انگار دوباره برگشتم به غار تنهاییم. انگار یه بار دیگه بهم ثابت شد که تیرگیم رو نباید قاطی هر روشنی ای بکنم. اونا هر چقدرم که اولش قشنگ قشنگ حرف بزنن، در آخر ترس از این سیاهی اونا رو طرد میکنه. انگار دوباره منم و شب و قرصام و کامپیوترهام. فردا برم به تراپیستم چی بگم؟ بگم هیچکدوم از کارایی که گفتی رو این هفته انجام ندادم؟ برم کلاس ویولن چیکار کنم؟ بگم تمرینات این هفته رو خیلی نتونستم انجام بدم؟ همیشه موقع زدن این حرفا خودمو میذارم جای فرشته مرگ و تو دلم میگم هه! چه خوش خیاله! دوباره و دوباره و دوباره حرف زدن با خودم شروع شد. هیولاها بیدار شدن. انگار یه خط کد ام، هی از کامنت در میام، هی کامنت میشم...
برگشتم به اون روزایی که توی خواب مسئله حل میکردم! همه بهم میگفتن عجیب غریب اما برای من یه چیز نرماله. حتی زمانی که کامپیوتر نداشتم من وقتی چشمامو میبستم یه کامپیوتر داشتم! و دیشب بازم یکی از مسائلی که روز دوم درگیرش بودم رو حل کردم. صبح پا شدم چکش کردم دیدم بله! درسته... گاهی وقتا از خودم به خاطر همین چیزا خوشم میاد...
ولی همچنان دارم با نامپای بسیار بسیار دوست داشتنی سر و کله میزنم! دیدین کسایی که توی دبستان با هم دعوا میکنن، در آخر میشن بهترین دوستای همدیگه؟ شاید منم با نامپای بهترین دوستا شدیم و اینقدر به سازندهاش فحش ندادم!
رسما از نامپای متنفرم! از ماتریکسها هم همینطور.
امروز یادگیری نامپای رو شروع کردم. از چیزای ساده مثل نصب و ساخت ماتریس های یک بعدی و دو بعدی و چیزایی مثل size و dtype و.. اما بخش بد ماجرا از ماتریس های سه بعدی به بعد شروع شد. منبع آموزشیم هم خیلی کامل درس نمیده. رفتم کتاب دانلود کردم بخونم دیدیم پرتغالیه! نشستم ترجمه اش میکنم و یاد میگیرم! شاید این ترجمه شده این کتاب رو بعد ها گذاشتم برای دانلود. برای کسایی که مثل من داده های نام پای داره تحلیلشون میکنه!
تصمیم گرفتم توی 20 روز تحلیل داده رو یاد بگیرم! حالا چرا 20 روز؟ چون منبع آموزشیم رو فقط 20 روز تمدید کردم! توی روز اول یاد گرفتم داده چیه. انواع داده رو فهمیدم. با آناکوندا و مینی کوندا آشنا شدم.
یاد گرفتم چطور توی کوندا محیط مجازی بسازم:
conda create -n venv python=VERSION
نصب فایلی توی کوندا این شکلیه:
conda install --yes --file requirements.txt
با ژوپیتر و محیطش و دستورات جادویی آشنا شدم:
% یه چیزی برای یک خط کد
%% برای چند خط کد
؟ توضیحات در مورد یه متغیر
؟؟ توضیحات به همراه سورسش
بی تقاص نخواهد ماند. نمانده. باید تقاصش را پس بدهی. من روزی انتقام خنده هایی که شنیده نشد، موفقیت هایی که حاصل نشد، خواب هایی که نیامد و گریه هایی که بند نیامد، موهایی که سفید شد که ریخته شد، پول هایی که صرف تراپی، روان درمانی شد. انتقام همه چیز را خواهم گرفت! من روزی انتقام کسانی که بعد تو ناراحتشان کردم خواهم گرفت. بی جواب نخواهد ماند. صدای لرز دار پشت گوشی، خواهش هایی که مرا از برج غرورم پرت میکردند پایین، آبی که به بهانه گریه کردن زیر دوش هدر رفت. نه...! بی جواب نخواهد ماند...
نمیگم کم رویی! میگم مهربونی! بسوزه پدر مهربونی که پروژه رو یک هفته اس تحویل دادم ولی از واریز خبری نیست و بهش نمیرم پیام بدم! خب برو بده! بگو ممنون میشم پرداخت رو انجام بدین! چی میشه؟ وقتی دو دقیقه پیامش رو سین نمیکردی که میگفت هزار جور منو استرس میگیره! حالام دندش نرم! بلده خودش انجام بده؟ نه. کسی دیگه با این قیمت انجام میده؟ نه! پس در واقع لطف هم کردی! پس دیگه بیشتر از این لطف نکن بهش.
بهش گفتم! بهش گفتم و از این به بعد تمرین میکنم تا از این رفتارها نبینم.
نمیدونم از چیه. قرصا که تغییر نکردن. ولی چند روزه سایه میبینم. مثلا دیشب حس کردم یکی در اتاقم تا پشت سرم اومد! انقد قوی بود این حس که از صندلی بلند شدم! همش روی در و دیوار میبینمشون. اون حس گند تنهایی این روزا عین یه تیکه الماس میدرخشه. نمیفهمم.. کاری نکردم! چرا داره همه چی بدتر و بدتر میشه! نمیفهمم... الان چرا اون فروپاشی روانی دوباره اومد سراغم؟ شاید برا اینه که از تکرار بدم میاد، شاید برا اینه که از تکرار بدم میاد، شاید برا اینه که از تکرار بدم میاد.
به یک معجزه نیازمندیم. به یک خواب عمیق. به کسی که اندازه مدتی نامعلوم به جای ما زندگی کند. به یک معجزه نیازمندیم. به اینکه کدها ناگهانی درست کار کنند. به اینکه چشم از دیدن خسته نشود. دست از نوشتن دست نکشد. لب ها مدرک کارشناسی قهقهه داشته باشند. به یک معجزه نیازمندیم. به اینکه صدای آرمان گرشاسپی باعث گریه نشود. به اینکه اول صبح آبی نباشد. به اینکه پروژهها روزی تمام شوند! به یک معجزه نیازمندیم. شاید کسی به مانند آلوینتا. مثل صدای ویولن استادم. مثل سکوتی در برف. به یک معجزه نیازمندیم... به دور از سیاهی، به دور از سیاهی، به دور از سیاهی.
مثل روز بعد از تموم شدن جنگ. مثل 8 روز بعد از عزای عزیزت. مثل روز بعد از اسباب کشی. مثل روز بعد کنکور. مثل آخرین روز دبیرستان. مثل آخرین روز دانشگاه. مثل اولین روز کار توی اداره. مثل پاک شدن یهویی هارد. مثل بیدار شدن و هیچکس خونه نباشه. مثل رنگ غروب روی دیوار. مثل خش خش برگایی که محکوم شدن به له شدن. مثل پارکی که آدرسش آشناس. مثل گوش دادن به صدای رفتن کلاغا. مثل حسی که بعد از بستن زخم داری. مثل یه آرامش پین شده. ترانکوپین :) خوش اومدی به قلعه سیاه.
جلسه تراپی امشب خیلی خوب بود. در مورد همه چی صحبت کردیم. اینکه چطور یه سری چیزا مانع کار کردنم میشه و چطور میشه اونا رو برداشت یا کمتر کرد. چیزایی توی دفترم نوشتم که الان یاد نیست در موردشون صحبت کنم. فقط اینکه به شکل خنده داری قراره شروع کنم! اما دکتر میگه این شروع خنده دار قراره نتایج عجیبی داشته باشه. امشب دکتر گفت بلاکت کنم...! شاید این کار رو کردم... فعلا بقیه تکالیفش رو باید انجام بدم...