من هیچوقت فکر نمیکردم وقتی دوباره بخوام وبلاگ نویسی رو شروع کنم، افسردگی همچنان باشه. ناامیدی همچنان باشه. حس رها شدگی، حس تنهایی، حس طرد شدن همچنان باشه. اما انگار این احساسات هیچوقتِ هیچوقت نمیخوان پایان داشته باشن. این هفته درس خوندن برای کنکور ارشد رو شروع کردم. ولی هیچ حس شوقی نسبت بهش ندارم. درواقع همش اون سناریوهای بد که در مورد تو میسازم هست و شدیدتر شده. اینکه حس میکنم دیگه قرار نیست با هر چقدر جنگیدن به تو برسم، عذابم میده. من از این جنگ نمیخوام دست بکشم. خسته نیستم ولی اگر یکم حس قوت قلب داشتم چیز بدی نبود!
به نظرم شغلت را عوض کن. احتمالا کلی تایم داخل خونه ای. این خودش مزید حال بده.
دوم؛ در یه رشته ورزشی ثبت نام کن. فوتسالی، والیبال، پینگ پنگ، این رشته ها کوفتگی زیاد ندارن و انرژی تو خالی می کنن. پول بدی هم برای ثبت نام بهت انگیزه رفتن می ده.
نشستی یه گوشه غصه رفتن می خوری مرد حساب؟ باور کن اون نشه یکی بهترش هست فقط باید بخوای.
بلند شو بیل و کلنگ بخر برو سرساختمونا کار کن. خلاصه یکم این بدنو درگیر کن ببین مغزت دیگه چیزی یادش می مونه