مُشتی کتاب و فیلم، روی میز تحریر و

یک دست مبل کهنه روی فرشِ ماشینی

همسایه و جشن تولدهای پی در پی

تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!


پوسانده تنهایی دلت را،مثل آبی که

یکدفعه زیر بسته ی کبریت افتاده

هربار خود را گوشه ی آیینه می بینی

یک خطّ دیگر روی پیشانیت افتاده


دیگر تصور می کنی مشتی خیالاتند

این میز،آن یخچال،این بشقاب،آن شانه

حس می کنی دیگر برایت مثل تابوت است

این راهرو، آن بالکن، این آشپزخانه


هرشب صدایت در سکوت خانه می پیچد

مانند جیغِ مُرده ای که خواب بد دیده

نعشی شدی که گوشه ی تابوت کز کرده

جنّی شدی که گوشه ی حمام خوابیده


طوفان شدو درخاکِ بی خورشید خشکیدی

مثل درختی زرد در سودای تابستان

یا در اتاقِ خلوت تبعید،بی امّید

یا در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان


در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد

مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی

در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی

تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی


تو در نهایت سهمِ ماهیخوار خواهی شد

این را تمام ماهیانِ نهر می دانند

تو مثل یک آواز ِنامفهوم ،غمگینی

این را خیابان های پایین شهر می دانند...


| حامد ابراهیم پور |

 

 

۲ ۰