این چند روزی که نبودم، به خاطر مرگ عموم بود.. بله.. عموم بعد از اینکه 30 روز توی کما بود، 19 ام شب زنگ زدن گفتن که فوت شده. تصادف کرده بود و به شکل فجیعی مجروح بود. از خون ریزی داخلی، عفونت و ... بگیر تا شکستگی و.. مامان بزرگم رو که بغل کردم، همه خانوما نگاه میکردن ببینن چطوری گریه میکنم. اما من گریه ام نمیومد.. وقتی گریه ام نیومد همه فکر کردن چقدر قوی ام! اما من همه اشکامو ریختم برا تو، الان اشکام نمیاد. چیکار کنم؟ لابد اینم تقصیر منه؟ امروزم که تشیع جنازه بود، هر چقدر خواستم گریه کنم نشد، مثل بت زهرمار یه گوشه نشسته بودم، فقط و فقط تونستم ادای آدمایی که توی شوک ان رو دربیارم. ببین منه ربات، برای عموم گریه نکردم، ولی شبی که داشتم از شهرت برمیگشتم، کنارت، برای تو، به خاطر تو، گریه کردم.. مدیونی اگر اینو نوشته باشی پای ضعیف بودنم...
امروز فهمیدم با آدما تا وقتی که زنده ان باید مهربون باشی. هیچی ازت کم نمیشه. مهربون باش. مهربون باش تا وقتی که دیگه نبود پشیمون نشی. امروز پشیمونی خیلیا رو دیدم آخه ... میگم .. یعنی منم بمیرم تو پشیمون میشی؟ البته اول باید خبردار بشی! وقتی نه زنگ میزنی نه پیام میدی چطور خبردار شی؟
حالا که شب شده، حالا که برگشتم خونه، دلم میخواد زار بزنم. دلم میخواد سرمو بکنم توی بالشتم و داد بزنم. بازم برای تو. حالم گرفته اس... میخوام برم قرصمو بخورم، قرائت یاسین رو پلی کنم و چشمامو ببندم و پاهامو بکنم توی شکمم. دلم میخواد بمیرم... برای تو...
تسلیت میگم . روحشون شاد باشه