حتی برای اینکه پول داشته باشی دستمال کاغذی بخری که بعدش گریه کنی، باید کار کنی پول دربیاری! حرف قشنگی نیست ولی درسته! پس باید تا فردا ساعت 10 صبح یه ویدیو برای شرکت ادیت کنم و براشون بفرستم که حداقل بگم یه کاری کردم... دانشجوهای دوره پایتونم خیلی صبورن که بهم فحش نمیدن چرا دوره رو آپدیت نمیکنم... شرمندم... گاهی وقتا حس میکنم شرمنده همه آدم های دنیام. کاش بودی! این چندمین باره میگم کاش بودی؟ نمیدونم ... دیگه از دستم در رفته...
کاش هنوز با تراپیستم قهر نکرده بودم و میتونستم باهاش در مورد اهمیت پول صحبت کنم! یعنی کسایی که توی سن 26 سالگی، خونه و ماشین و پس انداز ندارن باید برن بمیرن؟ الان دارم به خودم میگم آره دیگه! چرا باید عاشق شن؟ چرا باید انتظار داشته باشن یکی دیگه عاشقشون بشه؟ اصلا با چه اعتماد به نفسی قدم بردارن برن جلو؟ یعنی همه آدما اندازه من از نه شنیدن بدشون میاد؟ شاید واقعا دوستم راست میگه. شاید واقعا پول همه چیزه! کاش تراپیستم الان تو اتاقم بود. از کیفم هر چی قرص دارم برمیداشت و میبرد و من هی فکر نمیکردم توی کیفم کلی قرص دارم اگر بخورمشون فردا همه چی قشنگ تره!
امشب کلاس ویولن، دو تا خانوم اومدن به معلمم گفتن شماره باباتون میشه بدین؟ حالا باباتون یا مامانتون..! خب مشخصه دیگه.. براش خواستگار اومده. بدیش اینه نفهمیدم اون نظرش چیه! معلم ویولنم رو میگم... اصلا به من چه حالا؟ چرا اینقدر ناراحتم؟ انقد یهویی بهم ریختم که هی وسط کلاس میپرسید خوبی؟ خوبی؟ و من خوب نبودم اما میگفتم خوبم. بعدش که زیاد اصرار کرد مجبور شدم یه چیزی از خودم در بیارم. مثلا گفتم حس مبهمی به آینده دارم..! خوشبختانه اونقدر بدبختی دارم که تو این مواقع کم نیاد!
اینم بگم به مامانش زنگ زد ولی رفت بیرون صحبت کنه، اما خب فکر کنم میگفت خودت جوابشون رو بده!
نمیدونم چرا! اما فکر کنم دوست دارم جواب منفی بده بهشون!
حالم بده! اینکه همش بترسی از تغییر، اینکه هیچی ثبات نداره، اینکه همش خودتو در حال سقوط ببینی و هی دست و پا بزنی که به یه جایی بند کنی دستتو، خودتو، فکرتو ...
عکس پروفایلت رو عوض کردی. یکی از حس های قشنگ اینه که میتونم ادعا کنم اولین نفر که توی دنیا متوجه میشه منم! اما وارونه بود، اما سیاه و سفید بود. ناراحتی؟ نگو که کارمای خنگ داره تلافی میکنه؟ آره؟ این کارمای خنگ نمیفهمه به جای اینکه حال تو رو بد کنه، میتونه حال منو به جاش خوب کنه؟! اینطوری بهتر نیست؟ یعنی .. اخه با بد بودن حال تو به من چی اضافه میشه؟ دلم خنک میشه؟ نه .. من دلم تنگه فقط... نمیدونم چی شده اثر خواب آلودگی قرصای افسردگی باز برگشته! زیاد میخوابم این روزا و میترسم بقیه بو ببرن که من قرص میخورم!
من هیچوقت فکر نمیکردم وقتی دوباره بخوام وبلاگ نویسی رو شروع کنم، افسردگی همچنان باشه. ناامیدی همچنان باشه. حس رها شدگی، حس تنهایی، حس طرد شدن همچنان باشه. اما انگار این احساسات هیچوقتِ هیچوقت نمیخوان پایان داشته باشن. این هفته درس خوندن برای کنکور ارشد رو شروع کردم. ولی هیچ حس شوقی نسبت بهش ندارم. درواقع همش اون سناریوهای بد که در مورد تو میسازم هست و شدیدتر شده. اینکه حس میکنم دیگه قرار نیست با هر چقدر جنگیدن به تو برسم، عذابم میده. من از این جنگ نمیخوام دست بکشم. خسته نیستم ولی اگر یکم حس قوت قلب داشتم چیز بدی نبود!
گفت برای من که اشکالی نداره! هر وقت بخوای میتونی بیایی پول میدی منم کارمو انجام میدم حرف میزنیم. اما بهتره بری پیش یه دکتر دیگه ای که یه روش دیگه ای رو باهات کار کنه. میگفت و میگفت و میگفت و من داشتم به گلدون وسط میز نگاه میکردم. یه گلدون کوچیک با کلی گل کوچیک سفید توش. دور گلدون هم دون دون صورتی بود. وسط میز نبود اما گلدون قشنگی بود. به این فکر میکردم که این اتاق چقدر سفیده! اصلا چرا باید نزدیک سقف پریز بذارن؟ چرا یه پنجره بازه ولی اون یکی نه؟ یهو تو رو دیدم که کنار مبل خانوم دکتر نشستی، دستت رو زدی زیر چونه ات. هر آن منتظر بودم که بگی پخ! و مثلا منو بترسونی. اما نکردی. به جاش گفتی چیه؟ گفتم ببین منو به چه روزی انداختی؟
من فکر میکنم خیلی چیزا تقریبا همیشه باید رو مخ باشن! رو مخ بودن یه سری چیزا همیشه باعث حرکت و پیشرفت آدما میشه. مثلا من قبلنا توی یوتوب ویدیو میذاشتم میگفتم سوالاتتون رو از من نپرسین! من مشق حل کن شما نیستم! الان ولی هر کی سوال میفرسته شده اون بیخیال میشه ولی من بیخیال نمیشم تا حلش کنم! مثلا همین دوره جنگو که توی یوتوب میذارم، هر روز کلی کد میفرستن و من همشون میرن رو مخم! اونقدر فکر میکنم سرشون، اونقدر حرص میخورم و کدها رو عوض میکنم تا بالاخره متوجه میشم که مشکل کجاس. و میدونی چیه؟ هر بار زمان حل کردن این سوالا و مشکلات داره کوتاه تر میشه! رو مخ بودن دانشجوهایی که خطا دارن، داره بهم یاد میده که جنگو رو هر روز مرور کنم و حرکت کنم. به نظرم بیخیال خیلی چیزا نباید شد! عشقی که ارزش داره، کاری که قراره یه روزی تو رو پولدار کنه، زبانی که هر روز باید ده کلمه خوند و حفظ شد، اونی که بیخیال میشه، رها کردن و بیخیالی رو برای موارد بعدی هم به کار میگیره.
این چند روزی که نبودم، به خاطر مرگ عموم بود.. بله.. عموم بعد از اینکه 30 روز توی کما بود، 19 ام شب زنگ زدن گفتن که فوت شده. تصادف کرده بود و به شکل فجیعی مجروح بود. از خون ریزی داخلی، عفونت و ... بگیر تا شکستگی و.. مامان بزرگم رو که بغل کردم، همه خانوما نگاه میکردن ببینن چطوری گریه میکنم. اما من گریه ام نمیومد.. وقتی گریه ام نیومد همه فکر کردن چقدر قوی ام! اما من همه اشکامو ریختم برا تو، الان اشکام نمیاد. چیکار کنم؟ لابد اینم تقصیر منه؟ امروزم که تشیع جنازه بود، هر چقدر خواستم گریه کنم نشد، مثل بت زهرمار یه گوشه نشسته بودم، فقط و فقط تونستم ادای آدمایی که توی شوک ان رو دربیارم. ببین منه ربات، برای عموم گریه نکردم، ولی شبی که داشتم از شهرت برمیگشتم، کنارت، برای تو، به خاطر تو، گریه کردم.. مدیونی اگر اینو نوشته باشی پای ضعیف بودنم...
امروز فهمیدم با آدما تا وقتی که زنده ان باید مهربون باشی. هیچی ازت کم نمیشه. مهربون باش. مهربون باش تا وقتی که دیگه نبود پشیمون نشی. امروز پشیمونی خیلیا رو دیدم آخه ... میگم .. یعنی منم بمیرم تو پشیمون میشی؟ البته اول باید خبردار بشی! وقتی نه زنگ میزنی نه پیام میدی چطور خبردار شی؟
حالا که شب شده، حالا که برگشتم خونه، دلم میخواد زار بزنم. دلم میخواد سرمو بکنم توی بالشتم و داد بزنم. بازم برای تو. حالم گرفته اس... میخوام برم قرصمو بخورم، قرائت یاسین رو پلی کنم و چشمامو ببندم و پاهامو بکنم توی شکمم. دلم میخواد بمیرم... برای تو...
ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه شنبه ای که قرار بود قوی شروع کنم. پونز از شاهین نجفی رو پلی میکنم توی اسپاتیفای.. همون که میگه حالم این روزا حال خوبی نیست... وبلاگ رو باز میکنم.. چی بنویسم؟ بازم گلایه از تو؟ تکراری شده. بازم افسردگی؟ تکراری شده. روزهای من تکراری شده... هیچوقت فکر نمیکردم سرنوشت کسی که یه نفر رو اینقدر دوست داشت این بشه. سرنوشت کسی که شب و روز تلاش میکرد، با شوق و ذوق تلاش میکرد، تنها بود تو زندگی و تنهایی همه کارا رو خودش انجام میداد. پسری که آرزو و هدف داشت! پسری که ساعت ها به آسمون خیره میشد و ستاره ها رو رصد میکرد. پسری که شب تا صبح بیدار میموند کد میزد تا یه چیز الکی بسازه ولی همون چیز الکی رو خیلی دوسش داشت! ساده میگم... دلم برات تنگ شده و به ساده ترین شکل ممکن منتظرم برگردی.. حساب های بانکی پر، موفقیت های کاری، معروفیت توی یوتوب، هیچکدوم اینا حال خوب کن نیستن .. حتی قرصای دکتر هم دیگه شدن عین مشق شب! فقط باید بنویسم و بخوابم... هیچی حال خوب کن نیست. همه حوصله سر برن. من به طرز احمقانه ای منتظرم برگردی. شک دارم این روزهای سیاه، همیشه سیاه بمونن... اما فقط میخوام سفیدیشون با تو باشه.
21 سال پیش، چنین روزی، وقتی صبح بیدار شدم دیدم بابام داره جون میده! دلم میخواد اگر خدایی هست، اگر یه روزی دیدمش، جواب این سوالم رو بده که "چرا یه پسر 5 ساله باید چنین صحنه ای رو ببینه؟ طبق چه عدالتی؟" حالا اگر قرار بود من چنین چیزایی رو تجربه کنم چرا باید اینقدر حافظه ام خوب میبود؟ که هی عذاب بکشم؟ اصلا گور بابای بابایی که رفته! اون مگه به من فکر کرد که من الان بهش فکر کنم؟ بره به جهنم و امیدوارم یه روزی تو جهنم صدای ترکیدن استخون هاشو توی آتیش بشنوم.
بله .. امروز روزی بود که پدرم مرده بود. من هیچ حسی ندارم. خیلی وقته که عکسشم از اتاقم انداختم بیرون. دل من بیشتر از این گرفته بود که آشفته ام. که چرا نمیتونم هیچ برنامه ای رو تا ته برم؟ چرا شنبه شروع میکنم تا دوشنبه خوبم و باز بد میشم؟ دلم میخواد اول هفته ای که فردا باشه رو بهتر شروع کنم ... دلم میخواد پاشم از الان ژورنالم رو شروع کنم به نوشتن ... دلم میخواد بازم خوب باشم ... مثل روزایی که تو بودی... کاش بودی!