دارم به این فکر میکنم چقدر بده ها! که یعنی الان هیچکس نیست من این اتفاقات امروز رو براش تعریف کنم. که رفتم تراپیست جدیده، منشیش چطور بود، دکتره چطور بود، مطبش چه شکلی بود. آدم تو این سن لااقل دو تا دوست که واقعا به آدم اهمیت بدن باید داشته باشه. و من الان هیچکسی رو ندارم! پناه آوردم به نوشتن! اما خب با خودم نمیتونم خیلی با شوق و ذوق حرف بزنم. برای همین کوتاه میکنم. من برای سومین بار، رفتم پیش یه تراپیست دیگه. ماجرا رو براش تعریف کردم. هم از دید تو هم از دید خودم. کاملا بی طرفانه. ببین... سومین دکترای روانشناسی. بازم حق رو به من داد. بازم گفت تو بی انصاف بودی...

۳ ۰