سر کلاس، با شور و شوق تدریس میکنه. مثال میزنه. تمرین حل میکنه. حتی میخنده. اونقدر که شاگرداش همه راضی ان تشکر میکنن. اون انگار اوکیه هیچ مشکلی نداره. ولی به محض اینکه کلاسش تموم شد. اون دیگه لبخند نمیزنه. از روی صندلی پامیشه میوفته روی تخت و پاهاشو میکنه تو شکمش. احساس تنهایی. اون حس عجیب گم بودن. یهو تمام فکر و خیالا حمله میکنن بهش. انگار تا آخر کلاس اون بغض رو پشت اون لبخندش نگه داشته بوده. مثل یه سیل میاد.
دوام میآوریم، چون تنها کاریست که در این ۲۶ سال زندگی یاد گرفته ایم.
توی زندگیم، خیلی از سمت انتخاب دوست، شانس نداشتم. رفیق داشتن و این چیزا همیشه بهم آسیب زده هر چقدرم که اولش خوب باشه. بچه که بودم توی دبستان دوستام با هم دعوا میکردن که کدومشون بهترین دوست منه! توی راهنمایی، توی دبیرستان، توی دانشگاه، یه جورایی حساب کنیم همیشه جزو محبوب ها بودم. اما نمیدونم چرا...چرا من یکی رو انتخاب میکردم برای دوست بودن، بدترین آسیب روانی رو بهم وارد میکرد. یکیش تو! چرا که نه.. تو بولد ترین بهترین بد ترین دوستمی! یه بار اینو داشتم به دکتر میگفتم، گفت یه مشت روانی جمع کردی دور خودت ها..! در اصل اونا باید بیان تراپی..! حالا وقتی که تو رفتی دیگه از رفیق شدن بدم میاد، از دوست شدن بدم میاد. توی غار تنهاییم توی تاریکی به تو فکر میکنم. به آخرین تو. به آخرین رفیقم. مرور میکنم هزاران بار لحظه ها رو. به هزار و یک روش ممکن خودمو عذاب میدم. چرا ؟ چون بهار 97 من تو رو انتخاب کردم برای بهترین و یار ترین رفیقم. اما این بدترین بخش نبود! بدترین بخش اونجا بود که شدی تنها رفیقم..
نشستم با خودم در مورد سناریوهایی که توی مغزم میگذره، حرف میزنم. میگم الان اینکه این اتفاق بیوفته، افتاده باشه یا نیوفتاده باشه چه فرقی به شرایط تو میکنه؟ افتاده باشه دیگه تلاش نمیکنی؟ نیوفتاده باشه الان خوشحالی؟ اتفاق بیوفته چی میشه؟ شرایط تو اوکی میشه؟ فرض کنیم قراره اتفاق نیوفته، تو قراره همینطوری بمونی اونم منتظر باشه تا بعدش ببینه شرایط تو چطور میشه؟ شرایط تو اینطوری که داری پیش میری اصلا اوکی نخواهد شد ربات عزیزم. پس بلند شو! یکم به زندگیت واقع بینانه نگاه کن. 26 سال اخیر درسته هر روز بهتر شدی ولی در مجموع خیلی دست آورد بزرگی نداشتی. اما الان اگر بخوای میتونی به دست بیاری. چون 26 ساله خودتو برای این یه سال آماده کردی. کار کن، پس انداز کن، خودتو رشد بده. بعد ببین چطور اتفاق های خوب، یهویی شانسی میوفتن.
امشب کلاس ویولنم خیلی جالب بود. استادم وقتی دید دارم خوب جلو میرم اول که بهم چند تا کتاب دیگه گفت بخرم تا همزمان پیش ببرم. و امشب گفت جلسه بعدی ویبراسیون رو بهت یاد میدم! من خیلی ذوقش رو دارم... و اولین هنرجویی ام که توی این مدت کم قراره ویبراسیون یاد بگیره! کی به کیه؟ بیا با همین دستاوردهای کوچیک شاد بمونیم...
بیشعوری بعضی از آدما رو میبینم، با خودم میگم چطور واقعا؟ این کار رو انجام دادن واقعا هنره! به یکی کمک کنی پروژه دانشگاهش رو انجام بده، تمام سوالات برنامه نویسیشو جواب بدی، خطاها و باگ هاشو رفع کنی، حالا نه که من مونده همین یه دونه دانشجو باشم ولی قول بده دوره تو بخره، بعد توی تخفیف حتی بهش پیام بدی که اگر میخوای اصولی برنامه نویسی رو یاد بگیری، بیا الان ثبت نام کن که قیمت کمتری داره، شماره کارت بگیره و بزنه تمام پیام ها رو پاک کنه! خب چرا..؟!!!؟! مگه اصلا اسلحه گذاشتم سرت که بیا دوره مو بخر؟ حالا اینا هیچ، حداقل یکم شعور داشته باش جلوی کسی که این همه بهت کمک کرده. اینجور آدما رو میبینم دلم میخواد دیگه هیچوقت هیچجای فضای مجازی مهربونی به خرج ندم.
غمگینم...مثل بیدار شدن از خواب ساعت ۱۷:۳۲ توی ۱۴ بهمن. مثل کتری آب جوش روی بخاری که برای خودش داره سوت میزنه. مثل حیاط خالی دبیرستان. مثل شطرنج یه نفره. مثل با کلید در رو باز کردن. مثل خرچ و خرچ صدا دادن برگا. مثل رفتن برق. مثل اینکه نشه گریه کرد. مثل رفتن تو. مثل چشمات. مثل پلی لیست آخرین تو. مثل اینکه دیگه پول داشتن آدمو به ذوق نیازه. مثل خریدن چیزایی که آرزوم بود بدون حس خوشحالی و شوق. مثل حس خلا کوفتی. مثل نبودن بابا. مثل مردن عمه. مثل مردن عمو. مثل مردن بابا بزرگ. مثل لرزش دستام. مثل سردی پاهام. مثل یک روز سه تا قرص. مثل افتادن از چشم تو. مثل.... مثل چی غمگینم...
یادمه بچه که بودم عاشق بازی های کامپیوتری مخصوصا نید فور اسپید بودم. رمز موفق بودنم توی بازی این بود: همیشه فکر میکردم اول نیستم! حتی وقتی که اول بودم... هر وقت به این فکر میکردم که اول نیستم، یا یکی دقیقا پشت سرمه و یه لحظه ترمز کنم ازم میزنه جلو، سعی میکردم به بهترین شکل ممکن رانندگی کنم. همیشه فکر میکردم توی جنگ ام، آرامش هیچوقت برام اول بودن نمیاورد. حالا که بزرگتر شدم، میبینم همون روش قدیمی توی نید فور اسپید رو باید توی زندگی واقعی هم پیاده اش کنم! همیشه فکر کنم یه دقیقه اگر کار نکنم ورشکست میشم! یا هیچوقت فکر نکنم به همه چیزایی که میخواستم رسیدم ... حتی اگر رسیده باشم... میپرسی پس کِی آرامش داشته باشم؟ یه شوالیه وقتی جنگ تموم بشه با شمشیرش چیکار میکنه؟
چشام داره از گریه های صبح میسوزه. نشستم تو مطب که دکتر بیاد. برای مامان.. صبح هم کلی دعوا و غرغر سر اینکه چرا من کار توی بیرون ندارم! من ۳ برابر کار های بیرون درآمد دارم. این جوابم نیست...حالم خوب نیست. باید شروع کنم به پس انداز پول پیش برای خونه...
شاگرد اول شدم، چند تا ساز یاد گرفتم، با کامپیوتر کارایی کردم که هیچکس فکرشو نمیکرد، آدمایی با مدرک مهندسی کامپیوتر نتونستن از کامپیوتر پول در بیارن ولی من تونستم، من شبا بیدار میموندم کدنویسی میکردم که 8 نوبت آمپول برای کرونا مامانم بخرم، من همیشه حواسم به همه چی بود چون بابای عوضیم توی 5 سالگی منو تنها گذاشت، من هیچوقت دنبال خلاف نرفتم، چیزایی دیدم که ازشون هیچی نگفتم که خدا میدونه... من فقط نخواستم هیچوقت دل هیچکسی رو برنجونم. حالا باید تو روی من واسته بگه که چی؟ فلانی رو ببین رفته میوه فروشی شاگرد شده! فلانی رو ببین میره داروخونه کار میکنه! هاه..! من یعنی اینقدر سطحم اومده پایین توی نگاهت؟ منو با کیا مقایسه میکنی؟ واقعا؟ من هر وقت تیغ نزدیک کردم به رگم به اینکه تو تنها میشی فکر کردم... بعد این جواب منه؟ من میخواستم افتخارت باشم مامان. ببخشید که مایه ننگتم. من همه تلاشمو کردم... ببخشید.