۳۰۰ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

چشام داره از گریه های صبح میسوزه. نشستم تو مطب که دکتر بیاد. برای مامان.. صبح هم کلی دعوا و غرغر سر اینکه چرا من کار توی بیرون ندارم! من ۳ برابر کار های بیرون درآمد دارم. این جوابم نیست...حالم خوب نیست. باید شروع کنم به پس انداز پول پیش برای خونه...

شاگرد اول شدم، چند تا ساز یاد گرفتم، با کامپیوتر کارایی کردم که هیچکس فکرشو نمیکرد، آدمایی با مدرک مهندسی کامپیوتر نتونستن از کامپیوتر پول در بیارن ولی من تونستم، من شبا بیدار میموندم کدنویسی میکردم که 8 نوبت آمپول برای کرونا مامانم بخرم، من همیشه حواسم به همه چی بود چون بابای عوضیم توی 5 سالگی منو تنها گذاشت، من هیچوقت دنبال خلاف نرفتم، چیزایی دیدم که ازشون هیچی نگفتم که خدا میدونه... من فقط نخواستم هیچوقت دل هیچکسی رو برنجونم. حالا باید تو روی من واسته بگه که چی؟ فلانی رو ببین رفته میوه فروشی شاگرد شده! فلانی رو ببین میره داروخونه کار میکنه! هاه..! من یعنی اینقدر سطحم اومده پایین توی نگاهت؟ منو با کیا مقایسه میکنی؟ واقعا؟ من هر وقت تیغ نزدیک کردم به رگم به اینکه تو تنها میشی فکر کردم... بعد این جواب منه؟ من میخواستم افتخارت باشم مامان. ببخشید که مایه ننگتم. من همه تلاشمو کردم... ببخشید.

اوکی! من بیدارم... نمی‌دونم چیکار کنم البته 😬😬 بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم بخوابم. کلی هم داشتم کابوس می‌دیدم.. الآنم دلتنگتم... اصلا من برای همینه که صبح ها زود بیدار نمیشم چون هوای اول صبح افسرده ترینم می‌کنه. راستی... اگه سردرد یه آدم یه شخصیت بود، سرمو میکندم میدادم بهش میگفتم بیا همین مال تو فقط برو!

من آدم مذهبی نیستم، ولی گوش دادن به صدای قرائت قرآن خیلی بهم آرامش میده. البته اگر قاری عبدالباسط باشه. به نظرم میشه ساعت ها باهاش گریه کرد... بعضی وقتا همین کار رو هم میکنم. وقتایی که حالم خیلی خیلی خیلی زیادی بده، قرائت سوره یاسین یا ضحی رو از عبدالباسط پخش میکنم، صداشو بلند میکنم و آروم آروم اشک میریزم... خیلی جوابه!

احتمالا یه بخش جدید به وبلاگ اضافه کنم برای کتابهایی که میخونم. میخوام نظرم رو در موردشون بگم و در موردشون صحبت کنم. همیشه همینطوری بوده! من هر چیزی خواستم یاد بگیرم یا تجربه اش کنم باید یه جورایی اونو با بقیه به اشتراک میذاشتم تا تشویق بشم و اون کار رو انجام بدم. امروز خیلی داشتم به این فکر میکردم که چه هدفی دارم تو این دنیا؟ هنوز به جوابش نرسیدم... اما میخوام یه سری عادت جدید به زندگیم وارد کنم. شاید تجربه هایی شدن که بازم اینجا به اشتراک گذاشتم.

سردردهای ناشی از ارتودنسی هر بار و هر بار دارن بیشتر و شدیدتر میشن. آدمی مثل من که روزی 3 تا قرص میخوره خب بهتره قرصی بیشتر از اون نخوره دیگه.. کسی هم که از این 3 تا قرص خبر نداره. هی میگن مسکن بخور مسکن بخور! منم این بهانه رو میارم که مسکن خوب که نمیکنه! ساکت میکنه و این به ضرر بدنه! امشب کلاس پایتون درم که با این وضع سردرد فکر نکنم بهش برسم.. خوب بود ویدیو یوتوبم رو صبح ادیت کردم وگرنه الان عمرا بتونم پشت سیستم بشینم..

صبح ها نیم ساعت جلسه کاری با شرکت دارم. که در مورد تسک ها و وظایف روز صحبت میکنیم. امروز به شکل اتفاقی در مورد احوالات ناخوشایند و ناامیدی و ناراحتی صحبت شد. یه سری کتاب ها پیشنهاد شد، ژورنال نویسی و ... که خب دوست دارم از همین امروز شروع کنم به انجام دادنشون.

1- کتاب خوندن 2- ژورنال نویسی 3-انجام کارهای ناخوشایند به شکل اجباری!

در مورد سومی مثلا میخوام صبح ها ساعت 6 پاشم! کار خاصی در نظر ندارم اون تایم انجام بدم! فعلا شاید فقط پاشم در و دیوار رو نگاه کنم!

راستی جالب تر اینکه من تاروت میگیرم... و تاروت امروزم به این شکل بود که بهتره روی خودم تمرکز کنم و روی خودم کار کنم تا اون چیزایی که میخوام اتفاق بیوفته! من تاروت رو دوست دارم چون اعتقاد داشتن بهش ضرری به آدم نمیرسونه... مثل طلسم و جادو ها نیست که مثلا بگه یکی تو رو طلسم کرده بعد تو از همه آدما بدت بیاد و بدبین بشی بهشون... خلاصه که به این شکل... نیستی ... اما یادت که هست...

کلاسم تموم شد، یه دانشجوییه که توی آلمان بیوتک میخونه و میگه خیلی از پایتون استفاده میکنیم. دارم به دو تا چیز فکر میکنم، یک اینکه من با این همه سواد اینجا گیر کردم، دو چقدر دنیا ناعادلانه اس یه خانوم هم سن من ۷ ساله آلمانه..! یعنی از ۷ سال پیش زندگیش هدف داشته! ته همه این افسردگی ها ختم میشه به دلتنگی تو... تویی که امشب عکس جدید گذاشتی. حالا من با دست و پاهای یخ زده و زانوهای شل شده از عکس تو، فکر درگیر و سردرد و... باید پاشم ویدیو یوتوب ضبط کنم...

از فاصله اینکه عکس جدید گذاشتی و من دیدم، دو دقیقه گذاشت. 7 و 35 گذاشتی و من 7 و 37 دیدمش... دلم عمیقا برات تنگ شده ... توی دنیایی که همه میگن نمیایی، هنوز من منتظرتم و اون هم میگه میایی... صد در صد میایی ... نمیدونم برای خودشه یا واقعیت رو داره میگه. اما من امید داشتن رو دوست دارم. دلم برات تنگ شده و باید پاشم برای خواهرزاده ام کاردستی هندونه درست کنم، بعدش کلاس دارم باید تدریس کنم. با همین حال دقیقا.

قرصمو خوردم و نشستم تا ویدیو آپلود بشه... بعد از مدت ها بغض کردم! نمی‌دونم چرا... همش صدات وقتایی که بغض میکردی یادم میاد... اونقدر افسردگی هام زیاد شده اصلا نمی‌دونم برای کدومش گریه کنم... اما این بغضی که یک سالی میشد ازش خبری نبود، این اومدنش رو نباید هدر بدم. باید تا میتونم ازش استفاده کنم. کاشکی امشب زودتر صبح بشه...