امروز روز خیلی خیلی خیلی شلوغی بود. صبحش کار و تمرین موسیقی، ظهر حل تمرین و رفع اشکال با دانشجوها، عصرش کلاس ویولن و تراپی و نوبت ارتودنسی، شبش کلاس آنلاین با دانشجو آلمانیم... و الان داره ساعت میشه 1 و تونستم یکم نفس راحت بکشم! حالم گرفته اس.. با اینکه امروز روز بدی نبود! صبحش برنامه زبانم رو خوندم .. الان باید حداقل پاشم یکم از برنامه باکتری رو بخونم ... کلاس ویولنم خیلی خوب بود... ارتودنسی خوب بود...با تراپیستم آشتی کردم! گفت رفتی پیش اون دکتر؟ گفتم نه، گفت میشه خواهش کنم بری؟ داروهات با من، درمانت با اون. خلاصه اون نگاهش که شبیه نگاه توعه، اون موهای فرفریش که شبیه فرفریای توعه، اون گلدون گل وسط میزش که از اون گل هاس که تو دوس داری، همه اینا باعث شد من یه باشه با نیش یکم باز بگم بهش... مثلا رفته بودم بگم داروهامم کم کم قطع کن دیگه نمیخوام بیام... ولی خب بیشتر هم کرد خخخ
از فردا تا کنکور تقریبا 24 هفته وقت دارم. برنامه چیدم، یواش یواش بخونم. اولین باری نیست که برنامه میچینم و میخوام بترکونم. احتمالا آخرین بار هم نباشه. احتمالا بازم ناامید بشم، بی انگیزه بشم، ول کنم، به برنامه نرسم، اما پیله کردن به چیزی، تنها چیزیه که بلدم. پیله کردن به رابطه ای که توی قلب تو مرده ولی توی ذهن من نه. پیله کردن به رویای داروساز شدن. پیله کردن به زندگی توی تهران. من بلد نیستم دست بکشم. منو که میشناسی... بالاخره یه جایی زندگی کوتاه میاد و میشه ...
سعی میکنم این دفعه مصمم تر جلو برم...
فونت وبلاگمو عوض کردم! این فونت منو یاد یه اتفاق خوب میندازه. خوبه که یادآور یه اتفاق خوب همیشه جلوی چشمات باشه. یکی بهم گفت بلاگ بیان قراره بسته بشه! امیدوارم که شایعه باشه. اینجا آخرین سنگر خیلی هاس. مثل من.
امروز تصمیم گرفتم دیگه به هیچکسی نگم خوب نیستم. چون خسته ام از اینکه در جواب خوب نیستم بگن همه مشکل دارن! خب به من چه؟ همه مشکل دارن مشکل من حل میشه؟ عجبا... شاید در آینده توی مدارس یه درس اضافه بشه به اسم نحو رفتار با آدمای افسرده! خیلی چیز مهمیه به نظرم...
نمیدونم چرا آمار بازدید وبلاگم یهویی صفر شده! هر چند تا مطلبی که این روزا نوشتم هیچ بازدیدی نداشته. حداقل خودم که بازدید میکنم! نمیدونم چرا حساب نمیشه. ولی خب خیلی هم مهم نیست.. اینجام شده تنها جایی که من با تو حرف میزنم. همه بخونن یا نخونن فرقی نداره. مهم اینه تو بخونی... که نمیخونی... راستش تو اگر قرار بود اینجا رو بخونی یا مثلا خیلی پیگیرم باشی که ببینی چیکار میکنم، کجام؟ حالم چطوره و اینا.. به خودم پیام میدادی.. ولی خب من میخوام به گول زدن خودم ادامه بدم. بگم تو پشیمونی که رفتی. که تو برمیگردی. که میایی و همیشگی میشیم. اره میخوام خودمو باز گول بزنم... این همه تو منو گول زدی. حالا نوبت خودمه!
شنبه وقت تراپی دارم... میخوام برم بگم دیگه نمیخوام بیام. میخوام داروهامم قطع کنم کم کم... نه برای اینکه دست کشیدم و رها کردم و یا حتی نه برای اینکه الان حالم بهتره و دیگه نیازی به درمان ندارم. نه.. فقط امیدی به درمان دیگه ندارم. تنها چیزی که میتونه حال منو خوب کنه خود تویِ لعنتی ای که اونقدر خودخواه و بی مسئولیتی که با قلبی که اینقدر گرفتارش کردی اینطوری کردی ... چی بگم..
میخوام پتو بکشم سرم زار بزنم گریه کنم. ولی خب اید حواسم باشه مامان نشنونه... شاید بهتره واستم کلا بخوابه بعد..
سر کلاس، با شور و شوق تدریس میکنه. مثال میزنه. تمرین حل میکنه. حتی میخنده. اونقدر که شاگرداش همه راضی ان تشکر میکنن. اون انگار اوکیه هیچ مشکلی نداره. ولی به محض اینکه کلاسش تموم شد. اون دیگه لبخند نمیزنه. از روی صندلی پامیشه میوفته روی تخت و پاهاشو میکنه تو شکمش. احساس تنهایی. اون حس عجیب گم بودن. یهو تمام فکر و خیالا حمله میکنن بهش. انگار تا آخر کلاس اون بغض رو پشت اون لبخندش نگه داشته بوده. مثل یه سیل میاد.
توی زندگیم، خیلی از سمت انتخاب دوست، شانس نداشتم. رفیق داشتن و این چیزا همیشه بهم آسیب زده هر چقدرم که اولش خوب باشه. بچه که بودم توی دبستان دوستام با هم دعوا میکردن که کدومشون بهترین دوست منه! توی راهنمایی، توی دبیرستان، توی دانشگاه، یه جورایی حساب کنیم همیشه جزو محبوب ها بودم. اما نمیدونم چرا...چرا من یکی رو انتخاب میکردم برای دوست بودن، بدترین آسیب روانی رو بهم وارد میکرد. یکیش تو! چرا که نه.. تو بولد ترین بهترین بد ترین دوستمی! یه بار اینو داشتم به دکتر میگفتم، گفت یه مشت روانی جمع کردی دور خودت ها..! در اصل اونا باید بیان تراپی..! حالا وقتی که تو رفتی دیگه از رفیق شدن بدم میاد، از دوست شدن بدم میاد. توی غار تنهاییم توی تاریکی به تو فکر میکنم. به آخرین تو. به آخرین رفیقم. مرور میکنم هزاران بار لحظه ها رو. به هزار و یک روش ممکن خودمو عذاب میدم. چرا ؟ چون بهار 97 من تو رو انتخاب کردم برای بهترین و یار ترین رفیقم. اما این بدترین بخش نبود! بدترین بخش اونجا بود که شدی تنها رفیقم..
نشستم با خودم در مورد سناریوهایی که توی مغزم میگذره، حرف میزنم. میگم الان اینکه این اتفاق بیوفته، افتاده باشه یا نیوفتاده باشه چه فرقی به شرایط تو میکنه؟ افتاده باشه دیگه تلاش نمیکنی؟ نیوفتاده باشه الان خوشحالی؟ اتفاق بیوفته چی میشه؟ شرایط تو اوکی میشه؟ فرض کنیم قراره اتفاق نیوفته، تو قراره همینطوری بمونی اونم منتظر باشه تا بعدش ببینه شرایط تو چطور میشه؟ شرایط تو اینطوری که داری پیش میری اصلا اوکی نخواهد شد ربات عزیزم. پس بلند شو! یکم به زندگیت واقع بینانه نگاه کن. 26 سال اخیر درسته هر روز بهتر شدی ولی در مجموع خیلی دست آورد بزرگی نداشتی. اما الان اگر بخوای میتونی به دست بیاری. چون 26 ساله خودتو برای این یه سال آماده کردی. کار کن، پس انداز کن، خودتو رشد بده. بعد ببین چطور اتفاق های خوب، یهویی شانسی میوفتن.
امشب کلاس ویولنم خیلی جالب بود. استادم وقتی دید دارم خوب جلو میرم اول که بهم چند تا کتاب دیگه گفت بخرم تا همزمان پیش ببرم. و امشب گفت جلسه بعدی ویبراسیون رو بهت یاد میدم! من خیلی ذوقش رو دارم... و اولین هنرجویی ام که توی این مدت کم قراره ویبراسیون یاد بگیره! کی به کیه؟ بیا با همین دستاوردهای کوچیک شاد بمونیم...
بیشعوری بعضی از آدما رو میبینم، با خودم میگم چطور واقعا؟ این کار رو انجام دادن واقعا هنره! به یکی کمک کنی پروژه دانشگاهش رو انجام بده، تمام سوالات برنامه نویسیشو جواب بدی، خطاها و باگ هاشو رفع کنی، حالا نه که من مونده همین یه دونه دانشجو باشم ولی قول بده دوره تو بخره، بعد توی تخفیف حتی بهش پیام بدی که اگر میخوای اصولی برنامه نویسی رو یاد بگیری، بیا الان ثبت نام کن که قیمت کمتری داره، شماره کارت بگیره و بزنه تمام پیام ها رو پاک کنه! خب چرا..؟!!!؟! مگه اصلا اسلحه گذاشتم سرت که بیا دوره مو بخر؟ حالا اینا هیچ، حداقل یکم شعور داشته باش جلوی کسی که این همه بهت کمک کرده. اینجور آدما رو میبینم دلم میخواد دیگه هیچوقت هیچجای فضای مجازی مهربونی به خرج ندم.
یادمه بچه که بودم عاشق بازی های کامپیوتری مخصوصا نید فور اسپید بودم. رمز موفق بودنم توی بازی این بود: همیشه فکر میکردم اول نیستم! حتی وقتی که اول بودم... هر وقت به این فکر میکردم که اول نیستم، یا یکی دقیقا پشت سرمه و یه لحظه ترمز کنم ازم میزنه جلو، سعی میکردم به بهترین شکل ممکن رانندگی کنم. همیشه فکر میکردم توی جنگ ام، آرامش هیچوقت برام اول بودن نمیاورد. حالا که بزرگتر شدم، میبینم همون روش قدیمی توی نید فور اسپید رو باید توی زندگی واقعی هم پیاده اش کنم! همیشه فکر کنم یه دقیقه اگر کار نکنم ورشکست میشم! یا هیچوقت فکر نکنم به همه چیزایی که میخواستم رسیدم ... حتی اگر رسیده باشم... میپرسی پس کِی آرامش داشته باشم؟ یه شوالیه وقتی جنگ تموم بشه با شمشیرش چیکار میکنه؟