یکی از عجیب ترین احساسات این روزهای من اینه که دوست دارم با کسی حرف بزنم، اما وقتی حرف میزنم یه هیولایی درونم میگه نباید میگفتی، نباید این رازها رو فاش میکردی! اینجا هم همینطور، الان حس میکنم نباید خیلی چیزا رو میگفتم! برای همین از این به بعد اگر بخوام حرفی بزنم، اونو آغشته به استعاره های فراوان میکنم...

یک هفته دیگه هم رسید به تهش و من هیچ قدمی برای کنکور برنداشتم... منتظر چی ام؟ وقتی میدونم نه حال خوبی میاد نه روز خوبی. هی میگم بیا حداقل از این بدترش نکن. ولی میبینم حالم بدتر از اونیه که جلوی اتفاق بدی رو بتونم بگیرم!

۳ ۰