۳۰۰ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

اون دوستم که تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم تا اون آدم بهتری بشه (که در موردش نوشته بودم نمیدونم چرا نیست!) امروز پیام داد من عصرش به جواب های سردی که صبح داده بودم فکر میکردم و اومدم آنلاین شم اون سردی رو "ها" کنم گرم شه که خیلی اتفاقی یه جمله اومد جلوی چشمم:

"ارزش نداره دلخوریتو برای کسی بیان کنی که حتی متوجه فاصله‌ای که ازش گرفتی نشده!"

به فکر رفتم... رفتم اون گوشه که از همه جا سیاه تره نشستم. تراپیستم اومد جلو چشمم گفت "به صدای قلبت گوش نکن" شاه سیاه اومد گفت "دارو هم حالتو خوب میکنه ولی چیز خوبی نیست!" هیولا اومد گفت "شبا که نیاز به یه دوست داشتی فقط من بودم! اونا نبودن..." انگار همشون یهویی توی تالار مغزم جلسه گذاشته بودن! پس بستم تلگرام کوفتیو و نشستم ویدیو یوتوب ضبط کردم. اون وسطاش صدای قلبم دیگه داشت مزاحم میشد، پس دلمو خوردم تا دیگه صدا نده. و همه چی حل شد!

از دیشب این حرف داره تو سرم میچرخه میچرخه میچرخه انگار کل مغزم خالی شده و فقط همین داخلشه. هیولا نشسته کنارم میگه به نظرت اون اینجا  رو میخونه؟ نمیدونم شاید میخونه! چون دیشب به یه چیزایی اشاره کرد که... نمیدونم شاید اینم توهمه. اصلا این هیولا که کنارم نشسته توهم نیست؟ تا اینجا که نوشتم دلم میخواد دستمو بذارم رو دکمه پاک کردن و صفحه وبلاگو ببندم. بگم کار من یه چیز دیگس! من اصلا برای چی این چیزا رو باید بنویسم؟ اما دیر شده، هیولا زودتر از من دکمه انتشار مطلب رو زد...

نمیدونم چرا سر به هوا شدم! همه چی یادم میره. اون روز که رفتم کلاس ویولن، آرشه یادم رفته بود ببرم! امروز همینطوری زدم بیرون رفتم! بعد یادم اومده عطر نزدم! وسط جاده توی ماشین یادم اومد وای دفتر تراپی رو برنداشتم! همینطوری که داشتم به سوالات مسخره راننده اسنپ که "این ویولونه؟"، "سخته؟"، "چند خریدی؟"، "شهریه کلاست چقدره؟" جواب میدادم، میترسیدم به این فکر کنم دیگه چی رو جا گذاشتم و یه چیز دیگه هم یادم بیاد! رفتم کلاس نشستم نگاهم افتاد به کفاشم دیدم ای وای! کفشام چقدر خاکیه! منی که همیشه کفشام تمیزِ تمیز بود! دیگه نگم که نت ها هم یادم رفته بود! ملودی ها، اتودها یادم رفته بود!

تراپی امشب یکم خشونت بار بود! دکتر گفت از این توهم بیا بیرون. اسم سازت ویولنه نه اون اسمی که انتخاب کردی. اون پیرهن سفیده که میپوشی فقط یه پیرهن سفیده، نه چیز دیگه‌ای. میگفت میگفت میگفت و من گاردمو آورده بودم پایین و اجازه داده بودم این جمله ها بهم بخوره و منو بریزه. چیکار کنم دیگه....

یه جایی یه عکسی دیده بودم از یه برگ پول، روش نوشته شده بود که "من یه برگ کاغذم و زندگی تو رو کنترل میکنم" امروز دوباره یادش افتادم. دارم به این فکر میکنم اینکه حس کنم به زندگیم کنترل دارم یه توهمه. پوله که روی زندگی من کنترل داره. پول اگر باشه جلسات تراپی هست، چیزایی که دوست دارم بخرم هست و این حالمو خوب میکنه. پول اگر باشه قسط و قبض های آخر ماه به موقع پرداخت میشن و استرس نیست! پول اگر باشه بقیه روت حساب میکنن، همه تو رو به یه چشم دیگه میبینن و اینطوری اعتماد به نفس هست! پول اگر باشه سفر هست، رابطه هست، دستمال کاغذی برای گریه کردن هست! از مریضی نمیشه فرار کرد اما دنبال خوب شدن باید دوید! پول اگر باشه این دویدنه هست. کنترل داشتن روی زندگی یه توهمه. فقط اونا اینو نمیخوان که بدونی کنترل داشتن روی زندگی یه توهمه!

برای من همین بس که صبح اولین چیزی که میبینم سازمه! اولین چیزی که دستم بهش میخوره! برای من همین بس که هر روز بغلش میکنم و با آرشه گرون قیمتی که براش خریدم نوازشش میکنم! برای من همین بس که همیشه با لذت تمیزش میکنم! بهش میرسم! برای من همین بس که مطمئنم هیچوقت ترکم نمیکنه! برای من همین بس که هر وقت میرم تراپی، سازمم هست. حالا کسی نمیدونه اسم سازم چیه! خودم که میدونم!

چه میدونم... شایدم دارم خودمو قانع میکنم الکی. شاید توهم قرصای سرماخوردگیه شاید این بدن دردی که 5-6 سال بود به من سر نزده بود به مغزمم زده! ولی برای من همین بس که صدای ویولنم قشنگ ترین صدای دنیاس!

مدیریت از تو یه نسخه خیلی بهتری میسازه! مدیریته همه چی! اگر پول رو مدیریت کنی، به ثروت میرسی. اگر تغذیه ات رو مدیریت بکنی، به اندام خوب میرسی. اگر زمانت رو مدیریت کنی، زندگیت هدفمندتر خواهد گذشت. اگر درد و دل هاتو مدیریت کنی، پیش آدم اشتباه زیادی خودتو در میون نمیذاری. اگر خوابت رو مدیریت بکنی، شب فکر و خیال نمیکنی و صبح هم خسته نیستی. اگر گریه هاتو مدیریت کنی، آدما تو رو یه آدم ضعیف نخواهند دید.

قطعا که همشو با هم نمیشه جلو برد. اما چندتایی که بیشتر نیازمند مدیریت هستن رو باید و باید انتخاب کنم و انجامشون بدم...

صبح بازم قرصامو یادم رفت بخورم. سر ظهر آلارم رو دیدم! دیگه نخوردمشون.. ببین تو رو خدا...! قرصامو که برای سلامتیمه یادم میره ولی تو رو ... اصلا من میگم یه آدمی دستش قطع بشه، یادش میره دستش قطع شده؟ هیچوقت یادش نمیره. من قلبم قطع شده.... چطوری یادم بره خب....

خوب نیستم، نه توی کار تمرکز دارم نه توی غذا خوردن، نه توی باز کردن گره های هندزفری، نه توی هیچی. فقط دلم میخواد همه زودتر بخوابن من دو زانو بشینم گوشه اتاق و برای منی که از دست رفت. بدم رفت. گریه کنم.

بابا یه رفتنه دیگه! تو فکر میکنی فقط تویی کسی که دوستش داشتی رفته؟ شاید تو هم واقعا میپرسی چرا؟ که چرا انگار بمباران هیروشیما رو سر من ریخت وقتی رفتی؟ تو شاید فقط منو از دست دادی! (که خیلی سرتر بودم ازت، خیلی استعداد داشتم و بلا بلا بلا بلا...) ولی من همه چیو از دست دادم! میپرسی چرا؟ چون به خاطر تو من تو روی همه واستاده بودم! چون فکر میکردم تو فرق داری! چون پزتو به همه میدادم! چون قرار بود از تو به مامانم بگم؛ ولی از تو فقط به تراپیستم گفتم! چون رفتنت مثل این بود که دکتر جراح یه تومور از کله در بیاره! و اون جای خالی.... اون جای خالی میدونی که آدمو به کشتن میده! کاش همونطوری که عربی دبیرستان رو یادم رفت؛ تو رو هم یادم میرفت.......

مثل حسی که بچه بودم مهمونا میرفتن، مثل حس اسباب کشی به خونه جدید و خداحافظی از همسایه ها، مثل حس آخرین روز مدرسه، مثل حس آخرین زنگ پیش دانشگاهی، مثل حس آخرین روز دانشگاه، مثل حس برگشتن از سفر، مثل حس آخرین جلسه کلاس آنلاینم! دقیقا همون کودک بچگیام توم زنده اس و بهت زده داره به رفتنا و تموم شدنا نگاه میکنه. حس خوبی نیست..

به من یاد ندادن، یا شایدم خودم باید یاد میگرفتم! یاد نگرفتم از لحظه لذت ببرم و الان دارم غصه چند سال بعد رو میخورم وقتی که کسایی که برام عزیزن نیستن! من یاد نگرفتم شکرگزار چیزی که الان هست باشم. همیشه بیشتر و بیشتر خواستم و آخرم گند زدم توش! من یاد نگرفتم برای چیزای کوچیک زندگیم جشن بگیرم! همیشه به دنبال یه جشن بزرگ بودم. همیشه به سخت ترین چیزا فکر میکردم و ترسناک بود، اما وقتی انجامشون میدادم میدیدم که اون کارها ترسناک نبودن! در واقع لذت بخش بودن! چیزی که ترسناک بود بعدش بود. مثلا وقتی رفتیم میدون تیر! من میگفتم وای! یعنی میخوایم اسلحه به دست بشیم؟!!؟ بلد نبودم لذت ببرم! وقتی که اسلحه رو ازم گرفتن غصه ام شروع شد! یا مثلا وقتی میگفتم مسافرت تنهایی خطرناکه! ولی دیدم چقدر کیف میده تنها توی قطار بخوابی و به صدای ریل گوش کنی و از پنجره دویدن خونه ها رو نگاه کنی! اینو وقتی فهمیدم که خیلی دیر شده بود. من تک تک اون لحظه ها استرس داشتم که قراره چی بشه. خب دیدی؟ دیدی چی شد؟ اومدن آسون بود و رفتن سخت! همیشه فکر میکردم 26 سالگیم به لحظه های بهتری سپری میشه! راستش بخشی از مغزم فکر میکرد چیزایی که توی دفتر قدیمیم نوشتم واقعی میشه! که من توی گوگل کار میکنم! همیشه توی ذهنم این بود که یه دوستی خواهم داشت که تمام دقایق زندگیش، با دقایق زندگی من جلو میره و همیشگی! کسی نبود بهم بگه ممکنه چه چیزای تاریکی هم جلوم باشه! من بلد نبودم...