بچه که بودم، با دوستم توی یه زمین خاکی، یه بازی ساخته بودیم به اسم جنگ سنگ ها! اینطوری بود که هر کدوم یه سنگ مخصوص داشتیم. نوبتی میزدیم به سنگ همدیگه. هر سنگی که میشکست، اون یکی میبرد! عاشق این بازی بودم! هر چی زور و شبه خشم و شبه عصبانیت داشتم خالی میکردم تو دل سنگ... ولی کار بیهوده ای بود. توی این هفته ای که به مانند سال بود، از یه کار بیهوده دست برداشتم. اما دلم تنگ شده برای انجام دادنش. میدونم بیهوده اس. میدونم شاید ممکنه بازم حالمو بد کنه. اما... اخ نه نه نه! لعنت به تو. منو وسوسه نکن. تو رو خدا... وسوسه ام نکن... بذار حداقل یه چیز داشته باشم برای تراپیست. بگم این کارو کردم! بذار این دو هفته ای که نیست و نمیاد من اینو تمرین کنم.

۱ ۰