! اگر بدونی اخلاق طرف مقابلت چطوریه، میدونی از کدوم در وارد بشی که مناسب ترین جواب ها رو بگیری! که بیشترین اعتماد طرف رو به خودت جلب کنی! تک تک جملات اون کتاب یادمه... که چطوری از روشنایی وارد تاریک ترین ساید آدما بشیم. هک در واقع اون بود. هک واقعی...

چرا اینو نوشتم؟ چون امروز سعی کردم افسردگیامو هک کنم! اسم هیولاها رو بپرسم، علایقشون رو بدونم، تاریخ تولدشون.. اینکه کِی اولین بار به وجود اومدن رو بدونم... سعی کنم اول از همه باهاشون دوست به نظر بیام. بعدش شاید تازه بفهمم این غم عمیقی که شبا میوفته به جونم، اسمش چیه... اسمشو میدونی؟ نه.. نمیدونیم... کاش اون نوجوون 15-16 ساله هنوز زنده بود و با اون شوق و علایق و حوصله‌ای که داشت به خدمت تک تک این هیولاها میرسید و همشون رو هک میکرد :)

انگار دوباره برگشتم به غار تنهاییم. انگار یه بار دیگه بهم ثابت شد که تیرگیم رو نباید قاطی هر روشنی ای بکنم. اونا هر چقدرم که اولش قشنگ قشنگ حرف بزنن، در آخر ترس از این سیاهی اونا رو طرد میکنه. انگار دوباره منم و شب و قرصام و کامپیوترهام. فردا برم به تراپیستم چی بگم؟ بگم هیچکدوم از کارایی که گفتی رو این هفته انجام ندادم؟ برم کلاس ویولن چیکار کنم؟ بگم تمرینات این هفته رو خیلی نتونستم انجام بدم؟ همیشه موقع زدن این حرفا خودمو میذارم جای فرشته مرگ و تو دلم میگم هه! چه خوش خیاله! دوباره و دوباره و دوباره حرف زدن با خودم شروع شد. هیولاها بیدار شدن. انگار یه خط کد ام، هی از کامنت در میام، هی کامنت میشم...

بی تقاص نخواهد ماند. نمانده. باید تقاصش را پس بدهی. من روزی انتقام خنده هایی که شنیده نشد، موفقیت هایی که حاصل نشد، خواب هایی که نیامد و گریه هایی که بند نیامد، موهایی که سفید شد که ریخته شد، پول هایی که صرف تراپی، روان درمانی شد. انتقام همه چیز را خواهم گرفت! من روزی انتقام کسانی که بعد تو ناراحتشان کردم خواهم گرفت. بی جواب نخواهد ماند. صدای لرز دار پشت گوشی، خواهش هایی که مرا از برج غرورم پرت میکردند پایین، آبی که به بهانه گریه کردن زیر دوش هدر رفت. نه...! بی جواب نخواهد ماند...