بذار برات توصیف کنم زندگی کردن با قرصای افسردگی چطوریه. اینطوریه که وقتی زورت به بند آوردن گریه هات نرسید، به بستن پلک هات میرسه و میخوابی. صبح پا میشی میگی امروز با انرژی به همه کارام میرسم، که نوبت به قرص های صبح میرسه. 5 دقیقه بعد از اینکه خوردی دوباره خواب آلودگی های شدید میاد سراغت و گند میزنه به روزت. تا ظهر همش سریال میبینی و چرت میزنی. میدونی کلی کار ریخته سرت ولی نمیتونی انجام بدی و بدتر از اون اینه که نمیدونی چرا..! فقط و فقط یه خوبی که داره اینه که تو رو میبینم که یه گوشه از اتاق نشستی آروم و بدون جیغ جیغ! اگه یادم بره قرصامو بخورم پامیشی اینور اونور میپری دلبری میکنی و من برای فرار از این وضعیت، برای فرار از فکر لحظه هایی که میبوسیدمت، برای فرار از بغل هایی که ناگهانی بهم کادو میدادی، پناه میبرم به قرص. و دقیقا نوبت قرص های عصر صدات تو گوشم میپیچه که گفتی "من مسئول قرص خوردن تو نیستم" پس کی مسئوله قربونت برم؟ انقد ترسو نباش! مسئولیت یه بخش از زندگی رو بالاخره باید گردن بگیری! انقد ترسو بودی که زحمت جنگیدن به خودت ندادی! عوض شدی؟ یا از همون اول هم عوضی بودی؟ ببخشید...رو این کاغذ نوشته عصبانیت از عوارض این قرصاس..بی حوصلگی و بیخیالی و ناراحتی های شدید رو هم باید به عوارضش اضافه کنن. میدونی در اصل من دارم قرص ها رو میخورم ولی انگار قرص ها دارن منو میخورن... تا که یه روزی بالاخره تموم شم!
روزمرگی
::
نوشته شده در دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۱ ق.ظ
توسط آقای ربات