سر کلاس، با شور و شوق تدریس میکنه. مثال میزنه. تمرین حل میکنه. حتی میخنده. اونقدر که شاگرداش همه راضی ان تشکر میکنن. اون انگار اوکیه هیچ مشکلی نداره. ولی به محض اینکه کلاسش تموم شد. اون دیگه لبخند نمیزنه. از روی صندلی پامیشه میوفته روی تخت و پاهاشو میکنه تو شکمش. احساس تنهایی. اون حس عجیب گم بودن. یهو تمام فکر و خیالا حمله میکنن بهش. انگار تا آخر کلاس اون بغض رو پشت اون لبخندش نگه داشته بوده. مثل یه سیل میاد.

۱ ۰