۴۸ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است.

برای اینکه با تصور تو راحت تر کنار بیام، یک سال پیش رفتم روانپزشک. قرص خوردن رو شروع کردم. اما وقتی به عقب نگاه میکنم میبینم من درمان نشدم! من فقط با بچه کوچیکا خوش اخلاق ترم. به جوک های مامانم که تعریف میکنه میخندم. گل میبینم تو خیابون نیشم وا میشه. به طعم غذا بیشتر توجه میکنم. این کنار تو هم هستی! تصور تو پاک نشد. من فقط خوشحال تر غمگینم! راستش این بدتره چون دیگه هیچکس اون لایه زیرین غمگین و سیاه رو نمیبینه! شایدم بهتره نمیدونم... فقط خواستم اینجا بنویسم من به خاطر 1000، 2000 قرصی که امسال خوردم. تو رو نمیبخشم.

خوردمش... آرامش پین شده رو... درست روزی که تو رو از پین تلگرام در آوردم. خوردمش... خودمو پرت کردم روی رخت خواب... خیره شدم به گوشه اتاق، به جعبه ای که زیر کتاب ها قایم شده... فریدون فرخزاد میخوند "من تنها مى مانم روى ساحل جاى پاهاى تو مانده در گل/بیهوده مى میرد در سینه دل و خبر مى دهد از جدایى/آبى آسمان چه غمگین است قلب من سنگ سخت زمین است/آنچه مانده از عشق فقط این است که تو دیگر هرگز نمى آیى" چی بگم؟ چیکار کنم؟ دیگه چیزی نمونده. به قول خودت "اینقذه" تا رفتن و نبودن من باقی مونده. صدای تیر کشیدن استخونام، جیغ لرزش دستام، غرش اشکایی که میان. به آخرین چیزی که فکر میکنم خوابه ولی میدونم اولین چیزی که اتفاق میوفته خوابه. مثل وقتی که آخرین چیزی که فکر میکردم نبودن تو بود. خوردمش... آرامش پین شده... به خواب میرم و برام مهم نیست فردا صبح باشه یا هنوزم شب.

رباتم! آدم که نیستم. رباتم! آدم که نیستم انگیزه و دلگرمی و شوق و هدف داشته باشم که پیوسته ادامه بدم به چیزی! داغ میکنم، شارژم تموم میشه، خمیر پردازنده ام باید عوض بشه، آپدیت‌هام باید نصب بشه. پس امروز فقط دو تا تمرین حل کردم و بس... شاید کاری که این روزا میکنم بی معنی باشه ولی معنای آینده بستگی به این روزا داره...

امروز پانداس کار کردم. زیاد کار کردم. زیاد تمرین حل کردم. همیشه میگن یه چیزی رو از اولش محکم بگیری برای بعدن مشکلی نداری. منم خواستم اینطوری باشه. ولی میدونی! امروز فهمیدم زیادم نباید یاد گرفت! وقتی بخوای ایده‌آل یاد بگیری همش وسواس داری، خلاصه نوشتم؟ نوت برداری کردم؟ به اندازه کافی تمرین حل کردم؟ چیکار کنم یادم نره؟ اگه یادم رفت چی؟ و کلی سوال دیگه! اینا همش مانعه برای پیش رفتن. باید بری جلو! فقط همین مهمه... برنامه‌نویسی مثل چیدن یه دیوار نیست که بگی از اولش سفت و صاف بسازم برم بالا! نه! فقط باید جلو بری و کارت رو بکنی. هر جا نیاز شد میتونی برگردی و بازم مرور کنی بازم بخونی ولی تا وقتی که نیاز نشده... به نظرم هر چی بخونی از یادت میره! یه چیزی وقتی تو یادت میمونه که بهش احساس نیاز داشته باشی! نیازززز میدونی؟ مثلا بگی این تابع الان اینجا خیلی به کارم میاد! لنگ این تابعم! برم یاد بگیرم چطوری میشه ازش استفاده کرد!

اینطوری...

امروز یه مسئله سخت برنامه‌نویسی رو حل کردم. توی کلاس دانشجوم کلی از نحو تدریسم تشکر کرد! یه پولی قرار بود برام واریز بشه که شد. اون سبک از عکسایی که دوست دارم رو فهمیدم چی سرچ کنم که بیاد! توی تتریس همش میبردم! هایلایت های جدید و خوشگلتر برای پیج طراحی کردم. ویوو ویدیوهای یوتوبم داره بیشتر میشه. حس میکنم کارها داره درست پیش میره. اما چرا حالم خوب نیست؟ خوب که هیچ، بدترین حالت ممکن هم هست! چرا؟ چی؟ نه... نگو که به خاطر اونه... ببین دیگه تو قول دادی کار به اینجاها کشیده نشه! من همین که ناهار جوجه کباب میخورم حالم بد میشه کافیه! که کرانچی تند میخورم حالم بد میشه کافیه! دیگه پاشو به این چیزا باز نکن... چی؟ باز شده؟.....

فصل نام‌پای با یه مسئله بسیار سخت تموم شد! یه الگوریتم ماشین لرنینگ بود که اوف... حالا وارد پانداس شدم. امیدوارم پانداس بهتر از نام‌پای باشه!

نمیدونم چیکار کنم!

بچه که بودم، با دوستم توی یه زمین خاکی، یه بازی ساخته بودیم به اسم جنگ سنگ ها! اینطوری بود که هر کدوم یه سنگ مخصوص داشتیم. نوبتی میزدیم به سنگ همدیگه. هر سنگی که میشکست، اون یکی میبرد! عاشق این بازی بودم! هر چی زور و شبه خشم و شبه عصبانیت داشتم خالی میکردم تو دل سنگ... ولی کار بیهوده ای بود. توی این هفته ای که به مانند سال بود، از یه کار بیهوده دست برداشتم. اما دلم تنگ شده برای انجام دادنش. میدونم بیهوده اس. میدونم شاید ممکنه بازم حالمو بد کنه. اما... اخ نه نه نه! لعنت به تو. منو وسوسه نکن. تو رو خدا... وسوسه ام نکن... بذار حداقل یه چیز داشته باشم برای تراپیست. بگم این کارو کردم! بذار این دو هفته ای که نیست و نمیاد من اینو تمرین کنم.

همه آدما بعد از 2-3 بار شکست شاید حتی اگر دلسرد نشن هم، بهش فکر میکنن! من ربات هم همینطور! ولی خب الگوریتم‌هایی برای خودم نوشتم که این دلسردی‌ها رو دور بزنم! پس همچنان شاید نام‌پای رو نمیفهمم ولی دارم ادامه میدم و این ادامه دادن رو به فال نیک میگیرم!

یه نفری رو بخوای بشناسی و در موردش اطلاعات جمع کنی چیکار میکنی؟ اینو توی یکی از کتابهای هک خونده بودم. حدودا 15 سال پیش وقتی نوجوون بودم و توی دنیای شیطنت و خرابکاری و خب البته کنجکاوی توی دنیای کامپیوتر! اصلا چرا باید در مورد یه نفر اطلاعات جمع کنی؟ که بعدا بتونی با اون اطلاعات و ترکیب کردن الگوهای مختلف اطلاعات محرمانه دیگه ای رو پیدا کنی! آدما همیشه همینن. هیچکس نیست که jfgdisfjiosdjrfiowe4rt رو بذاره رمز عبورش! همه یه الگویی دارن. همه یه علایقی دارن، همه یه عددهایی توی ذهنشون هست که با همون رمز ها رو میسازن. پس ...

از اسم شروع میکنیم، بعد فامیلی، بعد تاریخ تولد، بعد علایق، بعد تاریخ های مهم، بعد اخلاقیات! میپرسی اخلاقیات چرا مهمه؟ خیلی مهمه! اگر بدونی اخلاق طرف مقابلت چطوریه، میدونی از کدوم در وارد بشی که مناسب ترین جواب ها رو بگیری! که بیشترین اعتماد طرف رو به خودت جلب کنی! تک تک جملات اون کتاب یادمه... که چطوری از روشنایی وارد تاریک ترین ساید آدما بشیم. هک در واقع اون بود. هک واقعی...

چرا اینو نوشتم؟ چون امروز سعی کردم افسردگیامو هک کنم! اسم هیولاها رو بپرسم، علایقشون رو بدونم، تاریخ تولدشون.. اینکه کِی اولین بار به وجود اومدن رو بدونم... سعی کنم اول از همه باهاشون دوست به نظر بیام. بعدش شاید تازه بفهمم این غم عمیقی که شبا میوفته به جونم، اسمش چیه... اسمشو میدونی؟ نه.. نمیدونیم... کاش اون نوجوون 15-16 ساله هنوز زنده بود و با اون شوق و علایق و حوصله‌ای که داشت به خدمت تک تک این هیولاها میرسید و همشون رو هک میکرد :)