۲۹۰ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

یه نفری رو بخوای بشناسی و در موردش اطلاعات جمع کنی چیکار میکنی؟ اینو توی یکی از کتابهای هک خونده بودم. حدودا 15 سال پیش وقتی نوجوون بودم و توی دنیای شیطنت و خرابکاری و خب البته کنجکاوی توی دنیای کامپیوتر! اصلا چرا باید در مورد یه نفر اطلاعات جمع کنی؟ که بعدا بتونی با اون اطلاعات و ترکیب کردن الگوهای مختلف اطلاعات محرمانه دیگه ای رو پیدا کنی! آدما همیشه همینن. هیچکس نیست که jfgdisfjiosdjrfiowe4rt رو بذاره رمز عبورش! همه یه الگویی دارن. همه یه علایقی دارن، همه یه عددهایی توی ذهنشون هست که با همون رمز ها رو میسازن. پس ...

از اسم شروع میکنیم، بعد فامیلی، بعد تاریخ تولد، بعد علایق، بعد تاریخ های مهم، بعد اخلاقیات! میپرسی اخلاقیات چرا مهمه؟ خیلی مهمه! اگر بدونی اخلاق طرف مقابلت چطوریه، میدونی از کدوم در وارد بشی که مناسب ترین جواب ها رو بگیری! که بیشترین اعتماد طرف رو به خودت جلب کنی! تک تک جملات اون کتاب یادمه... که چطوری از روشنایی وارد تاریک ترین ساید آدما بشیم. هک در واقع اون بود. هک واقعی...

چرا اینو نوشتم؟ چون امروز سعی کردم افسردگیامو هک کنم! اسم هیولاها رو بپرسم، علایقشون رو بدونم، تاریخ تولدشون.. اینکه کِی اولین بار به وجود اومدن رو بدونم... سعی کنم اول از همه باهاشون دوست به نظر بیام. بعدش شاید تازه بفهمم این غم عمیقی که شبا میوفته به جونم، اسمش چیه... اسمشو میدونی؟ نه.. نمیدونیم... کاش اون نوجوون 15-16 ساله هنوز زنده بود و با اون شوق و علایق و حوصله‌ای که داشت به خدمت تک تک این هیولاها میرسید و همشون رو هک میکرد :)

انگار دوباره برگشتم به غار تنهاییم. انگار یه بار دیگه بهم ثابت شد که تیرگیم رو نباید قاطی هر روشنی ای بکنم. اونا هر چقدرم که اولش قشنگ قشنگ حرف بزنن، در آخر ترس از این سیاهی اونا رو طرد میکنه. انگار دوباره منم و شب و قرصام و کامپیوترهام. فردا برم به تراپیستم چی بگم؟ بگم هیچکدوم از کارایی که گفتی رو این هفته انجام ندادم؟ برم کلاس ویولن چیکار کنم؟ بگم تمرینات این هفته رو خیلی نتونستم انجام بدم؟ همیشه موقع زدن این حرفا خودمو میذارم جای فرشته مرگ و تو دلم میگم هه! چه خوش خیاله! دوباره و دوباره و دوباره حرف زدن با خودم شروع شد. هیولاها بیدار شدن. انگار یه خط کد ام، هی از کامنت در میام، هی کامنت میشم...

بی تقاص نخواهد ماند. نمانده. باید تقاصش را پس بدهی. من روزی انتقام خنده هایی که شنیده نشد، موفقیت هایی که حاصل نشد، خواب هایی که نیامد و گریه هایی که بند نیامد، موهایی که سفید شد که ریخته شد، پول هایی که صرف تراپی، روان درمانی شد. انتقام همه چیز را خواهم گرفت! من روزی انتقام کسانی که بعد تو ناراحتشان کردم خواهم گرفت. بی جواب نخواهد ماند. صدای لرز دار پشت گوشی، خواهش هایی که مرا از برج غرورم پرت میکردند پایین، آبی که به بهانه گریه کردن زیر دوش هدر رفت. نه...! بی جواب نخواهد ماند...

نمیگم کم رویی! میگم مهربونی! بسوزه پدر مهربونی که پروژه رو یک هفته اس تحویل دادم ولی از واریز خبری نیست و بهش نمیرم پیام بدم! خب برو بده! بگو ممنون میشم پرداخت رو انجام بدین! چی میشه؟ وقتی دو دقیقه پیامش رو سین نمیکردی که میگفت هزار جور منو استرس میگیره! حالام دندش نرم! بلده خودش انجام بده؟ نه. کسی دیگه با این قیمت انجام میده؟ نه! پس در واقع لطف هم کردی! پس دیگه بیشتر از این لطف نکن بهش.

 

بهش گفتم! بهش گفتم و از این به بعد تمرین میکنم تا از این رفتارها نبینم.

نمی‌دونم از چیه. قرصا که تغییر نکردن. ولی چند روزه سایه میبینم. مثلا دیشب حس کردم یکی در اتاقم تا پشت سرم اومد! انقد قوی بود این حس که از صندلی بلند شدم! همش روی در و دیوار میبینمشون. اون حس گند تنهایی این روزا عین یه تیکه الماس میدرخشه. نمی‌فهمم.. کاری نکردم! چرا داره همه چی بدتر و بدتر میشه! نمی‌فهمم... الان چرا اون فروپاشی روانی دوباره اومد سراغم؟ شاید برا اینه که از تکرار بدم میاد، شاید برا اینه که از تکرار بدم میاد، شاید برا اینه که از تکرار بدم میاد.

به یک معجزه نیازمندیم. به یک خواب عمیق. به کسی که اندازه مدتی نامعلوم به جای ما زندگی کند. به یک معجزه نیازمندیم. به اینکه کدها ناگهانی درست کار کنند. به اینکه چشم از دیدن خسته نشود. دست از نوشتن دست نکشد. لب ها مدرک کارشناسی قهقهه داشته باشند. به یک معجزه نیازمندیم. به اینکه صدای آرمان گرشاسپی باعث گریه نشود. به اینکه اول صبح آبی نباشد. به اینکه پروژه‌ها روزی تمام شوند! به یک معجزه نیازمندیم. شاید کسی به مانند آلوینتا. مثل صدای ویولن استادم. مثل سکوتی در برف. به یک معجزه نیازمندیم... به دور از سیاهی، به دور از سیاهی، به دور از سیاهی.

مثل روز بعد از تموم شدن جنگ. مثل 8 روز بعد از عزای عزیزت. مثل روز بعد از اسباب کشی. مثل روز بعد کنکور. مثل آخرین روز دبیرستان. مثل آخرین روز دانشگاه. مثل اولین روز کار توی اداره. مثل پاک شدن یهویی هارد. مثل بیدار شدن و هیچکس خونه نباشه. مثل رنگ غروب روی دیوار. مثل خش خش برگایی که محکوم شدن به له شدن. مثل پارکی که آدرسش آشناس. مثل گوش دادن به صدای رفتن کلاغا. مثل حسی که بعد از بستن زخم داری. مثل یه آرامش پین شده. ترانکوپین :) خوش اومدی به قلعه سیاه.

جلسه تراپی امشب خیلی خوب بود. در مورد همه چی صحبت کردیم. اینکه چطور یه سری چیزا مانع کار کردنم میشه و چطور میشه اونا رو برداشت یا کمتر کرد. چیزایی توی دفترم نوشتم که الان یاد نیست در موردشون صحبت کنم. فقط اینکه به شکل خنده داری قراره شروع کنم! اما دکتر میگه این شروع خنده دار قراره نتایج عجیبی داشته باشه. امشب دکتر گفت بلاکت کنم...! شاید این کار رو کردم... فعلا بقیه تکالیفش رو باید انجام بدم...

امروز این بهم ثابت شد که هیچوقتِ هیچوقت برای اینکه نیاز به پولی دارم، کاری رو قبول نکنم. شاید بپرسی خب چطوری چنین چیزی ممکنه؟! اول توی یه مدت زمان کوتاهی باید سخت بگذره، باید پس انداز کنی. بعدش فقط برای بیشتر کردن پس انداز یا جبران پول هایی که ازش برمیداری کار کنی. چون وقتی کاری رو قبول میکنی فقط برای اینکه به پولش نیاز داری، ممکنه ندونی کاری رو قبول کردی که نمیتونی انجامش بدی یا سخت میتونی انجامش بدی...

امروز زندگی جورِ دیگه‌ای برام مهم نبود!

چند روزه یادم میره قرصامو خوردم یا نه؟ بخورم یا نه؟ بخورم دوزش زیاد بشه نکنه بد شه؟ نخورم عوارض ترک یهوییش سراغم بیاد چی؟ اونقدر فکرا پیله میکنن دورمو که میشینم از روزی که رفتم دکتر میشمرم ببینم چند تا خونه از قرصام کم شده. اوضاع همینقدر ترسناکه! ترسناک تر اینکه یادم میره دیشب چیا به کیا گفتم! چیا از کیا شنیدم! ترسناک تر اینکه وسط این همه فراموشی تو همچنان از اینور اتاق میری اونور از اونور اتاق میای اینور! اتفاقات بدی داره میوفته! اگر من یه روزی یادم بره که تو نیستی چی؟ اگر وسط اون لحظه یادم بره که یه سری چیزا یادم میره چی؟ توی یه دنیایی که در ورودیش فراموشیه گیر میوفتم. اگر یادم بره راه برگشت کدوم وریه چی؟ اصلا اگه قدم زدن یادم رفت چی؟ من همین که زندگی رو یادم رفت بسمه...