دارم به این فکر میکنم چقدر بده ها! که یعنی الان هیچکس نیست من این اتفاقات امروز رو براش تعریف کنم. که رفتم تراپیست جدیده، منشیش چطور بود، دکتره چطور بود، مطبش چه شکلی بود. آدم تو این سن لااقل دو تا دوست که واقعا به آدم اهمیت بدن باید داشته باشه. و من الان هیچکسی رو ندارم! پناه آوردم به نوشتن! اما خب با خودم نمیتونم خیلی با شوق و ذوق حرف بزنم. برای همین کوتاه میکنم. من برای سومین بار، رفتم پیش یه تراپیست دیگه. ماجرا رو براش تعریف کردم. هم از دید تو هم از دید خودم. کاملا بی طرفانه. ببین... سومین دکترای روانشناسی. بازم حق رو به من داد. بازم گفت تو بی انصاف بودی...
روزمرگی
::
نوشته شده در چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۴ ق.ظ
توسط آقای ربات
(: دوست خوب داشتن نعمته. اگر تا بعد از سی سالگی باهات موند بدون موندگاره.
متاسفانه انقدر از بیست سالگی تا سی سالگی هممون با دراماها و چالش های عجیب درگیر می شیم که یهو تو بیست و سه سالگی احساس می کنیم دوست هشت سالمون از هر کسی برامون غریبه تره.
اعتماد سخت شده اما باید ریسک کرد، برای به دست آوردن.
خب دوست خوب کجاست؟ مسأله اینه!