۳۰۰ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

یه دفتر خیلی خوشرنگ دارم، که نمیدونستم چیکارش کنم. حالا میدونم! میخوام صحبت ها و کارهای تراپی رو توش بنویسم.. و امشب توی صفحه اولش قراره در مورد آگاهی صحبت کنم. اینکه چقدر فشار اوردم به مغزم تا توی مطب تراپیست بدونم چه کارهایی رو دوست دارم! میدونی؟ چه کارهایی اگر تو بودی، اگر نبودی و حالم خوب بود، یا حتی قبل اینکه تو بودی! ازم خواست همه رو لیست کردم و گفت آقای ربات، با این چیزا مشخص میشه! این چیزاس که آقای ربات رو توصیف میکنه... حالا قرار شده هر وقت حالم بد شد یکی از این کارها رو هر چقدرم کوچیک، ولی انجام بدم. راستی... به دکتر یه چیزی رو اعتراف کردم! گفتم اسم سازم چیه...

این روزها دارم یه چیزی رو تست میکنم. اینکه به همه یادآوری بکنم هر جوری که میخوان نمیتونن با من رفتار کنن! مثلا یکی برای تبلیغات پیام داد، نه سلامی نه هیچی... قبلا من براش تبلیغات میزدم و یک هفته بعد پولشو واریز میکرد. اما این دفعه فرق داشت.. مثلا کسایی که برام کار میکنن الان دیگه اشتباهی انجام بدن، باید شعور معذرت خواهی داشته باشن! وگرنه، اخراجن. مثلا اینکه نمیذارم کسی توی دایرکت منو داداش صدا کنه! وقتی حتی منو نمیشناسه. و میدونی چیه؟ این حس خیلی خوبی داره! اینکه به هر کسی یه سطح دسترسی خاص بدی و اجازه ندی از اون بیشتر دسترسی داشته باشه بهت.

عمیقا دلم میخواد حس و حال اون روزایی رو داشته باشم که عاشق برنامه‌نویسی بودم! و در عین حال هیچی هم بلد نبودم! فقط عشق میکردم که یه برنامه‌بنویسم که فقط اسممو با سنم چاپ کنه! یا مثلا یاد گرفته بودم با جاوا برنامه gui بنویسم. دو تا تکست باکس گذاشته بودم با یه دکمه. توی تکست باکس ها عدد مینوشتی و اون دکمه رو میزدی، جمع اون دو تا عدد رو بهت نشون میداد! حالا بماند اگر چیزی به جز عدد وارد میکردی اونقدر کامپیوتر هنگ میکرد که باید ریست میکردی تا درست بشه! ...

اما عمیقا دلتنگ اون روزام! اون روزایی که دستاوردهای کوچیک، ذوق‌هایی به اندازه دنیا داشت! روزایی که پشت کامپیوتر بیکار نمینشستم! یه چیزی یاد میگرفتم! مهم نبود چی! حتی شده اسمبلی یاد میگرفتم. روزایی که اینترنت هم نداشتم! میرفتم کافی نت و مجله های کامپیوتری رو دانلود میکردم میریختم فلش و میاوردم توی خونه با لذت کامپیوترها رو نگاه میکردم و مشخصاتشون رو میخوندم! من اون روزا رو باید بیشتر زندگی میکردم...

دارم به این فکر میکنم چقدر بده ها! که یعنی الان هیچکس نیست من این اتفاقات امروز رو براش تعریف کنم. که رفتم تراپیست جدیده، منشیش چطور بود، دکتره چطور بود، مطبش چه شکلی بود. آدم تو این سن لااقل دو تا دوست که واقعا به آدم اهمیت بدن باید داشته باشه. و من الان هیچکسی رو ندارم! پناه آوردم به نوشتن! اما خب با خودم نمیتونم خیلی با شوق و ذوق حرف بزنم. برای همین کوتاه میکنم. من برای سومین بار، رفتم پیش یه تراپیست دیگه. ماجرا رو براش تعریف کردم. هم از دید تو هم از دید خودم. کاملا بی طرفانه. ببین... سومین دکترای روانشناسی. بازم حق رو به من داد. بازم گفت تو بی انصاف بودی...

امروز تایم مشاوره برای مهاجرت داشتم. سوالاتم رو پرسیدم و یه نقشه راه گرفتم. یه چک لیست ساختم و اولیش اینه: 600 میلیون تومان پول نقد! اونم برای شروع! برام سواله که یه نفر توی 26 سالگی یعنی باید به این پول رسیده باشه؟ و سوال دومم اینه که چطوری! من از بچگیم کار کردم و هر چی درآوردم خرج خانواده و زندگی شد... ولش کن! نمیخوام با این فکرها خودمو افسرده تر از اینی که هستم بکنم. از یه طرف دیگه امروز یه حس خیلی گندی نسبت به دوست نماهای زندگیم دارم. اونایی که سین میکنن جواب نمیدن، اونایی که سربسته جواب میدن و میرن، خب مگه مجبورین؟ نمونید. به خدا من تنهایی رو ترجیح میدم به این دوست ها. من اون تراپیستی که به ضرب پول باهام حرف میزنه رو بیشتر دوست دارم تا این مدعی های دروغین.

راستی یکی چند روز پیش بهم پیام داد گفت چقدر قشنگ مینویسی! عجیب بود برام! چون من حامد ابراهیم پور که نیستم! یه ربات ساده ام.

بذار برات توصیف کنم زندگی کردن با قرصای افسردگی چطوریه. اینطوریه که وقتی زورت به بند آوردن گریه هات نرسید، به بستن پلک هات میرسه و میخوابی. صبح پا میشی میگی امروز با انرژی به همه کارام میرسم، که نوبت به قرص های صبح میرسه. 5 دقیقه بعد از اینکه خوردی دوباره خواب آلودگی های شدید میاد سراغت و گند میزنه به روزت. تا ظهر همش سریال میبینی و چرت میزنی. میدونی کلی کار ریخته سرت ولی نمیتونی انجام بدی و بدتر از اون اینه که نمیدونی چرا..! فقط و فقط یه خوبی که داره اینه که تو رو میبینم که یه گوشه از اتاق نشستی آروم و بدون جیغ جیغ! اگه یادم بره قرصامو بخورم پامیشی اینور اونور میپری دلبری میکنی و من برای فرار از این وضعیت، برای فرار از فکر لحظه هایی که میبوسیدمت، برای فرار از بغل هایی که ناگهانی بهم کادو میدادی، پناه میبرم به قرص. و دقیقا نوبت قرص های عصر صدات تو گوشم میپیچه که گفتی "من مسئول قرص خوردن تو نیستم" پس کی مسئوله قربونت برم؟ انقد ترسو نباش! مسئولیت یه بخش از زندگی رو بالاخره باید گردن بگیری! انقد ترسو بودی که زحمت جنگیدن به خودت ندادی! عوض شدی؟ یا از همون اول هم عوضی بودی؟ ببخشید...رو این کاغذ نوشته عصبانیت از عوارض این قرصاس..بی حوصلگی و بیخیالی و ناراحتی های شدید رو هم باید به عوارضش اضافه کنن. میدونی در اصل من دارم قرص ها رو میخورم ولی انگار قرص ها دارن منو میخورن... تا که یه روزی بالاخره تموم شم!

گاهی وقتا میترسم از ادامه زندگی به خاطر شکست خوردنا. با خودم میگم اگر باقیش هم اینطوری باشه چی میشه؟ اگر نتونم برای مامانم چیزایی که دوست داره رو بخرم چی؟ نتونم سفرهای مختلف ببرمش؟ حتی تصور اینکه قرار نباشه دیگه تو رو ببینم کافیه تا من به جهنم ایمان بیارم. هیچکس نیست. توی این دنیای لعنتی هیچکس نیست! تو نیستی، خدا نیست، بابام نیست، عمه ام نیست، دوست هام نیستن. تا حالا توی جنگل نیمه شب گم شدی؟ که فکر کنی الان چیکار کنی؟ کدوم وری بری؟ من الان همونم. دلم میخواد برگردم... برگردم...برگردم...

برای فردا نوبت تراپی گرفته بودم، درست قبل کلاس ویولن که به بهانه کلاس ویولن بزنم بیرون و اونجا هم برم. اما خب کلاس ویولنم کنسل شده! حالا باید نوبتی که با هزار منت کشیدن از خانم دکتر گرفته بودم رو کنسل کنم! میترسم بهش پیام بدم خخ ولی خب کلا حس خوبی به این تراپی جدیده ندارم. فقط به خاطر تراپیست الانم که گفت حداقل یک جلسه برو پیشش دارم میرم. وگرنه از تکرار یه سری حرفا متنفرم! خیلی حرفا، خیلی اتفاقات و خیلی آدما رو هی تکرار کنی ارزششون میاد پایین و تو اینو نفهمیدی! بگذریم..

الان موندم برم بهش چی بگم! میدونی وقتی دارم بهش فکر میکنم که بازم باید حرفامو اینطوری شروع کنم "همه چی از بهار 97 شروع شد که ...." حس اینکه تراپیست الان داره تحملم میکنه؟ داره به حرفام میخنده؟ میگه یه ماجرای تکراری دیگه؟ زیر چشمی به ساعت نگاه میکنه که تایمش تموم شد بگه؟ حالمو بد میکنه. تازه الان که باید کنسلش کنم و بندازم یه روز دیگه، احتمالا اعصابشم خورد بشه از دستم! چی بگم..!

یکی از عجیب ترین احساسات این روزهای من اینه که دوست دارم با کسی حرف بزنم، اما وقتی حرف میزنم یه هیولایی درونم میگه نباید میگفتی، نباید این رازها رو فاش میکردی! اینجا هم همینطور، الان حس میکنم نباید خیلی چیزا رو میگفتم! برای همین از این به بعد اگر بخوام حرفی بزنم، اونو آغشته به استعاره های فراوان میکنم...

یک هفته دیگه هم رسید به تهش و من هیچ قدمی برای کنکور برنداشتم... منتظر چی ام؟ وقتی میدونم نه حال خوبی میاد نه روز خوبی. هی میگم بیا حداقل از این بدترش نکن. ولی میبینم حالم بدتر از اونیه که جلوی اتفاق بدی رو بتونم بگیرم!

امروز دوشنبه اس و من هنوز بر اساس اون برنامه که ریختم پیش نرفتم! همینه.. زندگی من همینه ... حالم بهم میخوره از این همه برنامه چیدن و نرسیدن بهش. خسته ام از اینکه اینا رو بندازم گردن تو، خسته ام نبودن بابامو بهانه کنم، خسته ام ... اگر بدونی چه فکرایی تو سرم منو دیوونه کرده... الانم که باید برم کلاس و 1.5 ساعت برای دانشجوم فک بزنم و از برنامه نویسی بگم...