۴۳ مطلب با موضوع «شعرانه» ثبت شده است.

تو را ازدست دادم، جنگجویی ناتوان بودم

گُمت کردم، غرورِ بی دلیلم کار دستم داد

سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را، زمین خوردم

همان آغازِ قصه،لشکر دشمن شکستم داد!


هوایت درسرم پیچیده اما پای رفتن نیست

کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دخترجان

کنارم باشی از تاریکی و سرما نمی ترسم

صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دخترجان


به هم گفتیم: آخر روزهای خوب می آیند

ولی فردایمان بهتر نمی شد پشت ِتلقین ها

دعا خواندیم با چشمانِ خون آلودِمان اما

نمی خوانند روی بام هامان مرغِ آمین ها


غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست

اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی

خدارا شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست

بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!


تقلا می کنم...شاید کسی پیدا کند من را

اگرچه مرگ هم دنبالِ من دیگر نمی گردد

پس از تو با من این دیوارها، این کوچه ها قهرند

صدایت می کنم... اما صدایم بر نمی گردد


پریشان حالی اَم پشت نقابی کهنه پنهان است

تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!

میان چهره ها و رنگ ها بی همصدا ماندم

کجایی عشق؟ دیگر چهره ی آبیت پیدا نیست...


| حامد ابراهیم پور |

 

 

مُشتی کتاب و فیلم، روی میز تحریر و

یک دست مبل کهنه روی فرشِ ماشینی

همسایه و جشن تولدهای پی در پی

تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!


پوسانده تنهایی دلت را،مثل آبی که

یکدفعه زیر بسته ی کبریت افتاده

هربار خود را گوشه ی آیینه می بینی

یک خطّ دیگر روی پیشانیت افتاده


دیگر تصور می کنی مشتی خیالاتند

این میز،آن یخچال،این بشقاب،آن شانه

حس می کنی دیگر برایت مثل تابوت است

این راهرو، آن بالکن، این آشپزخانه


هرشب صدایت در سکوت خانه می پیچد

مانند جیغِ مُرده ای که خواب بد دیده

نعشی شدی که گوشه ی تابوت کز کرده

جنّی شدی که گوشه ی حمام خوابیده


طوفان شدو درخاکِ بی خورشید خشکیدی

مثل درختی زرد در سودای تابستان

یا در اتاقِ خلوت تبعید،بی امّید

یا در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان


در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد

مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی

در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی

تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی


تو در نهایت سهمِ ماهیخوار خواهی شد

این را تمام ماهیانِ نهر می دانند

تو مثل یک آواز ِنامفهوم ،غمگینی

این را خیابان های پایین شهر می دانند...


| حامد ابراهیم پور |

 

 

زنگ زدم به تراپیست جدیده، نوبت گرفتم. مرده شور پولو ببره، این پولا جا اینکه صرف خوشحالی من و تو بشه، ببین خرج چیا میشه! مرده شور تو رو ببرن اصلا با اون پیام های دیشبت. که نشد.. واقعا نشد جلوی خودمو بگیرم و بهت پیام ندم و ممنونم از این جواب هات... برو بابا مرده شور عشقو ببره... میدونم وقتی برم اولین سوالی که میپرسه اینه "آخرین باری که احساس شادی میکردی کِی بود؟" ای مرده شور این سوالا رو ببره، اون طرح‌واره درمانی کوفتی، اون تست تله های زندگی، من اصلا یادم نمیاد آخرین باری که ناراحت نبودم کیِ بوده که بخواد یادم بیاد آخرین بار که شاد بودم کِی بوده. من هیچوقت نمیبخشمت... میدونستی؟ بله بله من گوشم پره از حرفای "رها کن"، "گذر کن و رد شو" برو بابا مرده شور این حرفا رو ببره، تو توی ذهن من همیشه یه نابخشوده میمونی. یه کسی که اطلاع کامل داشت از میزان آوار شدنم، شدت آوار شدنم، و انجامش داد. اینا هیچ! بعدشم اظهار پشیمونی نکرد. همیشه حس میکردم یه قدرت برتری حواسش به من هست. ولی تا الان که دارم مرور میکنم، مرده شور اون قدرت برترو ببره.

نشستم و دارم فکر میکنم. به زندگی که دارم لحظه لحظه گند میزنم توش. به حال بدی که نه خوب میشه، نه تکراری میشه. هر دفعه که فروپاشی روانی تجربه میکنم. هر دفعه که میای جلو چشمم. انگار مثل شب اوله. همون شب که لگد زدم به گیتارم و شکست. که کل بدنم سست شده بود. یخ شده بود. افتادم زمین و داشتم فکر میکردم چی شد؟ از اون موقع به بعد هنوز دارم فکر میکنم و به هیچ جوابی نرسیدم. بهتره بگم به هیچ جواب قانع کننده ای نرسیدم. تو چرا رفتی؟ چرا اومدی که بری؟

غمگینم...مثل بیدار شدن از خواب ساعت ۱۷:۳۲ توی ۱۴ بهمن. مثل کتری آب جوش روی بخاری که برای خودش داره سوت میزنه. مثل حیاط خالی دبیرستان. مثل شطرنج یه نفره. مثل با کلید در رو باز کردن. مثل خرچ و خرچ صدا دادن برگا. مثل رفتن برق. مثل اینکه نشه گریه کرد. مثل رفتن تو. مثل چشمات. مثل پلی لیست آخرین تو. مثل اینکه دیگه پول داشتن آدمو به ذوق نیازه. مثل خریدن چیزایی که آرزوم بود بدون حس خوشحالی و شوق. مثل حس خلا کوفتی. مثل نبودن بابا. مثل مردن عمه. مثل مردن عمو. مثل مردن بابا بزرگ. مثل لرزش دستام. مثل سردی پاهام. مثل یک روز سه تا قرص. مثل افتادن از چشم تو. مثل.... مثل چی غمگینم...

یه وقتایی وامیستم به خودم نگاه میکنم. میگم دارم چیکار میکنم؟ دارم به کجا میرم؟ راستشو بخوای خیلی اون تایم ها حجم زیادی از استرس رو تجربه میکنم که دارن به سمتم میان. اونجا در مورد خودم واقعیت هایی رو میبینم که هیچوقت بهشون فکر نکرده بودم. مثلا من فقط و فقط برای اینکه تنها نباشم، اینکه هفته ای یک بار به یکی حرفامو بگم میرم تراپی. نمیرم که خوب شم... از ترس تنهاییه. از خیلی چیزای دیگه میترسم. از آدما بیشتر از همه. البته نه! آدما بیشتر حوصله سر بر و تکراری ان تا ترسناک. ترسناک میدونی چیه؟ اون هیولای درونمه که وسط تمام دلتنگی ها، وسط تمام لحظه هایی که بیشتر از تمام مواقع به بودن و موندن و برگشتنت نیاز دارم، میاد و میگه داری چیکار میکنی؟ به چی تلاش میکنی؟ مسخره نیست این اصرار کردن؟ اینکه داری اصرار میکنی یکی دوسِت داشته باشه؟ بعد میدونی چیه؟ تمام لحظاتی که میگفتی دوسم داری یادم میاد، تمام مواقعی که دستمو محکم گرفته بودی. اونجایی که پریدی بغلم. تمام مواقعی که آینده رو تصور میکردی باهام و نقشه میچیدیم. این تناقض اونقدر رو تمام سلول های مغز من راه میره راه میره راه میره که هیولاهای دیگه رو هم بیدار میکنه. مثلا اون هیولا که میگه اگر بابام زنده بود من شرایط بهتری داشتم! مثلا اون هیولا که میگه اگه عمه ام زنده بود یکی بود که بهش حرفامو بزنم و تنها نباشم. مثلا اون هیولا که هر وقت خنده هم سن و سالام رو توی خیابون میبینم حسودی میکنم. بعد تو واقعا از منی که میون این همه هیولا گم میشه انتظار خوب شدن داری؟

نشستم پای کد هام... البته دروغ چرا..! دراز کشیدم! میدونی چرا من بک اند کار میکنم؟ چون اگر خروجی کدهای فرانت رو در نگاه اول از دور ببینی، به نظر پروژه بدون مشکله! اگر هیچجا کلیک نکنی، سفارشی ثبت نکنی، کاربری ثبت نام نکنی! همه فکر میکنن که پروژه کامله. یه جورایی میشه گفت که بک اند انگار بود و نبودش مهم نیست! منم گاهی وقتا همین حس رو دارم. اگر من و کدهام نباشیم...

من دیگه خسته شدم از شنبه شروع کردنا و دوشنبه افسرده شدنا. یخ زدن پاها. پنیک اتک ها. قرص خوردنا. گریه کردنا. کار نتونستن کردنا. میشه دست از سرم برداری؟ من صبحا بیدار میشم به تو فکر میکنم، سر کار به تو فکر میکنم، موقع مسواک زدن به تو فکر میکنم، شب به تو فکر میکنم، عصر به تو فکر میکنم. میشه دست از سرم برداری؟ من چشمامو که میبندم تو رو میبینم. سر میز غذا تو رو میبینم. تو راه پله ها تو رو میبینم. تو خیابون تو رو میبینم. توی اتاقم تو رو میبینم. میشه دست از سرم برداری؟ من دست خودم نیست، من دست خودم نیست هر شب هر روز چکت میکنم. همیشه از تو مینویسم. همیشه به یادتم. چون برای منه گاو، چیزایی که با تو تجربه کردم عادی نبود. نمیخوام دوباره با کس دیگه ای تکرار کنم. عذابم میده فکری که داد میزنه برای تو عادی بوده! عذابم میده فکری که میگه لبخندهای از ته دلت توی عکس پروفایل هات برای کیه! من دست خودم نیست میشه تو دست از سرم برداری؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید