انگار دوباره برگشتم به غار تنهاییم. انگار یه بار دیگه بهم ثابت شد که تیرگیم رو نباید قاطی هر روشنی ای بکنم. اونا هر چقدرم که اولش قشنگ قشنگ حرف بزنن، در آخر ترس از این سیاهی اونا رو طرد میکنه. انگار دوباره منم و شب و قرصام و کامپیوترهام. فردا برم به تراپیستم چی بگم؟ بگم هیچکدوم از کارایی که گفتی رو این هفته انجام ندادم؟ برم کلاس ویولن چیکار کنم؟ بگم تمرینات این هفته رو خیلی نتونستم انجام بدم؟ همیشه موقع زدن این حرفا خودمو میذارم جای فرشته مرگ و تو دلم میگم هه! چه خوش خیاله! دوباره و دوباره و دوباره حرف زدن با خودم شروع شد. هیولاها بیدار شدن. انگار یه خط کد ام، هی از کامنت در میام، هی کامنت میشم...

۳ ۰