۱۲۸ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است.

این هفته هفته خیلی خوبی نبود! ژورنال هم براش ننوشتم! اما بازم از فردا باید برگردم به اون روتین خودم. ژورنال بنویسم، کیک بوکس کار کنم، تولید محتوا روی نظم باشه، به دوره ها برسم و... مهم تر از همه باید درس خوندن برای کنکور رو شروع کنم. خیلی سبک شروع میکنم.. ولی باید واقعی باشه. الان که دارم این متن رو مینویسم دلم خیلی گرفته... اما گور باباش! تا کی؟؟ دلم نمیخواد مثل اون احمقا شم که میگن با چیزای کوچیک باید شاد بود، دلمم نمیخواد به خاطر اینکه همه چی ایده آل نبوده افسرده شم. من فقط میخوام بچسبم به یه روتین زندگی که ساعت 15:32 ظهر یهویی فروپاشی روانی تجربه نکنم. که انقدر سرم شلوغ باشه تنها تایمی که صدای نفس هامو میشنوم شب موقع خواب باشه. من ... احتمالا نباید اینو بنویسم اینجا ولی

من مُردم ولی میخوام زندگی کنم....

میدونم خیلی دیگه خسته کننده شده که از افسردگیام بنویسم! ولی وسط افسردگی های امروز داشتم به این فکر میکردم من اصلا چرا اینطوری ام؟ چرا یهویی میریزم؟ و به این نتیجه رسیدم که اون وقتایی که به یه جایی وصل بودم، خیلی حالم بهتر بود. مثلا درس میخوندم به دبیرستان یا دانشگاه یا حتی کنکور وصل بودم! یه وقتی تو بودی و حس نمیکردم که از کل دنیا جدام. میدونی؟ یه نقطه اتصالی بین دنیای سیاه من و دنیای آدما وجود داشت. اما الان دیگه چنین چیزی نیست. در معلق ترین حالت زندگیمم. مثل فیلم جاذبه (Gravity 2013) اونجا که از فضاپیما جدا میشه و کلا توی فضا معلق میمونه و کاری نمیتونه بکنه... آواره رو فقط به بی خونه ها نمیگن که... من الان آواره ام. به هیچ جایی تعلق ندارم. کار میکنم، با یه هدف نامشخص، درس میخونم با یه هدف نامشخص، زندگی میکنم برای چی؟ برای کی؟

خیلی جاها احتمالا دیدی که نوشتن از شکست نترس! یا مثلا تو هیچوقت نمیبازی! یا میبری یا یاد میگیری! من میگم در حدود 87.34521 درصد چرندیاته. چرا؟ چون من واقعا توی یه سری چیزا از شکست میترسم! اینکه به این فکر کنم هیچوقت نتونم برای مامانم زندگی قشنگی درست کنم. اینکه به این فکر کنم هیچوقت قرار نیست بتونم کنکور ارشد توی دانشگاهی که میخوام قبول بشم. اینکه به این فکر کنم هیچوقت نتونم مهاجرت کنم. یا حتی اینکه فکر کنم تو دیگه هیچوقت قرار نیست بیایی! اینجور مواقع حس یه شوالیه وسط یه دشت بزرگ رو دارم که یهویی خودشو میون هزاران کیلو خستگی و تنهایی میبینه، همونجا هم بارون تق تق میخوره به لباس آهنیش.. من از باختن میترسم. از باختن میترسم چون سنم داره میره بالا و دیگه حتی اگر انرژی برای شروع از صفر داشته باشم، وقت برای شروع از صفر ندارم. من از شکست میترسم چون دیدم وقتی به چیزایی که دیر شده بود رسیدم دیگه مزه نداشتن... پس... آره..! به نظرم باید از شکست ترسید!

سر کوچه ما یه جوونی سوپرمارکت داره که سال قبل باباش فوت شد. و چون سوپر مارکت نزدیک مدرسه اس، ظهر سوپرمارکت خیلی شلوغ میشه. برای همین من میرم کمکش. بچه های ابتدایی رو میبینم با شور و شوق میدوئن و.. وسط این شلوغیا یه بار یه خانومی رو دیدم که بی قرار جلوی سوپر مارکت به بچه ها نگاه میکرد. آخرشم سوار ماشین شد و رفت! بعدا فهمیدم سرویس مدرسه اس و اون روز هیچکدوم از بچه ها رو پیدا نکرده. روز بعدی 4 تا رو پیدا کرد و پنجمی رو باز هر چی گشت پیدا نکرد! استرس رو میشد توی چشماش خوند! مشخص بود اولین باریه که این کار رو میکنه. الان یک ماهه از شروع مدرسه ها میگذره و اون خانوم هر روز میاد جلوی مغازه با استرس و دقت دنبال بچه ها میگرده.

به این خانوم حسودیم شد! خیلی عمیق غرق شغلشه و مشخصه دوست داره شغلشو و هی سعی میکنه بهتر و بهتر بشه توش! این خیلی چیز بزرگیه. وقتی عظمتش رو میفهمی که از دست بدی! که حس کنی معلقی به هیچی وصل نیستی نمیدونی کجایی آشفته ای ...

باور میکنی 4 روزه میخوام گریه کنم ولی وقت ندارم! حالم بد میشه میخوام بشینم دو دقیقه در و دیوار اتاق خیره شم، دینگ دینگ صدای آلارم تسک ها رو میشنوم. هی جلسه هی کار هی پروژه های جدید. اونجام که به بی تفاوتی آدما بی تفاوتم! به عشوه های الکی آدما بی تفاوتم. از 20 کیلومتری تظاهرها رو تشخیص میدم. انگار از یه جا به بعد دیگه زندگی شکل یه سری الگو که تکرار میشه! میتونی پیشبینی کنی! مثل الگوریتم های ماشین لرنینگ! اونجام که نامهربونم و از این نامهربونی راضی ام! اونجام که رقم مانده حسابم برام خیلی مهم تر از رقم آدماییه که میخوام کنارم باشن! از نظر من 4 تا آدم حسابی دور و بر آدم باشن بسه. به چشم دیدم که اضافه ها شدن علف هرز و آدم رو کشیدن پایین! من الان اونجام که دلتنگت میشم کنارش کار هم میکنم. دلتنگت میشم کنارش ناهار هم میخورم. دلتنگت میشم کنارش توی جلسه ها هم کلی ایده دارم. دلتنگ میشم کنارش کلاس آنلاین هم برگزار میکنم! من الان اونجام که هزاران راز توی دلم دارم و همونجا خواهند موند. اونجام که حوصله هیچ اضافه کاری رو ندارم... اگر درست حدس زده باشم به این حالت میگن GrownUp

اون سریال فرندزه که هر بار میبینم، بازم تازگی داره. اینکه از 7 روز هفته، 6 روزش افسرده باشم که دیگه چیز جدیدی نیست. حداقل اینو دیگه من خودم باید خوب بدونم. برای همین امروز نه حس کار کردن بود، نه حس سازماندهی کردن کارها و کلا هیچی... دو تا ویدیو ادیت کردم فقط.. خدا رو شکر جلسه کوئرا هم کنسل شد چون امروز اصلا پتانسیل کار کردن رو نداشتم. نمیدونم.. دلتنگم، آشفته ام، بغض دارم، گیجم، کلی کار دارم، تنهام، یاد بابام میوفتم، یه نفرتی توم عین آتشفشان های در حال فعال شدن هی قل قل میکنه میخواد منفجر بشه. همچنان هم همینطوری ام اما باید و باید بشینم حداقل یه ویدیو از دوره پایتونم رو ضبط کنم. به خودم قول دادم، چالش این هفته ام این باشه که هر روز دو تا کار رو انجام بدم، تولید محتوا و رسیدگی به دوره... اما هنوز ژورنال رو هم ننوشتم... الان که دارم این متن رو مینویسم دست و پامم شل شده.. چند فروپاشی روانی دیگه؟ هوم؟ تو بهم بگو. چند فروپاشی روانی دیگه مونده تا سبز شدن و سبز موندن؟

ننوشتم تا حالا اینجا... من بعد از یه فروپاشی روانی تصمیم گرفتم یه تجربه جدید شروع کنم که اون یادم بره، حالا اون که یادم نرفت هیچ، کلاس ویولنی که شده تجربه جدید هم داره قاطیش میشه! ولی کلا اول هفته ها عصرش میرم کلاس ویولن و خیلی خوش میگذره. برای چند لحظه هم که شده میگم میخندم و چند ثانیه ای حس تنهایی رو فراموش میکنم (شایدم حس فراموشی رو تنها میذارم!). موقع رفتن راننده اسنپ برداشت گفت "ببخشید من نمیتونم خودمو نگه دارم باید بپرسم! عطری که زدین چیه؟ خیلی بوش خوبه!" یه لبخند ریز زدم گفتم دارک ماسک! ولی خب حس خوبی داد! یه لحظه به این فکر کردم الان این راننده توی سرش چه فکری میکنه؟ ویولن دیده دستم فکر میکنه بچه پولدارم، موهامو بستم فکر میکنه مرفه بی دردم هر شب مهمونی و پارتی، از اونا که هر ماه باباشون بهشون حقوق میده! خخ.. چی بگم!

من همیشه گفتم "برای تک تک چیزایی که داشتم، دارم و خواهم داشت؛ دهنم سرویس شده، میشه و خواهد شد!" این یه خوبی داره.. میدونی؟ اینطوری وقتی یه اتفاقی برات بیوفته نمیزنی به پای خوش شانسی و بخت و اقبال و یا حتی لطف خدا..! تلاش خودت بوده.

از اینا بگذریم، کاش میشد یه نیرویی چیزی داشت که بشه فهمید آدما وقتی باهات صمیمی میشن قصدشون چیه! آخ اگر این قابلیت رو داشتم جلوی خیلی از ضررها و فروپاشی های روانی رو گرفته بودم تا الان! و الانم مسیر درست زندگی رو پیدا میکردم!

میگم...من دست به علامت تعجب و نقطه و این چیزام خیلی خوبه! ولی این چیز خوبی نیست... برای کوئرا که کار میکنم برام یه دوره آموزش بهتر نوشتن گرفتن خخ که یاد بگیرم متن های بهتری بنویسم براشون... حالا یه روز مفصل مینویسم که چی شد من اصلا سر از کوئرا درآوردم...

 

امشب کلی از کارام مونده، باید دوره ضبط کنم، باید ژورنال بنویسم، باید حواسمو پرت کنم افسرده نشم خخخ...

هووفف..

من خیلی ساله وبلاگ مینویسم، از زمانی که تنها صفحه چت، یاهو مسنجر بود و تنها شبکه اجتماعی هم کلوب و فیسبوک! یه مدت ول کردم، یه مدت دوباره شروع کردم، باز ول کردم، باز شروع کردم، هی ول کردم، هی شروع کردم. یکی از تجربیاتی که توی زندگیم داشتم اینه که اگر چیزی رو ول میکنی و دوباره برمیگردی سمتش، دفعه بعدی بیشتر دوستش خواهی داشت! بیشتر قدرش رو میدونی، بیشتر بهت ثابت میشه که اون کار درستی بوده. و خب من باز برگشتم!

احتمالا خیلی از نوشته‌ها (شاید همه) رو پاک کنم. چون الان که داشتم میخوندم هیچکدوم با منی که الانم هیچ شباهتی ندارن. خیلی اتفاقا افتاده که اینجا ننوشتم، خیلی کارا کردم و دارم میکنم، خیلی حس ها دارم، خیلی خاطرات. باید بنویسم همشو ... نمیدونم چرا! فقط بهم حس درستی میده این کار. دلم میخواد بازم مثل قدیم اینجا پر از خواننده بشه، نظر بنویسن، دلم میخواد پشت نوشته ها، پشت نظرات، تنهایی های سیاهمو قایم کنم. دلم میخواد دل آقای ربات رو شاد کنم...