۴۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است.

مُشتی کتاب و فیلم، روی میز تحریر و

یک دست مبل کهنه روی فرشِ ماشینی

همسایه و جشن تولدهای پی در پی

تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!


پوسانده تنهایی دلت را،مثل آبی که

یکدفعه زیر بسته ی کبریت افتاده

هربار خود را گوشه ی آیینه می بینی

یک خطّ دیگر روی پیشانیت افتاده


دیگر تصور می کنی مشتی خیالاتند

این میز،آن یخچال،این بشقاب،آن شانه

حس می کنی دیگر برایت مثل تابوت است

این راهرو، آن بالکن، این آشپزخانه


هرشب صدایت در سکوت خانه می پیچد

مانند جیغِ مُرده ای که خواب بد دیده

نعشی شدی که گوشه ی تابوت کز کرده

جنّی شدی که گوشه ی حمام خوابیده


طوفان شدو درخاکِ بی خورشید خشکیدی

مثل درختی زرد در سودای تابستان

یا در اتاقِ خلوت تبعید،بی امّید

یا در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان


در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد

مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی

در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی

تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی


تو در نهایت سهمِ ماهیخوار خواهی شد

این را تمام ماهیانِ نهر می دانند

تو مثل یک آواز ِنامفهوم ،غمگینی

این را خیابان های پایین شهر می دانند...


| حامد ابراهیم پور |

 

 

امروز دوشنبه اس و من هنوز بر اساس اون برنامه که ریختم پیش نرفتم! همینه.. زندگی من همینه ... حالم بهم میخوره از این همه برنامه چیدن و نرسیدن بهش. خسته ام از اینکه اینا رو بندازم گردن تو، خسته ام نبودن بابامو بهانه کنم، خسته ام ... اگر بدونی چه فکرایی تو سرم منو دیوونه کرده... الانم که باید برم کلاس و 1.5 ساعت برای دانشجوم فک بزنم و از برنامه نویسی بگم...

تو که نمی‌خونی، بقیه براشون مهم نیست، برای خودمم تکراری شده. اما من تو این ۶ سال که تنها رفیق و یارم بودی، اونقدر بهت مطمئن شده بودم... نمیدونی که... یه وقتا وسط تاریک ترین جنگ های زندگیم دور و برم رو که نگاه میکردم فقط تو بودی... و چقدرم کافی بود... عین تاکسی هایی که فقط یه مسافر دیگه بخوان حرکت میکنن، عین اون تیکه آخر پازل، عین اون شنبه که قراره باشگاه رفتن شروع بشه، عین اون اول ماه ها که قراره پول پس انداز کردن شروع بشه... تو همشون بودی ‌.. انگیزه برای شروع، شوق برای ادامه، لذت برای رسیدن، می‌دونی من از دار دنیا فقط یه تو رو خواستم ‌... داروسازی و پول و کار و اینا بهانه بود، اینا رو برا تو میخواستم، برا خوشبختی تو... نفهمیدی آخه....

من با تو، نبودن بابام یادم رفته بود، طرح ملی اینترنت یادم رفته بود، گریه کردن یادم رفته بود، لعنت بهش ما برای ناراحتی هامون هم یه اسم خنده دار گذاشته بودیم!... نباید این کار رو میکردی... نباید منو قبل مردنم، میکشتی......

زنگ زدم به تراپیست جدیده، نوبت گرفتم. مرده شور پولو ببره، این پولا جا اینکه صرف خوشحالی من و تو بشه، ببین خرج چیا میشه! مرده شور تو رو ببرن اصلا با اون پیام های دیشبت. که نشد.. واقعا نشد جلوی خودمو بگیرم و بهت پیام ندم و ممنونم از این جواب هات... برو بابا مرده شور عشقو ببره... میدونم وقتی برم اولین سوالی که میپرسه اینه "آخرین باری که احساس شادی میکردی کِی بود؟" ای مرده شور این سوالا رو ببره، اون طرح‌واره درمانی کوفتی، اون تست تله های زندگی، من اصلا یادم نمیاد آخرین باری که ناراحت نبودم کیِ بوده که بخواد یادم بیاد آخرین بار که شاد بودم کِی بوده. من هیچوقت نمیبخشمت... میدونستی؟ بله بله من گوشم پره از حرفای "رها کن"، "گذر کن و رد شو" برو بابا مرده شور این حرفا رو ببره، تو توی ذهن من همیشه یه نابخشوده میمونی. یه کسی که اطلاع کامل داشت از میزان آوار شدنم، شدت آوار شدنم، و انجامش داد. اینا هیچ! بعدشم اظهار پشیمونی نکرد. همیشه حس میکردم یه قدرت برتری حواسش به من هست. ولی تا الان که دارم مرور میکنم، مرده شور اون قدرت برترو ببره.

امروز روز خیلی خیلی خیلی شلوغی بود. صبحش کار و تمرین موسیقی، ظهر حل تمرین و رفع اشکال با دانشجوها، عصرش کلاس ویولن و تراپی و نوبت ارتودنسی، شبش کلاس آنلاین با دانشجو آلمانیم... و الان داره ساعت میشه 1 و تونستم یکم نفس راحت بکشم! حالم گرفته اس.. با اینکه امروز روز بدی نبود! صبحش برنامه زبانم رو خوندم .. الان باید حداقل پاشم یکم از برنامه باکتری رو بخونم ... کلاس ویولنم خیلی خوب بود... ارتودنسی خوب بود...با تراپیستم آشتی کردم! گفت رفتی پیش اون دکتر؟ گفتم نه، گفت میشه خواهش کنم بری؟ داروهات با من، درمانت با اون. خلاصه اون نگاهش که شبیه نگاه توعه، اون موهای فرفریش که شبیه فرفریای توعه، اون گلدون گل وسط میزش که از اون گل هاس که تو دوس داری، همه اینا باعث شد من یه باشه با نیش یکم باز بگم بهش... مثلا رفته بودم بگم داروهامم کم کم قطع کن دیگه نمیخوام بیام... ولی خب بیشتر هم کرد خخخ

از فردا تا کنکور تقریبا 24 هفته وقت دارم. برنامه چیدم، یواش یواش بخونم. اولین باری نیست که برنامه میچینم و میخوام بترکونم. احتمالا آخرین بار هم نباشه. احتمالا بازم ناامید بشم، بی انگیزه بشم، ول کنم، به برنامه نرسم، اما پیله کردن به چیزی، تنها چیزیه که بلدم. پیله کردن به رابطه ای که توی قلب تو مرده ولی توی ذهن من نه. پیله کردن به رویای داروساز شدن. پیله کردن به زندگی توی تهران. من بلد نیستم دست بکشم. منو که میشناسی... بالاخره یه جایی زندگی کوتاه میاد و میشه ...

 

سعی میکنم این دفعه مصمم تر جلو برم...

فونت وبلاگمو عوض کردم! این فونت منو یاد یه اتفاق خوب میندازه. خوبه که یادآور یه اتفاق خوب همیشه جلوی چشمات باشه. یکی بهم گفت بلاگ بیان قراره بسته بشه! امیدوارم که شایعه باشه. اینجا آخرین سنگر خیلی هاس. مثل من.

امروز تصمیم گرفتم دیگه به هیچکسی نگم خوب نیستم. چون خسته ام از اینکه در جواب خوب نیستم بگن همه مشکل دارن! خب به من چه؟ همه مشکل دارن مشکل من حل میشه؟ عجبا... شاید در آینده توی مدارس یه درس اضافه بشه به اسم نحو رفتار با آدمای افسرده! خیلی چیز مهمیه به نظرم...

نمیدونم چرا آمار بازدید وبلاگم یهویی صفر شده! هر چند تا مطلبی که این روزا نوشتم هیچ بازدیدی نداشته. حداقل خودم که بازدید میکنم! نمیدونم چرا حساب نمیشه. ولی خب خیلی هم مهم نیست.. اینجام شده تنها جایی که من با تو حرف میزنم. همه بخونن یا نخونن فرقی نداره. مهم اینه تو بخونی... که نمیخونی... راستش تو اگر قرار بود اینجا رو بخونی یا مثلا خیلی پیگیرم باشی که ببینی چیکار میکنم، کجام؟ حالم چطوره و اینا.. به خودم پیام میدادی.. ولی خب من میخوام به گول زدن خودم ادامه بدم. بگم تو پشیمونی که رفتی. که تو برمیگردی. که میایی و همیشگی میشیم. اره میخوام خودمو باز گول بزنم... این همه تو منو گول زدی. حالا نوبت خودمه!

شنبه وقت تراپی دارم... میخوام برم بگم دیگه نمیخوام بیام. میخوام داروهامم قطع کنم کم کم... نه برای اینکه دست کشیدم و رها کردم و یا حتی نه برای اینکه الان حالم بهتره و دیگه نیازی به درمان ندارم. نه.. فقط امیدی به درمان دیگه ندارم. تنها چیزی که میتونه حال منو خوب کنه خود تویِ لعنتی ای که اونقدر خودخواه و بی مسئولیتی که با قلبی که اینقدر گرفتارش کردی اینطوری کردی ... چی بگم..

میخوام پتو بکشم سرم زار بزنم گریه کنم. ولی خب اید حواسم باشه مامان نشنونه... شاید بهتره واستم کلا بخوابه بعد..

نشستم و دارم فکر میکنم. به زندگی که دارم لحظه لحظه گند میزنم توش. به حال بدی که نه خوب میشه، نه تکراری میشه. هر دفعه که فروپاشی روانی تجربه میکنم. هر دفعه که میای جلو چشمم. انگار مثل شب اوله. همون شب که لگد زدم به گیتارم و شکست. که کل بدنم سست شده بود. یخ شده بود. افتادم زمین و داشتم فکر میکردم چی شد؟ از اون موقع به بعد هنوز دارم فکر میکنم و به هیچ جوابی نرسیدم. بهتره بگم به هیچ جواب قانع کننده ای نرسیدم. تو چرا رفتی؟ چرا اومدی که بری؟

من احتمالِ اینکه تو دوستم بداری را
دوست داشتم.